سختترین بخش ماجرا اینجاست که فکر میکنی همه چیز را تحت کنترل داری. فکر میکنی دیگر قرار نیست از تاریکی بترسی. فکر میکنی قرار نیست دیگر خواب بد ببینی. فکر میکنی دیگر قرار نیست از حرف زدن بترسی. فکر میکنی دیگر بعد از اینهمه سال یادگرفتی که چطور در این توفانها غرق نشوی. بعد میبینی که اشتباه کرده بودی. میبینی طی یک شب برگشتی همان جایی که بودی. من از این پسرفت ناراحتم. میترسم هیچوقت نتوانم برای همیشه راحت باشم. از اینهمه تلاشی که میکنم و یکدفعه نابود میشود خستهام.