در پارک برگر میخوردیم. من از افغانستان میگفتم و او از سفرش به پرو. تمدن بشریت را تحلیل میکردیم که باران گرفت. برگشتیم داخل موتر. بیهدف رانندگی میکرد. رفتیم محلهای که ما وقتی تازه آستن آمده بودیم آنجا زندگی میکردیم. هنوز زیباترین منطقهای است که دیدهام. نزدیک تپهی بونل بودیم. باران میبارید اما من میخواستم پیاده شوم. به هیجانم بخاطر نشستن لب صخره خندید. ارتفاع را دوست دارم. حرف زدیم. چند بار حس کردم صدایش پر از بغض است. چند بار خندیدیم. هوا تاریک شد. بعدا که برگشتیم در آپارتمانش چشمهایش سرخ بود. شاید واقعا گریهاش گرفته بود. با هماتاقیش روی مبل نشسته بودم. در مورد قرارمان برای اپلای کردن برای فضانوردی فکر میکردم. برای کارهای اینطوری آدم بهتر است مجرد باشد. معاش خوبی ندارد. بهش گفتم «تو تصمیم به ازدواج داری؟» گفت «با تو؟» از خنده رودهبر شدیم. از کاغذ حلقه ساختم و دستش انداختم. گفت تا اخر عمر به همه میگوید که یک شبی که حالمان دست خودمان نبوده الهه ازش خواستگاری کرده. تا آخر شب در این مورد شوخی کردیم. بعد یک اشتباه کردم. بهم گوشزد کرد و خجل شدم. روی مبل زیر پتو گم شدم. معذرت خواستم. از اینکه ناراحت شدهام ناراحت شد اما نتوانست حالم را بهتر کند. دو ساعت بعد از خانه زدم بیرون. دنبالم آمد. تا اینجا حرف زدیم. گفتم کلافهام از اینکه فرمولهای رفتار اجتماعی را نمیدانم. گاهی کاری میکنم که برای خودم عادی است اما مردم معذب میشوند. ازم تشکر کرد که به حرفهایش گوش دادهام. بغلش کردم. آمدم داخل و او برگشت به آپارتمان خودش. لباسهایم را کشیدم. آب نوشیدم. زیر پتو دراز کشیدم و همینطور که به خودم یادآوری میکردم «حوصلهی گریه کردن ندارم» با چشمهای داغ، با آهنگ Hey there delilah خوابم برد.
+ گفته بود «همه چیز همیشه ۰ یا ۱، سیاه یا سفید نیست. در ذهن تو اما همه چیز سیاه و سفید است.» دیشب با تمام لحظات شیرینش بخاطر یک اشتباه کوچک در ذهن من سیاه است. کی بزرگ میشوم؟
- //][//-/
- دوشنبه ۱ ژوئن ۲۰
- ۱۲:۲۳