هایتن در وبلاگش نوشته بود و خودش را مجموعهیی از بخشهای مختلف معرفی کرده بود. من از همان اول عاشق نوشتهاش بودم و هایتن ِمهربان آخرش نوشته را به من تقدیم کرد :) حالا یکی از مبحثهای مورد علاقهام در روانشناسی مدل خانوادهی درونی است و نوشتهی هایتن را حتی بیشتر دوست دارم. در درونم بخشهای مختلفی وجود دارد. یک بخش هواخواه دارم که خیلی قدرم را میداند. به من القا میکند که آدمهای نزدیکم خوششانس استند که مرا دارند. مصمم است که من ستارهام و تمام مردهای دنیا نهایتا سیاره استند. با این حال، گاهی وقتی به بخشهای طغیانگر خودم نگاه میکنم، نمیدانم که چرا هیچ سیارهایی باید بخواهد دور من بچرخد. یک بخش عصبانی بیشفعال دارم. یک بخش گوشهگیر دارم. یک بخش لجباز دارم. یک بخش بیتفاوت دارم. تمام این بخشها، و خیلی بخشهای گستاخ دیگر بارها و بارها هر روز فرمان ذهنم را به دست میگیرند. نمیدانم که تو چطور میتوانی به جنونِ من با قلبی که سینهات را پاره میکند نگاه کنی و نه تنها فکر رفتن به سرت نزند، بلکه وقتی از خیابان عبور میکنیم نامحسوس خودت را بین من و موترها سپر کنی.
همه میدانند که من از کارهای خانه متنفرم. حاضرم ۱۶ ساعت در روز کد بنویسم و کتاب بخوانم، ولی مجبور نباشم بعد از کار بروم خانه و غذا بپزم. زندگی دانشگاهی اذیتم میکند. قبلاها در آستن که تنها بودم، ارمیا عاشق پخت و پز بود و هر روز برایم غذا میپخت. لعنتی... دلم برای غذایش بیشتر از خودش تنگ شده! از وقتی بوستون آمدهام روزگارم مثل روزگار سگ است. گرسنگی میکشم ولی از خستگی نمیتوانم غذا بپزم. مامان میگفت با کسی که آشپزی را دوست دارد ازدواج کنم و ازش بخواهم کارهای خانه را او به عهده بگیرد و کارهای بیرون را من. گفتم «چرا خدمتکار نگیرم؟» بابا گفت «چرا؟ چرا کسی را همکفو و همدم خودش پیدا نکند؟» با خنده گفتم «از کجا پیدا کنم؟» بابا چیزی نگفت. نمیدانم در ذهن او هم من ستارهام یا با خودش فکر میکند 'هر کس تو را ببره، یک روز بعد پس میاره'. اه اه... چقدر مشمئزکننده. انگار که من جنس باشم که ببره و بیاره. امیدوارم در ذهنش این جمله را نگفته باشد... خودم یک چیزی را تصور میکنم. خودم از تصورم عصبانی میشم. درگیرم، درگیر.
- //][//-/
- دوشنبه ۱ آگوست ۲۲
- ۱۴:۱۹