همین یک ماه پیش همراه مصطفی قصه میکردم که یادم نیست آخرین باری که خودم را زخم کرده بودم کی بود. از بس که با هیچ چیز زمخت سروکار نداشتم. اما حالا دستهایم چند جا زخم شدن. نمیدانم چرا. وقتی میشویم سوزش میگیرند. مهم نیست. دستهای تو هم زخم بودن. نمیدانم چرا. پریروز که تستهای خستهکنندهی GRE را میزدم یک لحظه به یادت افتادم و تپش قلبم تند شد. هیجانزده شدم. در ذهنم بلند و رسا به خودم گفتم «یک نمرهای بگیر که بهت افتخار کند!!» دقیقا همینطور. با دوتا علامت تعجب. البته نمیدانم حتی اگر نمرهی خوب بگیرم تو به چه حقی میخواهی به من افتخار کنی. مثلا افتخار کنی که مرا میشناسی؟ اعتماد به نفس کاهو را دارم. احتمال اینکه پایان قصهام خوب نباشد است. این احتمال که همیشه است، اما حالا که دارم به پایان نزدیکتر میشوم بیشتر آزارم میدهد. بلی. من ۲۰ سالهام و کوتهبین. نادان. فکر میکنم پایان قصه یعنی که چه دانشگاههایی مرا برای دکترا قبول کنند. حالا زمین و زمان بگوید موضوع اینقدری که من فکر میکنم مرگ و زندگی نیست؛ من نمیتوانم قبول کنم.
امروز خوابم بهم ریخت و به برنامههای روزانهام نرسیدم. رئیسم دارد از زنش طلاق میگیرد و حالش خوب نیست. کرسیتنا حالش خوب نیست. خودم اعتماد به نفس کلم را دارم. در این میان غیرمنتظرهترین اتفاق ممکن افتاده. دلم میخواهد بروم دیدن مامان. من که ماههــــــا را بدون دیدنش میگذراندم حالا که میدانم از من دلگیر است بیقرار شدهام.
باشد که سالها بعد بخوانم و با خودم بگویم من تنها «ای شب تو به روزگار من میمانی» را در شبهای غمانگیز گوش دادهام و زنده ماندهام.
- //][//-/
- چهارشنبه ۲۷ می ۲۰
- ۱۱:۵۷