آن روز پیش آسانسور طبقه دوم را یادت است؟ از خوشحالی میپریدم؟ طولانی نبود. دلیل خوبی نداشت. اما خوشحال بودم. به هیچ چیزی فکر نمیکردم و فقط خوشحال بودم. حتی به عواقب کار کردن با نابغهای مثل کریس فکر نمیکردم. فقط خوشحال بودم که پیشنهادم را قبول کرده. قبلش مدتها بود که بیحس بودم. بعد یک خبر خوش تمام بیحسیام را شکستاند و برای چند دقیقه عمیقا خوشحال بودم. من توقع زیادی ندارم کرستینا. خانه، عشق، فرزند و مادیات نمیخواهم. با همین که هر از گاهی زندگی طبق برنامه پیش برود، یک چیزی بِبَرم، یا کسی پیشنهادم را قبول کند راضیم. اما مگر همین اتفاقهای کوچک چقدر برای من میافتند؟ برای همین اتفاقهای کوچک باید به معنای واقعی کلمه ماهها کار کنم. ماهها! بعد اتفاقات بد از در و دیوار، با دلیل و بیدلیل از همهجا روی من میریزند. من برای یادآوردن اینکه خوشحالی چه حسی دارد باید برگردم به خاطرهی ۳ دقیقهای ۸ ماه پیشم.
- //][//-/
- چهارشنبه ۲۹ جولای ۲۰
- ۲۰:۲۱