واقعا فکر میکنی تو زیر نظرم نیامدی؟ فکر میکنی دلم نمیخواست به تو خبر بدهم؟ اما گفته بودی مرا نمیخواهی. گفته بودی ما همدیگر را ناراحت میکنیم. سه هفته پیش به من پیام دادی که دلت برایم تنگ شده. چیزی نگفتم. شنبه پیام دادی و گفتی در رشته داروسازی قبول شدی و خب منم Harvard, Astronomy PhDم را بهت گفتم. دلم برایت تنگ شده بود. اما یادم نمیرفت که تو مرا نمیخواستی. دیروز باز گفتی دلت برایم تنگ شده. جرمی میگفت تو دیگر تنها دوستم نیستی و اگر اذیتم کنی جرمی، کرستینا و بقیه هوایم را دارند. اما من دوستت دارم. حتی اینکه هر وقت میخواهی میروی و هر وقت میخواهی میایی هم دیگر اذیتم نمیکند. میکرد، اما دیگر نمیکند. گاهی به جمعه فکر میکنم و بیقرار میشوم که ببینمت. گاهی به جمعه فکر میکنم و دلم نمیخواهد ببینمت. آلدو گفته بود با لجن بودن دنیا کنار آمده و دیگر نمیگذارد بدیها اذیتش کنند. من با رفتن آدمها کنار آمدهام و دیگر نمیخواهم با هر رفتنی ناامید شوم و با خودم فکر کنم «دوباره؟» آدمها میایند که بروند. رفتنشان ممکن است ناراحتکننده باشد اما از این پس دیگر برایم غافلگیرکننده نباید باشد.
پریشب از خشم خوابم نمیبرد. یاد روزی افتاده بودم که یکی بهم گفته بود «you are worth fighting for. you are worth staying for.» نبودم. لایق ماندنش نبودم. از فکرش خشمگین میشوم چون من که میدانستم آدمها میروند، پس چرا حرفش را باور کرده بودم و فکر کرده بودم آمدهاست که بماند؟ چرا حرفی زده بود که بعدا بهش عمل نکرد؟ حالا که این را مینویسم دارم فکر میکنم موضوع شاید ربطی به «لیاقت» من نداشته باشد. شاید لیاقت اصلا جزئی از این معادله نباشد. اما حداقل هنوز این را یاد نگرفتهام. احتمالا باید اشتباههای بیشتری بکنم و رنجهای بیشتر بکشم تا به جایی برسم که این موضوع را باور کنم. فعلا که هدف این است که روزی لایق ماندن کسی باشم.
عنوان از آهنگ Scar tissue از Red Hot Chilli Peppers
دیروز تمام روز با جرمی درس میخواندم. کرستینا امروز به نیوجرسی پرواز داشت. شب قبلش جمع شده بودیم که آمریکایی شدن من و تولد جرمی را جشن بگیریم. به ایستون اجازه ندادم دعوتم را رد کند. ساعت ۱۰ وقتی از تمرین آمد بیرون من منتظرش بودم. با هم ۲۳ شمع روی کیک جرمی روشن کردیم و کیک را دادم به دستش و فرستادمش داخل آپارتمان. از اینکه در مرکز توجه باشم خوشم نمیاید وگرنه دلیلی نداشت که کیک را بدهم دست ایستون. به جرمی گفته بودم برایش کیک میگیرم اما نمیدانست قرار بود امشب باشد. برایش panini press هدیه گرفته بودم. خوشش آمد. عاشق آشپزی است و خیلی ساندویچهای شیک درست میکند. ایستون را ساعت ۱۲:۴۵ خانه رساندم. اندرو و جرمی تا ساعت ۳:۳۰ اینجا بودند. یعنی ۴ خوابیدم و ۷ کریستینا را بردم میدان هوایی :/
+ همه مست بودند به جز من. اندرو میخواست از افشان کردن موهای ما ویدیوی سلوموشن بگیرد. او موهایش را باز کرده بود و داشت برای ویدیو آماده میشد. یکباره مهرم آمد. با لبخند بغلش کردم. خوشحال شد. طولانی بغلم کرد و وقتی میخواستم ازش جدا شوم نمیخواست ولم کند. با اکراه دستهایش را از هم باز کرد. لبخندم بغض شد.
- //][//-/
- دوشنبه ۲۲ مارس ۲۱
- ۰۹:۵۹