وقتی آمریکا آمدم با اینکه در ترانسکرپت pre-calculus را داشتم مرا در صنف الجبر ثبت نام کردند. یک سال کامل داشتم ایکس را پیدا میکردم در حالی که باید انتگرال میگرفتم. بعد وقتی داشتم به دانشگاه اپلای میکردم نمیدانستم که میتوانم برای honors اپلای کنم. نمیخواهم این اتفاقات دوباره بیافتند. نمیخواهم دکترا بگیرم و بعد بگویم حیف شد. باید فلان کار را میکردم. در این یک و نیم ماهی که اینجا آمدهام حداقل با ۳ نفر گفتگوی عمیق در مورد پروسهی دکترا داشتم. همه با اتفاق از من میخواهند که حوصله داشته باشم و صبر کنم. من اهل صبر نیستم. ایدو گفته باید صبر کنم و به جاهای جذاب تحقیق هم میرسیم. به من گفته پیدا کردن پروژهایی که من دوست داشته باشم را بگذارم به عهدهی او و تشویش نکنم. بهش گفتم من از این مقالهها هیچ چیزی یاد نمیگیرم. گفت مهم نیست. کم کم یاد میگیری. فعلا فقط بخوان. بعد همانطور که داشت پروسهی یکی شدن ِ دو ستارهی نیوترونی را توضیح میداد گفت «ببین، من این حرفهایی که به تو میزنم را در ۲۰ سال گذشته یاد گرفتم. من از ۲۰ سال تجربه حرف میزنم. قرار نیست که تو همین سال اول تمام اینها را بدانی.» و خب راست میگه ولی من میخواهم بدانم.
در تپ و تلاش استم که تحقیق را هر چه زودتر شروع کنم اما در عین حال این صنفهای خستهکننده تمام وقتم را میمکند. همه با اتفاق فکر میکنند نباید اینهمه درس بخوانم اما خب درس خواندن تنها وقتی است که حس میکنم دارم کار مفید میکنم. چارلی یک راه حل خیلی خوب پیشنهاد داد. گفت برنامه بریز که در هفته بیشتر از ۲۰ ساعت درس نخوانی. باقی وقتت را مقاله بخوان. از پیشنهادش خوشم آمد. چارلی میگه نباید دنبال نمرهی خوب باشم. میگه از این به بعد هیچکس به نمرهام نگاه نمیکند و همین که صنف را پاس کنم کافی است. چارلی با سه-چهارتا سوال معمای اینکه «بلاخره الهه از چی خوشش میاید؟» را حل کرد. اینطور که معلوم است من از نوشتن کُد بدون کاپی کردن از مردم لذت میبرم. I like writing programs from scratch. خب من استاد نیستم ولی فکر کنم اینکه شاگردی داشته باشی که عاشق نوشتن کُدهای بیسابقه باشد محشر است! حالا یادم آمد که یک استادی از کلیفرنیا با من به تماس شده بود و گفته بود من اصلا دنبال شاگرد نبودم اما تو در اپلکیشنت گفتی کد نویسی را دوست داری و من واقعا به یکی که کدنویسی را دوست داشته باشد در گروهم نیاز دارم :)
رامش میگه من او را یاد خودش میاندازم. میگه باید صبر کنم و باید قبول کنم که قرار نیست تمام ِفزیک را در دورهی دکترا یاد بگیرم. با حرف زدن با فیتز، کارِن و رامش به این نتیجه رسیدهام که درس دادن را هر چه زودتر شروع کنم بهتر است. از هر کس که میپرسم میگه بهترین راه یاد گرفتن درس دادن است.
رامش میگه دکترا را بگیر و بیا پروفسور شو. بعدش هر کاری که دلت خواست میتوانی بکنی و کسی جلودارت نیست :) رامش میگه چیزی که میخواهم در فزیک تئوری نیست و چیزی که میخواهم در دکترای ریاضی هم نیست. رامش میگه یادگیری با در تماس بودن با بقیه اتفاق میافتد. میگه باید هر هفته در یکی دوتا از سمینارها شرکت کنم. اینقدر سمینار در این دیپارتمنت است که نگو و نپرس.
دارم برای فیلوشیپها اپلای میکنم و لعنتی... از خودم عصبانیام که دو هفته مانده به deadline به فکر اپلای کردن افتادم. خوشبختانه تمام استادهایم موافقت کردند که برایم rec letter بنویسند و حداقل از آن بابت استرس ندارم. ولی هنوز باید اپلکیشنها را تکمیل کنم. البته فقط برای اینکه انواع و اقسام فیلوشیپها را در رزومهام داشته باشم اپلای میکنم و خب اگر قبول نشوم هیچ چیزی را از دست نمیدهم. معاش ماهانهی ما از دیپارتمنت میاید و فیلوشیپ داشته باشم یا نه در مقدار پولی که میگیرم تغییر چشمگیری ایجاد نمیکند. البته بستگی به فیلوشیپ هم دارد.
فردا قرار است با میلوش گپ بزنم و از او بپرسم دوران دکترای او چطور بود و چطوری آدمی شد که امروز است. لعنتی میلوش خیلی باهوش است...
من قشنگ میترسم که از فیتز بپرسم دوران دکترای او چطوری بوده. او احتمالا در حمام هم داشته فزیک میخوانده. وقت غذا خوردن هم داشته فزیک میخوانده. همیشه فزیک میخوانده. زندگی نداشته و ذهنش فقط پر از فزیک بوده.
- //][//-/
- پنجشنبه ۱۴ اکتبر ۲۱
- ۲۱:۰۰