آدم های زندگیم همیشگی نیستند. این حقیقت ساده و آشکاریست که من برای قبول کردنش جان می کَنم. بعضی آدم ها می آیند که بمانند. حس می کنی که میمانند. بعضی ها نمی مانند. گفتنش صدایم را می شکند اما فکر نمی کنم زی یکی از ماندنی ها باشد. اما همین که حالا هست٫ همین بودن این روزهایش خوب است. همین خوب است. من خیلی بزرگم بخاطر قبول کردن این حقیقت کوچک و واضح. من خیلی بزرگم که ماندن موقتیاش را قبول می کنم. من خیلی پیشرفت کردهام که می توانم از حال بدم برایش بگویم و قبول کنم که روزی میان حال بدم جای خالی او حالم را بدتر خواهد کرد.
دنیای درونم به ترکیدن رسیده است. خیلی احتمال دارد که این ترکیدن بخاطر فنجان قهوهای باشد که نیم ساعت پیش صرف کردم! قهوه مغزم را تکان می دهد. پاهایم را می لرزاند و دست هایم را سست می کند. قهوه را برای من نیافریدند. از طرفی weed را چرا. ملامتم بکنید. حماقت کردهام. اما اعتراف می کنم که همین هفتهی پیش ماریجوانا کشیدم. خیلی خندیدم. خیلی. و نفهمیدم این خنده ها برای ازادیای بود که به خودم داده بودم چون "فکر" می کردم نئشهام٫ یا برای این بود که واقعا نئشه بودم. شاید هیچوقت نفهمم. شاید هم باز دوباره کشیدم و اینبار فهمیدم.
دلم برای آسمانم تنگ شده. استفن هاوکینگ مرد و من مثل اینکه قهوه خورده باشم٫ دنیایم انگار به ترکیدن رسید. بعد فهمیدم مرگ او هیچ ربطی به من ندارد. او می تواند با خیال راحت بمیرد و زندگی من هیچ تغییری نخواهد کرد. اما مثل همیشه٫ "مرگ" به یادم آورد که من با زمان در جنگم. یادم آمد که کلی کتاب نخوانده دارم و کلی مقاله های ننوشته. لیست جاهای مسافرت نکردهام یادم آمد. رفتنم یادم آمد. دست هایم سست شدند. پاهایم لرزیدند. مغزم تکان خورد. دلم لرزید. ساعت ها فیلم دیدم مثل یک آدم کودن. مثل یک آدم ضعیف. بعد ساعت ها درس خواندم. ساعت های بیشتر فیلم دیدم.
فزیک برق را صد گرفتم. بانجی جامپینگ رفتم. کارهای خطرناک کردم. وید کشیدم. باز نفهمیدم. این وسط فقط پارمیدا دلخوشیم هست. که همینطوری کلید را بر میدارم و پیام میدهم که آمدم٫ و نیم ساعت بعد پشت در خانهشان منتظرم تا از فروشگاه برگردد. شب با هم فیلم می بینیم. می خوابیم. صبحش پیتزا می خریم و میرویم بالای تپه٫ حرف می زنیم. می خندیم. بغض می کند. میگویم "i am emotionaly detached. من دلم هیچوقت برای دیدن هیچکس تنگ نمیشه." میگه این خیلی بد است. میگویم می دانم و حتی بابتش خجالت می کشم. دلم برای حرف زدن با آدم ها تنگ میشود٫ اما برای دیدنشان نه. از مرده ها میگوییم. از دنیایی که بعد از نبودشان انگار دنیا نیست. آدم های قوی و احساساتیای که شکستهاند. میگویم میخواهم بروم. می گوید یک جای دووور. به موافقت سر تکان می دهم. میگوید اعتقاد دارد. به خدا اعتماد دارد و می داند که خدا بهترین ها را برایمان در نظر دارد وگرنه الان اینجا نبودیم. می گویم همه چیز خوب است. از آدم های قوی و احساساتیای که منتظرند حرف می زنیم. باد میوزد لای موهای چرکِ دوش نگرفتهیمان. از مادر های مان می گوییم٫ که شبیه شناگرهاییاند که در دویدن مسابقه داشته باشند. از خودمان می گوییم٬ که انگار دختران یهود مادران مسلمان باشیم. چقدر این متافر ها بد هستن. از لب صخره بلند می شویم. باد هنوز می وزد. هوا از این بهتر نمی شود. بر می گردیم. میگویم:"ما همه چیز را بیش از حد مغلق می کنیم. هی دنبال دلیل می گردیم برای همه چی. میگویم این برای..." می گوید"فلسفی بودنمان است." و من میگویم"میخواستم بگویم scientist بودنمان." دل به هم خوش می کنیم. می دانیم که برای هم می مانیم.
ما چه می دانیم٫ شاید ماند. شاید ماند و نگذاشت غرق شوم. شاید ماند و با هم غرق شدیم. بالاخره پریدن دو نفره سخت تر از پریدن یک نفرهست. شاید نگذاشت بپرم. کاش نگذارم بپرد. چرا من اینقدر نمی فهمم؟؟ بر می گردم به خانه. وقتی میرویم برای مهمانی خرید کنیم٫ بابا می گوید دو روز مرا نبیند دلش برایم به اندازهی ده سال ندیدن انوَر تنگ میشود. من دلم می شکند وقتی می بینم که هنوز روی حرفم هستم. که هنوز میخواهم بروم یک جای دور.