جو دیشب غیرمنتظره به دیدنم آمد. بعد از پدیز رفتیم که در پارک قدم بزنیم. زیر ستاره ها، روی چمنهای میدان فوتبال دراز کشیده بودیم. از دلتنگیهایمان حرف میزدیم. از زیبایی آستن. هر دو دلمان برای غذاهای و رستورانتهای خوب آستن تنگ شده بود. گفت دلش برای هماتاقیهایش تنگ شده. دو سال اخر در آستن را با ۵تا از دوستهای دوران مکتبش زندگی کرده بود. همسایهام بود و یکی دوبار رفته بودم خانهاش. ۶تا پسر در یک آپارتمان بودند و سالها بود که همدیگر را میشناختند. گفت «دلم برای این تنگ شده که هر وقت دلم خواست بروم به اتاق نشیمن، با دوستهام روی مبل بشینم، به خودم بیایم و ببینم که چهار ساعت گذشته.» گفتم «اینکه آدم با ۵تا از بهترین دوستهایش زندگی کند فوقالعاده است. اما خب، این صمیمیت باارزش، کمیاب هم است. مگر چندبار در زندگی پیش میاید که آدم در چنان فضایی باشد؟» گفت «راست میگی. مثلا تو فکر میکنی در زندگی با چندتا ایستون آشنا میشوی؟»