خلاصه و کوچک شدهام. انقدر که حس میکنم همین اتاق یک وجبی برایم بزرگی میکند. خودم را در بیکران جهان هیچ میبینم. این بار بزرگی را از شانههایم برمیدارد. حس خوبی دارد دور بودن از تمام کسانی که قدرت تحت تاثیر قرار دادن ِحالم را دارند. آن روزی که با من بد حرف زدی ناراحت شده بودم و حتی پیش خودم نمیخواستم ناراحتیام را اعتراف کنم. مرا میکُشد اینکه با یک جملهی تند تو اینقدر از خودم متنفر میشوم. روزهاست که ندیدمت. نه تو را و نه هیچ قهرمان دیگری را. خودم هم حیرانم، اما شاید آنقدر که فکر میکردم به شما نابغهها نیاز ندارم. به جایی رسیدهام که میتوانم بدون حس حقارتی که از همنشینی با شما میگیرم به کارم برسم. شاید هم آنقدر این حس حقارت در من نهادینه شده که چند هفته ندیدنت چیزی ازش کم نمیکند. از فردا صنفهای انلاین شروع میشود و مسوولیتهای روزمره به حالت نسبتا عادی برمیگردد. فکر نمیکنم بتوانم حس و حال روزهای گذشته را حفظ کنم.
بیصبرانه منتظر فرصت بعدی تجربهی این خلوت عمیق میمانم. میدانم که به خودم بستگی دارد. میدانم که اگر خواسته باشم تمام تابستان میتواند برایم یک خلوت ۳ ماهه باشد. اما بیا صادق باشیم، فقط یک توفیق اجباری میتواند این تجربه را تکرار کند. من همین یک هفته پیش به رئیس دیپارتمنت فزیک ایمیل دادم و با جدیت خندهآوری ازش خواستم که اجازه بدهد به آزمایشگاه برگردم. شاید خندهدار است اما اگر همزمان با ایمیل من مقررات شدیدتر نشده بود، واقعا انگار اجازه میداد. حیف شد. شاید هم نشد. نمیدانم.
- //][//-/
- دوشنبه ۳۰ مارس ۲۰