اوضاع به سختی دو سال پیش است. عرشیا مثل نوجوان‌های ۱۵ ساله، در نبود زنش مثل ماهی در کرایی (ماهیتابه) است و من فقط میتوانم با هزاران کیلومتر فاصله نگاهش کنم. بعد از خودم بپرسم لندن برم پیشش؟ هویدا پیش روی خانم و بچه‌هایش از هوش رفته و وقتی شفاخانه بردنش در سرش تومور پیدا کردن. به یسراگک فکر می‌کنم و اینکه قلب ۱۲ ساله‌ش مگر چقدر توان استرس دارد؟ دیدن پدر باابهتش در ICU چطور قرار است تمام زندگیش را تحت تاثیر قرار بدهد؟ باز از خودم می‌پرسم بروم تگزاس پیشش؟ سعی می‌کنم به این فکر نکنم که جراحی مغز عرشیا چقدر برایش سخت بود و چطور تا همین حالا هم درگیر ضایعه‌های بعد از عمل ِ۳ سال پیشش است. اتاقم صحرای محشر است. لیست کارهایم به فلک رسیده. کارهای دانشگاه دارد غرقم می‌کند. غذا برای خوردن ندارم. در حسابداری مشکل پیش آمده و دو ماه است معاشم نصف و نیمه و واریز شده. نمی‌دانم چرا زندگی هر چند وقت یکبار با تمام قوا میزند به کمرم. 

 

 

صبح‌ها وقتی بیرون میری میگی «خدافظ. دوستت دارم.» و قبل از اینکه تلفن را قطع کنی میگی «دوستت دارم.» و شب‌ها قبل از اینکه به خواب بروی میگی «احبک» من وقتی دیگر توان فکر کردن به ویرانی زندگی عرشیا و طلا را ندارم، و توان فکر کردن به اینکه هویدای عزیزم در شفاخانه با یک تومور مغزی خوابیده است را ندارم، به تو فکر میکنم و اینکه چقدر ازدواج به نظر من غیرمنطقی و غیرقابل تحمل می‌رسد. به این فکر می‌کنم که وقتی من ۳۳ سالم است و یخچال همیشه خالی است چون ما هر دو جنون فزیک داریم و هیچکداممان وقت نداریم که برای خانه سودا بخریم، و تو بعد از ۱۰ سال باهم بودن باورت شده که من قرار نیست هیچوقت زن ِکسی باشم، آیا باز هم هر شب قبل از خواب میگی «احبک»؟