بطری خالی شامپاین را از داشبورد برداشتم. شامپاین را شبی که خبر قبولیم در هاروارد آمده بود خریده بودم. به حرف زدن ادامه دادم«... مهم نیست که شب است یا روز, مستی یا هشیار, اگر جایی بند مانده بودی به من زنگ بزن. اگر گشنه بودی زنگ بزن. از هر جایی که باشم برایت تکسی میفرستم, غذا میفرستم.» بعد بیشتر از اینکه او را دلداری بدهم بخاطر دل خودم گفتم You will be ok. Just be brave. You will be ok. بغلش کردم. لپتاپی که دو ماه پیش به اپل درخواست داده بودم مخصوص با 16 گیگابایت رم برایم بسازند را با تمام مخلفاتش داخل کیس همرنگ خودش گذاشتم و داخل کوله اش گذاشت. داشت میرفت. ازش خواستم بایستد. رفتم دنبال قرآن. با مشقت از لای کتابهای بابا پیدایش کردم. از زیر قرآن رد شد. پشتش آب پاشیدم. پی دی دانشگاه رفت.
P.S. کولهپشتیش یادش رفت :) لپتاپ و کتابهایش خانه ماند :)
داکتر که میرویم از من میخواهد به منشی نام و تاریخ تولدش را بگویم. فقط ۱۷ سالش است. از امروز قرار است زندگی تنهاییش را شروع کند. امیدوارم این تجربه اذیتش نکند. امیدوارم بزرگش کند.
شب تا صبح خواب طالب میبینم. پیدی دیشب میگفت «یادت است چقدر خواب طالبان را میدیدیم؟ خوابهای ما برای دخترای افغانستان واقعی است. تصورش را بکن.» من نمیخواهم تصورش را بکنم.
مامان در افغانستان بود. روز قبل از بسته شدن میدان هوایی کابل به ترکیه پرواز کرد و روز بعدش به تگزاس. وقتی رسید از تحولاتی که در ۱۸ ساعت قبل اتفاق افتاده بود خبر نداشت. بهش گفتیم طالبان رفتند به ارگ، پرچم افغانستان را از روی دیوار پایین کردند و پرچم خودشان را جایش گذاشتند. خانه که آمد پیدی مامان را بغل کرد و گریه کرد. گفت «اخبار را خواندم»
همه حال خانوادهام در افغانستان را میپرسند. از دوستهای صمیمی گرفته تا استادهای هاروارد که هنوز مرا نمیشناسند. با دلشوره فقط تکرار میکنم که خوب استند و همه آرزو میکنیم خوب بمانند. اما ...
فیتزپاتریک را به شام دعوت کردیم. از استرس دیدن او و اوضاع افغانستان داشتم میمردم. مشروب سفارش دادم. آرام شدم. از ترموداینامیک و تولدش حرف زدیم. کیک خوردیم. گفتم «چه طعم کیکی را دوست دارید؟» به کیک وانیلی و میوهایی که سفارش داده بودم اشاره کرد و گفت «هر چی این کیک است.» شمع برده بودیم اما فندک نه. در تمام رستورانت یک فندک پیدا نشد که شمع را روشن کنیم! شمع خاموش را روی کیک گذاشتیم.
گفتم با خانمتان چطور اشنا شدین. گفت اولین روزی که آمریکا آمده دیدتش. خانمش وکالت خوانده اما انگلیسی آموزش میدهد. از هاروارد پرسید. گفتم در تمام UT هیچکس نیست که ترموداینامیک را درست درس بدهد. با آرامش گفت «من فکر میکردم من خوب درس میدادم ولی خب...» از خنده و مردم. گفتم من نمیدانستم شما ترموداینامیک درس میدهید. گفت تولدم را از کجا میدانستید. همه با مِن مِن نام مرا گرفتند و انگشتهایشان را سمت من دراز کردند :)
سیتا از افغانستان چیزی یادش نیست. حداقل تا چند سال دیگر هم نمیتواند برود افغانستان. سیتاگک من، نینوگک من، پیشوگک من هیچ خاطرهایی از وطنش ندارد.
با مک عادت کرده بودم. لعنت به ویندوز :|
- //][//-/
- چهارشنبه ۱۸ آگوست ۲۱
- ۱۸:۴۰