حس میکنم زندگی قرار نیست هیچوقت به حالت عادی برگردد. من میخواستم تا جایی که امکان دارد بدون حسرت زندگی کنم. ولی حالا ۲۱ سالهام و هر اتفاق خوبی برایم بیافتد با خودم فکر میکنم کاش پدربزرگ میبود و میدید. کاش پارمیدا میبود و میدید. تا همیشه این لکههای سیاه روی هر اتفاق خوبی که برایم بیافتد ماندهاند. تا چند وقت بعد اگر ارمیا تصمیم بگیرد که نیاید، ارمیا هم به این لکههای سیاه اضافه میشود. من کودکی خوبی نداشتم. هیچوقت دوست ندارم برگردم به روزهایی که بچه بودم و همیشه پر از ترس زندگی میکردم. دوست ندارم برگردم به نوجوانی، روزهایی که با آرزوی مرگ زندگی میکردم. احتمالا بهترین روزهای زندگیم هنوز نیامدهاند و همان روزهای نیامده از همین حالا لکههای سیاه دارند. کاری از دستم ساخته نیست. من احتمالا در ۸۰ سالگی -اگر ۸۰ سالگیای در کار باشد- دلم میخواهد برگردم به همین روزها! همین روزهایی که برای رفتن به Yale برنامه میریزم. روزهای هفته را با دوستپسرم (اولین بار است از این لفظ در موردش استفاده میکنم) که دوستش دارم، زیبا و مهربان است میگذرانم. آخر هفتهها را با خانوادهام میگذرانم.
برادر و خواهرهای من همه باهوش و خوبند. بچههایی که مهربانیشان مثال ندارد. نمرهها همه خوب. لبها همه خندان. من تا ابد برای داشتن این خواهرها و برادر از کائنات تشکر میکنم. نمیدانم پدر و مادرم چه کاری کردند که لایق این بچهها باشند. از لحاظ مالی احساس خطر میکنم. برای بابا مهم است که ما از لحاظ مالی مستقل باشیم. تا حدی که من سه هفته پیش کیف پولم گم شد و مجبور شدم تمام حسابهای بانکیم را مسدود کنم. در این مدتی که حسابهای بانکیم مسدود بودند از بابا خواستم از آمازون یک چیز ۶.۵ دالری را برایم بخرد و نخرید. اگر نمیدانید ارزش شش و نیم دالر چقدر است، بگذارید برایتان مثال بزنم. با شش و نیم دالر فقط میشود یک ساندویچ سایز متوسط مکدونالد با نوشابه و چپس خرید. اگر بخواهید ساندویچتان سس اضافه داشته باشد باید پول بیشتر خرج کنید. با شش و نیم دالر مگر اینکه از فستفود غذا بخرید نمیشود یک وعده نان خورد. با شش و نیم دالر میشود دو بسته آدامس mentos یا دو بسته چپس ارزان خرید. بابا برایم همین شش و نیم دالر را خرج نکرد. گفت منتظر بمانم و از پول خودم بخرم. دلم شکست. با خودم فکر میکنم بعد از تابستان که بخواهم برای دکترا بروم، تا کارهای کاغذبازی پیش بروند مجبورم حداقل دو ماه کرایه خانه، پیشپرداخت قرارداد خانه، پول تکت طیاره، پول خورد و خوراک دو ماه اول را با خودم داشته باشم. اگر یک وقتی پولم کم بیاید نمیتوانم از مامان یا بابا برای دو ماه تا کاغذ بازیها پیش بروند قرض بگیرم. از این فکرها استرس میگیرم. از این بیپشتوانگی استرس میگیرم. از اینکه همین الان مامان از من حدود ۴۰۰ دالر قرضدار است اما اگر من روزی نیاز به همین مقدار پول داشته باشم کسی را ندارم که ازش قرض بگیرم استرس میگیرم. بخاطر همینقدر پول باید مدتها سختی بکشم.
بگذریم. میگفتم که قرار نبود در ۲۱ سالگی حسرتهایی به این عمیقی داشته باشم. قرار نبود تقویم هر سالهام پر باشد از روزهای مرگ، روزهای آخرین دیدار. دوست نداشتم در ۲۱ سالگی اشتباه جبران ناپذیر داشته باشم. دوست نداشتم در ۲۱ سالگی شانسم را در تجربهی خوشحالی صد در صد از دست داده باشم. اما از دست دادهام. هر اتفاق خوبی بیافتد، ذهنم میرود پی آدمهایی که باید کنارم میبودند که موفقیتم را تجلیل کنند، اما نیستند.
غمگینم. خوشحالم و غمگینم. مثل حالتی که قرار است در باقی زندگیم تجربه کنم. قرار است بروم Yale. اگر Yale نروم برای این است که دانشگاه بهتری قبول شدهام. اما افغانستان هنوز خرابه است. آغای ۱۰ سال است که مرده. پدر مامان تازه امسال مرد و من هنوز باورم نشده که مرده. پارمیدا هیچوقت قرار نیست خوشیهایم را با من تجلیل کند. ارمیا معلوم نیست چند ماه دیگر با من باشد. پشتم دیگر هیچوقت به بابا گرم نیست. پشتم دیگر به هیچکس گرم نیست. مهم نیست چه اتفاق خوبی بیافتد، تا همیشه این بدیها روی خوشیهایم لکه میاندازند. تا همیشه اگر سعی نکنم خوشحال باشم، غمگینم.