هیچ از این بابت که از خانه بیرون شدم پشیمان نیستم. اما قرنطینه وقت خوبی برای زندگی مستقل را شروع کردن نیست. تمام رفیقهایم بخاطر کرونا برگشتن به خانههای پدر و مادرشان. هیچکس غیر از من و ارمیا اینجا نیست. روزها را بدون حرف زدن با کسی میگذرانم. هیچ خوب نیست. برای گریز از دیوانگی دنبال هر راهی استم که با ارمیا وقت بگذرانم. یکشنبه رفته بودیم hiking. لخشیدم و دست انداختم که اولین چیزی که به دستم آمد را بگیرم که تعادلم را به دست بیارم، دستم به یک بته خار بند شد! بالا تنهام تکه تکه است. کف دست راستم هم زخم است. یادم نمیاید آخرین باری که اینطور افگار شده بودم کی بود. بگذریم. به ارمیا گفتم میتوانم پایتان یادش بدهم. اما چی وقت؟ در طول روز او کار میکند. کار من هم که شب و روز نمیشناسد. برنامهنویسی را خوش دارم و راستش اگر خوش نمیداشتم هم مهم نبود. دنبال هر راهی استم که چشمم به چشم یک آدمیزاد بخورد. پریروز با الدو حرف میزدیم. او هم از تنهایی داشت دیوانه میشد. گفتم «خب بیا پیش من!» تلفن را قطع کرد و بعد از ۱۳۰ کیلومتر رانندگی شب را پیش من بود. تا صبح بیدار بودم. او ساعت ۴ خوابش برد.
دیروز تولد ایستون بود.
روز ۸ جون کریستینا مسج داد که «روز ملی بهترین دوست مبارک» جواب دادم که «به تو همچنان» باورش نمیشد :/ من و کرستینا در insecure بودن کپی همدیگریم. من ماسک اعتمادبهنفس میزنم اما او برایش مهم نیست که مردم ترسهایش را ببیند. در عین حال مثل سگ از اینکه مردم چه فکر منفیای در موردش ممکن است داشته باشند میترسد. با تمام این گپها من هیچ شکی در مورد اینکه بهترین دوستم است ندارم. حرف زدن با کرستینا مثل نوشتن میماند. مثل حرف زدن با یک خود ِدرون میماند. مثل باقی مردم سطحی از گپهایی که میزنم تیر نمیشود. همیشه کوشش دارد عمق یک موضوع را بفهمد. همین دیروز ماجرای جالب و کوچکی که با یکی از دوستهای ِپسرم اتفاق افتاده بود را قصه میکردم. به جای تمام شوخیهایی که میتوانست با این وضعیت بکند این سوالها را پرسید: مطمئن استی که او را نمیخواهی؟ این نخواستن برای شرایطت است و کلا کسی را نمیخواهی یا فقط همین یکی را نمیخواهی؟ حالا فکر میکنی این چه تاثیری روی دوستیتان داشته باشد؟ فکر میکنی او دوباره چنین کاری بکند؟ اگر دوباره بپرسد باز هم تو جوابت نه است؟ و خب بعد از اینهمه سوال ماجرا فلسفی شده بود و دیگر نه جالب بود و نه کوچک. من دوستش دارم. کم پیش میاید گپ زدن با کسی مثل نوشتن باشد. مثل گپ زدن با یک آواز درونی باشد.
روز پنجشنبه، فردا، باید با رئیسم در مورد استعفا دادن گپ بزنم. هیچ قرار نیست که گفتگوی سادهای باشد. خدا رحم کند.
+ قرار است بیاید آمریکا. من برای هر کسی که بتواند از افغانستان خودش را بکشد بیرون خوش میشوم. وقتی با خاله و ماماها و مادر در افغانستان گپ میزنم، این گپ زدن هیچ تضمینی به اینکه این آدمها خوب استند و قرار نیست امروز بمیرند، نیست. فکر نمیکنم هیچکس بتواند این را درک کند. بگذریم، قرار است یکی از کابل بیاید پیش ما. مامان میگه ما شانس نداریم نشود که تا آمدنش اتفاقی بیافتد و کشته شود! من به مامان دلگرمی میدهم ولی بعد زیر دل به خدا میگم «میشه از خیرت سلامت نگهشان داری ولی کاری کنی آمدنشان تا فراغت من و تا رفتنم از این شهر طول بکشد؟ هیچ نمیخواهم ببینمش.» :/
h: Hey
A: what?
h: ...
A: what's wrong?
h: you're making my heart race.
A: *chuckles* is that not ok?
h: i don't know.
- //][//-/
- چهارشنبه ۱۰ ژوئن ۲۰
- ۰۹:۰۵