زندگی آکادمیکم لجن است. میخواهم یک چیزی برنده شوم. میخواهم زیاد یاد بگیرم. میخواهم دانشمند باشم ولی در نهایت فقط یک دانشجوی متوسطم. من از متوسط بودن نفرت دارم. نفرت. 

گوش شیطان کر، زندگی شخصیم خوب است. دیشب که تنها بودم، بی‌وقت خوابیدم. از ساعت ۶ تا ۸ خوابیدم و وقتی بیدار شدم رفتم خرید. همراه‌ پی‌دی گپ زدم. خانه که آمدم سریال دیدم و ساعت ۱۰ شب برای خودم گواکومولی درست کردم. بعد درس خواندم تا سردرد گرفتم. شب زیبایی بود. صبح دیر بیدار شدم. کتاب خواندم و در تختم ماندم تا احساس کردم آماده‌ام روزم را شروع کنم. خدای من... تنها بودن فوق‌العاده زیباست.

وقت‌هایی که جورج است، با هم کار می‌کنیم و با هم غذا می‌خوریم و با هم می‌خوابیم و این هماهنگی و هارمونی بی‌نهایت زیباست. تمام لحظاتی که کنارش استم احساس دوست داشته شدن می‌کنم. وقتی کنارم است  (تا دو یا سه روز) فکر میکنم دوست ندارم هیچوقت تنها باشم (وقتی بیشتر از دو روز پیشم باشد برای تنهایی له‌ له می‌زنم و هیچ تحملش را ندارم.)

بنابرین، وقتی پیشم است خوبم و وقتی پیشم نیست خوبم. این فوق‌العاده است. 

+وقت‌هایی که جورج از زندگی در مصر پیش من شکایت می‌کند میخواهم گوش‌هایم را ببّرم که من، دختری که بیشتر زندگیش را در افغانستان گذرانده، مجبور نباشم به تعریف سختی‌های زندگی در شرق، از یک مردی که در مصر بزرگ شده گوش کنم. حالا هر چند از معدود مسیحی‌های مصر بوده باشد. نمیفامم. خوشم نمیاید.