دانشگاه شیکاگو امروز مرا به مصاحبه دعوت کردند. سرعتشان غیرقابل باور است. ۲۰ روز پیش اپلکیشنم را فرستاده بودم و دانشگاهها بیشتر این ۲۰ روز را بخاطر سال نو بسته بودند. تا آنجایی که من خبر دارم احتمال رد شدن در مصاحبه کم است. مخصوصا اینکه گفتهاند مصاحبه فقط ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت طول میکشد. مگر من در نیم ساعت قرار است چه دیوانگیای بکنم که آنها از خیر قبول کردنم بگذرند؟ :) از من هیچ چیزی بعید نیست. چند روز گذشته را به حماقت گذراندهام. اپلکیشنهای دکترا تمام شدهاند و من بیکارم. نه صنف دارم و نه تحقیق. یک وضعیت آرامی است که نگو و نپرس. با ارمیا سریال Mr.Robot را میبینیم. بعد من تا شب میشود گلاب به رویتان مست میکنم. پیش آینه با تعجب به چشم و ابرویم نگاه میکنم و انگشت به دهن حیران میمانم که من چطور اینهمه سال پی به مقبول بودنم نبرده بودم. بعد که از زیبایی خودم سیر شدم به زیبایی اطرافم دقت میکنم. باز دو دقیقه بعد غمهای روزگار روی دلم مینشینند و خودم را در بغل ارمیا انداخته خوب گریه میکنم. منظورم از غمهای روزگار این است که چرا نامهی لمونی اسنیکت اینقدر غمگین است. یا اینکه من اصلا و به هیچ عنوان دلم نمیخواهد بچه داشته باشم و اگر بچهدار شوم و سر بچهام عصبانی شوم چه خاکی باید به سرم بریزم؟ یا اینکه من به ارمیا گفته بودم صورتش را بتراشد و او صورتش را نتراشیده. چه میدانم. تمام شب یا خوشحال ِخوشحالم یا غمگین غمگین. بعدش هم، باز گلاب به رویتان، استفراغ میکنم و میروم میخوابم. روز بعد با معده و روده بهم ریخته بیدار میشوم و تمام روز خستهام. البته این حالت برای دو روز بود :) دیگر تا آینده نامعلوم دلم نمیخواهد لب به الکل بزنم.
بعد از دو روز بیمسئولیت بودن امروز با ارمیا کار کردم. ارمیا در حال تلاش است و من خیلی از این بابت خوشحالم. من از همان اولش گفته بودم نه هدف و نه انرژی ِعوض کردنش را ندارم. اما این روزها خودش روز به روز سختکوشتر و فعالتر میشود و خب، سورپرایز خوبی است. دارد کم کم آماده میشود که سال بعد برای دکترا اپلای کند. اگر دانشگاه من در بوستون باشد و دانشگاه او در کالیفرنیا، یعنی او در سواحل غربی باشد و من در سواحل شرقی، با اینهم فاصله اصلا و ابدا دوام نمیاوریم. ولی یک درصد فکر کن من بگذارم روابط عاطفی روی تصمیماتم تاثیر بگذارند. البته حالا که اول من دانشگاهم را انتخاب میکنم و باید ببینیم او هم وقت انتخاب دانشگاه منطقی عمل میکند یا کاری میکند بیاید به یکی از دانشگاههای شهری که من استم. بخاطر کریسمس برایم یک هدیهی گران گرفته بود. من که کریسمس را تجلیل نمیکنم. برایش چیزی نگرفته بودم. هدیه گران معذبم میکند. هدیهاش را دوست داشتم و نمیخواستم پس بفرستم. میخواستم پولش را بهش پس بدهم. قبول نکرد آخرش. چند روز پیش خیال میکرد خوابم برده و داشت با من حرف میزد. مابین حرفهایش گفت I want to be with you forever. میخواستم مسخرهاش کنم اما از شما چه پنهان، راستش خودم هم از حرفش خوشم آمد. چیزی نگفتم. همانطوری که به حرفش فکر میکردم خوابم برد.
سهشنبه قرار است با شیکاگو مصاحبه کنم. همه چیز دارد کم کم واقعی میشود. شیکاگو اولین خبر خوش ۲۰۲۱ است. باش که ببینیم باقی دانشگاهها چیوقت خبرشان میرسد.
آرامم.
خوشحالم حتی.
میدانم که دانشگاه که شروع شود این آرامش طوری نابود میشود فقط که هرگز نبوده.
- //][//-/
- چهارشنبه ۶ ژانویه ۲۱
- ۱۵:۵۷