متاسفانه من قابلیت اینکه هر کاری را منطقی جلوه بدهم را دارم. دیشب خودم را قانع کردم که دلم سیگار میخواست. اما آیا دلم سیگار میخواست یا دلم میخواست بروم بیرون سیگار بکشم و آرزو کنم کسی بیاید دنبالم و با من حرف بزند؟ خیلی فرق هم نمیکند. من هیچوقت ادعا نکردهام که به ارتباط با آدمها معتاد نیستم. آمد دنبالم. کمی حرف زدیم. نمیتوانستم غمم را پنهان کنم اما نمیخواستم شبش را خراب کنم. سعی کردم زیاد حرف نزنم. نمیخواهم به ادامهی شب فکر بکنم. مثلا بعد از ختم فیلم، من گفتم «فیلم بعدی را امشب نمیبینیم؟» گفت «No. it's getting late. i'm kicking you out of here.» در حالی که ما بارها و بارها در مورد اینکه وقتی میزبان است نباید با من ِمهمان از این شوخیها کند دعوا کرده بودیم. نمیخواهم دعوا کنیم. نمیخواهم حالش بد باشد. با جک آمدیم بیرون. کریستینا نیامد. مبایلم را از دیشب خاموش کردهام. میخواهم با این تنهایی ِلهکننده خو بگیرم. نمیخواهم اینقدر تمنای توجه آدمهایی که دوستشان دارم را داشته باشم. امروز به دیسکورد که روی لپتاپم است پیام داده و خیلی چیزها را توضیح داده بود. حالم بهتر شد. با این حال نمیخواهم کسی را ببینم یا با کسی حرف بزنم. فردا قرار بود جمع شویم و باربیکیو بخوریم اما احتمالا نمیروم.
دلم نمیخواهد خانه بروم. برای شما احتمالا تا حالا معلوم شده که من علاقهی دیرینهای به «نبودن» دارم. از مرگ من احتمالا هیچکس به اندازهی مادرم ناراحت نخواهد شد، اما هیچکس هیچکس هیچکس به اندازهی مامان باعث نشده من بخواهم بمیرم. چند ماه دیگر بوستون میرم و احتمالا سالی سه چهار بار بیشتر نمیبینمش. برای همین سعی میکنم این روزها بیشتر مدارا کنم اما با حال روحی این روزهایم کار سادهای نیست.
- //][//-/
- سه شنبه ۹ مارس ۲۱
- ۱۷:۰۴