گفت «تو یکی از میزهای طبقه ۱۷ را به نامت نزده بودی؟ دوباره جایت را پیدا کن.» یک دنیا خاطرهی خوب به یادم آمد. چی میگن؟ آفت نرسد گوشهی تنهایی را؟ میز طبقه ۱۷ گوشهی تنهایی مه بود. اینجه یک آفیس زیبا و مقبول دارم ولی حالش شبیه حال میزم نیست. به یادم آورد که دوستهای دانشگاهم را چطور پیدا کردم. برای صنف waves هر هفته یکی پیام میداد که بیایید جمع شویم و کارخانگی حل کنیم. هر هفته همان گروهی میامد که هفتههای قبل آمده بود. آخرش یک گروه کوچک برای خودمان جور کدیم: من، کرستینا، اندرو، جرمی، جک، بن، تای. بعدها ایستون هم اضافه شد. به یادم آورد که این گروه را من جمع کرده بودم. به یادم آورد که میزم را خودم پیدا کرده بودم. به یادم آورد که من یاد دارم چطور از فضای سرد دیپارتمنتها برای خودم خانه بسازم.
به یادم آورد که هر قدر دیگرا با من مهربان استند، من همیشه از خودم ناراضی استم. گفتم میخواهم بهترین باشم و گفت همین طرز فکر است که قرار است مرا به فنا بدهد و نگذارد آب خوش از گلویم پایین بره. به نظرش آدم هیچوقت قرار نیست در کاری بهترین باشد. فقط asymptotically بهترین بودن ره approach میکنیم [یعنی اگر بهترین بودن یک تابع باشد، ما نهایتا فقط میتانیم مجانب این تابع باشیم.] وقتی گفتم «درست. پس میخواهم یکی از بهترینها باشم.» گفت «هستی.» ولی باز برایم راهکارهای عملی شدنی برای بهتر شدن داد. گفت «هربار از خودت بدت آمد برو Astrobites بخوان. احتمالا در یک روز ۷ یا ۸ مقاله میخوانی.» :)
با مهرش دلم را گرم کرد. با شوخطبعیش مرا به خنده انداخت. من قرار است یکی از بهترینها باشم.
- //][//-/
- پنجشنبه ۲۰ اکتبر ۲۲
- ۱۵:۲۱