راننده‌های تکسی معمولا هر روز با خود قرار میگذارند که امروز اینقدر دالر کار می‌کنم و وقتی به مقدار مد نظر پول پیدا کردند، میروند خانه. برای همین در روزهای بارانی پیدا کردن تکسی سخت است. مردم ِبیشتری تصمیم می‌گیرند به جای پیاده یا با بایسکل رفتن تکسی بگیرند و راننده‌ها زود به مقدار مد نظر میرسند و می‌روند خانه. قبلا متوجه نبودم ولی حالا این رفتار را در بسیاری از آدم‌های اطرافم می‌بینم. انگار دنیا پر است از آدم‌هایی که سد پیشرفت‌شان، خودشان استند که همت بلند ندارند.

پریشب که در پارک با هریتیه و جورج بودیم، یک زوج غریبه دیدند که جورج از ما عکس می‌گیرد و پیشنهاد دادند که جورج هم بیاید کنار ما بایستد و آنها از هر سه ما عکس بگیرند. مرد با جورج شروع به صحبت کرد و ازش پرسید چیکار می‌کند. جورج گفت که دانشجوی دکترای فزیک  در نورت‌ایسترن است. مرد گفت «تو اینهمه راه از مصر آمدی به بوستون، شهری که MIT را دارد، و در نورت‌ایسترن فزیک میخوانی؟»** راست می‌گفت. آدم در شهری که هاروارد و MIT را دارد چرا باید نورت‌ایسترن برود؟ من می‌دانم که جورج به MIT حتی اپلای نکرده بود.

مصطفی به من می‌گفت همه که اعتماد به نفس تو را ندارند. ولی موضوع اعتماد به نفس نیست. موضوع انجام دادن کار درست است. حرکت درست بزرگ فکر کردن است و این طرز فکر ممکن است منجر به شکست شود. اما آدمی که با شکست در صلح نباشد نمی‌تواند بدون پشیمانی زندگی کند و خب، هیچ چیزی ارزش زندگی کردن با پشیمانی را ندارد.

 

دارم سعی می‌کنم این درس‌ها را در خواهرها و برادرم نهادینه کنم. مصطفی، با راهنمایی کمی از من، یک کارآموزی خوب این تابستان پیدا کرد. در جلسه‌ی آشنایی خیلی خیلی بهش خوش گذشته بود. با آدم‌های الهام‌بخش معرفی شده بود. مردم ازش تعریف کرده بودند. یکی برایش پیشنهاد داده بود که عضو برنامه‌ی تدریس فلان نهاد شود. آخر شب به من زنگ زد و از هیجان تند تند حرف می‌زد و وقفه نمی‌گرفت که نفس بکشد. من فکر می‌کنم تغییر در دنیا همینطور اتفاق میافتد. که آدم یک کار مفید انجام می‌دهد و اینقدر این پروسه برایش سکرآور است که از هیجان و لذت نمی‌تواند نفس بکشد. البته من نمی‌دانم مصطفی آن شب معتاد موفقیت شد یا نه، ولی ممکن است یکی از همین موفقیت‌ها دچارش کند.

 

هم به خودم، هم به بچه‌ها یادآوری می‌کنم که علاقه‌ی من به کارم بیمارگونه است. برای همین هر بار در مورد موضوعات آکادمیک نظر می‌دهم ازشان میخواهم وقتی از حدم فراتر میروم و بهشان فشار وارد میکنم، تذکر بدهند که کنار بکشم. در انتهای مسیر، چیزی که از همه مهمتر است این است که سفر خوش گذشته باشد. اگر سلطه‌طلبی مسیری نیست که باعث شود از هیجان نفس‌کشیدن را فراموش کنند، مهم نیست که کی چی فکر می‌کند. ازشان میخواهم که حیطه‌ی نفس‌گیر خودشان را پیدا کنند. پی‌دی عزیزم فعلا در همین مرحله است. 

*فیلم House of Gucci را نگاه میکردم. یک کارکتر میگفت فلان اتفاق بیافتد من رها میشوم. میتوانم مثل یک کبوتر اوج بگیرم. Soar like a pigeon. آخر وقتی عقاب و بلا بتر است، تو چرا باید اوج آرزویت اوج گرفتن مثل کبوتر باشد خب؟

**طرف خودش از MIT فارغ شده بود و براساس دشمنی چند صد ساله، از هاروارد بد گفت :) بعد از من پرسید که چیکار می‌کنم و سریع به جورج گفت «سعی کن ازش عقب نمانی. از دستش نده.» هر روز بیشتر از دیروز از دست آدم‌ها خسته میشوم. از دستم میدهد.  

+ آریزونا استم. تلسکوپ MMT. در ارتفاع هشت‌هزار پایی، جایی که به هر سمت نگاه می‌کنم در افق سلسله‌های کوه را می‌بینم و دلتنگ مزار جانم میشوم. منتها حتی اینجا، وقتی از نزدیکترین شهر ۵۰ کیلومتر فاصله داریم هم، امکانات در سطحی است که با هیچ مقدار پول در افغانستان نمی‌تواند مهیا شود. فکر کنم میخواهم یک خانه در منطقه‌ی دور افتاده‌یی مثل اینجا داشته باشم. آسمان آنقدر تاریک باشد که بتوانم تا قلب کهکشان را با چشم‌های خودم ببینم.