داشتم از پشت تلفن توضیح میدادم که وقتی با چاقو یخ را میشکستم احساس قهرمان بودن داشتم. برخلاف من او از این حرکتم ترسیده بود. همان پشت تلفن در بین اعتراضهای من که من از چیز مفت خوشم نمیاید برایم قالب یخ سفارش داد. امروز قالبها به دستم رسیدند.
حرفش ذهنم را درگیر کرده بود. سعی میکردم فراموشش کنم ولی باز نمیشد و نیم ساعت بعد باز عصبانی میشدم و میتوپیدم که «ببین، تو نمیتوانی دوست خوب من باشی وقتی من دوست خوب تو نیستم. تو به چه حقی فکر میکنی تو از دوستهای نزدیک منی ولی من از دوستهای نزدیک تو نیستم؟ تو هم دوست نزدیک من نیستی پس. چرا اینطوری گفتی اصلا؟» مثل کسی که کُد نوشته باشد و از خط اول شروع کند به مرور کردن تا مشکل را پیدا کند، شروع کرد از همان اول توضیح دادن. شاید درست متوجه حرفم نشدی. من گفتم ... خب شاید من متوجه حرفت نشدم. تو چی گفتی؟... خب شاید تو فکر کردی که من منظور دیگری داشتم. منظورم فقط این بود که ... مشکل از هیچکدام اینها نبود. بعد با کلافگی گفت
look, if you are not number one you are a close second. a very close second.
گل از گلم شکفت. مشکلم حل شده بود. او و زک چهار سال است با هم زندگی میکنند. قرار نیست من طی چند ماه از زک به او نزدیکتر باشم. همانطوری که او از کرستینا به من نزدیکتر نیست.
داشتیم در مورد دلایل خوشحالی حرف میزدیم. با خجالت لبخند میزد. سرش خم بود. لبخندش جمع نمیشد. شبیه دختر شرقیای که مثلا بخواهد با مادرش از نظر مثبتش نسبت به خواستگارش حرف بزند. خندهام گرفته بود. همانطور با سر خم و خجالت و لبخند گفت «من از وقت گذراندن با دوستهایم خوشحال میشم.» خندهام گرفت. گفتم «الان خوشحالی؟» همانطور با سر خم و خجالت و لبخند با سرش جواب مثبت داد.
گفتم «من همیشه برای دعوتت بهانه پیدا میکنم. مثلا بیا امشب غذای ویتنامی گرفتم با هم بخوریم. یا بیا فلان فیلم را ببینیم. کاش میشد بدون بهانه فقط بگویم بیا.» گفت «منم همیشه دنبال بهانه میگردم اما نیازی به بهانه نیست. الی، تو هر وقتی به من نیاز داشته باشی، فقط یک جمله پیام بفرستی که باید ببینمت، من وسط شیفت کاری بیرون میزنم و میایم پیشت. من وسط مهمترین مصاحبهی کاری عمرم بیرون میزنم و میایم پیشت. مهم نیست روز باشد یا شب باشد. تو بخواهی مرا ببینی هیچ چیزی جلودارم نیست.»
گفتم «وقتی کسی برایت مهم است ناراحتیش ناراحتت میکند. خوشحالیش خوشحالت میکند. موفقیتش برایت افتخار است. مهم نیست که دلیل ناراحتی تو اشتباه من است یا انتخاب تو. وقتی تو ناراحتی من هم ناراحتم.» گفت «این خالصانهترین نوع عشق است.» گفتم «این وصلهها به من نمیچسپد :) »
کنار فوارهی little field نشسته بودیم. گفتم «تولد ۱۸ سالگیم را اینجا تجلیل کردم. کنار همین فواره. احساس تنهایی میکردم.» گفت «تاریخ تولدت را میدانم. آدرست را میدانم. بخواهی یا نخواهی شب تولدت میکشانمت کنار همین فواره و تولد ۲۱ سالگیت را با هم تجلیل میکنیم.»
دستم عرق کرده بود. دستش را ول کردم که عرق دستم را خشک کنم. با دستم هوا را باد میزدم که گفت دستم را ول کردی چون عجیب است که دست به دست راه برویم؟ گفتم نه. دستش را دوباره گرفتم. تا آخر دنیا هم میتوانستم دستش را در دستم بگیرم.
با مهر حرف میزد. گفت «من از همان اول از تو خوشم میامد. you were so open to friendship.» منم از همان اول ازش خوشم میامد چون خیلی شبیه flint lockwood بود :)
روی سبزهها دراز کشیده بودیم. سبزهها تَر بودند. هوا گرم بود. حس خیلی خوبی داشت. نمیخواستم بلند شوم. پاهایم لخت بودند و سردی و نرمی سبزهها داشت مرا به بهشت میبرد. به چشمهای خوابآلود و خستهاش نگاه کردم. به یاد یک جمله از کتاب مارگارت اتوود گفتم «count your luck» یک خاطره از ۱۸ سالگیش را گفت که چطور شانس آورده و غیرقانونی وارد bar شده و دستگیر نشده. بزرگترین شانس من؟ داشتن دوستهای خوبی مثل آنها است.
- //][//-/
- چهارشنبه ۵ آگوست ۲۰
- ۱۰:۱۹