دیروز داشت توضیح میداد که چرا بعد از اینکه بچه‌ها را امیدوار کرده و تمام دنیا را خبر کرده، تصمیم گرفته که پرتگال نروند. چند دقیقه مزخرف بافت. بعد گفت «ولی راستش تو که گفتی نمیتانی بیایی، مصطفی و تی گفتند ما بدون الهه چطور پرتگال را بگردیم؟ من هم بدون تو...» پیش از اینکه تقصیر همه چیز را گردن من بیاندازد زنگ را قطع کردم. هاروارد شاید بخاطر یک کانفرانس مرا بفرستد ملبورن و من برای پرتگال رفتن وقت ندارم. حتی اگر رفتنم به استرالیا نشود، من پول رفتن به پرتگال را ندارم. هیچکدام اینها تقصیر من نیست. ولی او عاشق این است که بقیه را مقصر بداند. در هر شرایطی پیشفرضش این است که کاری کند که من احساس گناه کنم. چقدر من از این زن متنفرم. گاهی یادم میرود که چرا اینهمه میخواستم از خانه بروم، ولی خوشبختانه او هیچوقت از یادآوری دلیل‌هایم دست نمی‌کشد.