ساعت ۱۲:۴۸ دقیقه شب بود. اولش سعی کردم گریه نکنم اما بدون گریه نمیتوانستم حرف بزنم. بهش گفتم بابا اذیتم کرده. هر چی حرف میزد گریهام بند نمیامد. بیست دقیقه از پشت تلفن سعی کرد آرامم کند و بعد آدرس پارک را برایم فرستاد. وقتی رسیدم در تاریکی نشسته بود. با بغض سلام دادم. سرم را بغل گرفت و من گریه کردم. بهم آب داد. روی سبزهها نشستیم. به ستارهها نگاه کردیم. ابرها ستارهها را پوشاندند. از خاطرات بچگیمان حرف زدیم. مرا خنداند. ابرها رفتند. ستارهها دوباره آمدند. کم کم گریهام آرام شد. بهش گفتم «خوبیش این است که کم کم دارم به زندگی نرمالم برمیگردم. تا نصف شب بخاطر حرفی که بابا زده گریه کردن و نخوابیدن! ازین نرمالتر نمیشود :) » ساعت ۳ صبح به خانه برگشتم و خوابم برد. 21 سال تلاش کردم و آخرش دختری که بابا میخواست نشدم. کاش رهایم میکرد.
- //][//-/
- جمعه ۶ آگوست ۲۱
- ۱۲:۱۲