۳ مطلب در جولای ۲۰۲۳ ثبت شده است

الهی از سر ما کم نگردد سایه‌ی مستی

پارسال، روزی که یان تیرسن برای کنسرتش آمده بود بوستون من یک مدتی میشد که افسرده بودم. جواب دوست‌هایم را نمی‌دادم و از جورج خواسته بودم سراغم نیاید. روز کنسرت تن لشم را از تخت بیرون کشیدم. دوش گرفتم. لباس پوشیدم و پیاده به سمت سالن کنسرت رفتم. جورج عزیزم پیراهن مردانه‌ی سفیدی پوشیده بود که چروک بود. کروات باریک سیاه داشت. به نظرم زیباترین مرد آن خیابان شلوغ میامد. کنسرت چیزی فراتر از افتضاح بود. یان تیرسن، روح پاکش را همراه با آکاردیون جادوییش به شیطان فروخته بود و حالا موسیقی گوش‌خراش ِالکتریکی می‌نواخت. هیچ سازی روی استیژ نبود و من از همان اول نگران بودم که نکند خودم را بعد از یک هفته برای هیچ از تخت کشیده‌ام. وقتی منتظر بودیم کنسرت شروع شود، یادم است با بی‌حوصلگی به سقف نگاه می‌کردم و می‌خواستم در اتاقم باشم. می‌ترسیدم جلو جورج بزنم زیر گریه. وسط کنسرت از بی‌حوصلگی زدیم بیرون. انرژیم تمام شده بود و وسط راه مجبور شدم لب پیاده‌رو، وسط خیابان بشینم. هر لحظه می‌توانستم بمیرم و اگر مرگ سراغم میامد، با لبخند همراهش میشدم. جورج حالم را نمی‌فهمید و دست‌پاچه، نمی‌دانست چیکار کند. بعدش یک ساعت بیرون آپارتمانم، روی پله‌های دکانی که اسباب‌بازی و وسایل سگ می‌فروشد نشستیم و گپ زدیم. یادم نیست که آیا اجازه دادم آخرش بیاید داخل یا نه. فکر کنم ازش خواستم برود خانه‌ی خودش و تنهایم بگذارد. 

امروز که به آهنگ‌های خوب یان تیرسن گوش میدادم، یاد آن روزهای افسردگی برایم تازه شد. میدانی، آشفتگی‌ همیشگی من به کنار، اگر ما کمی بیشتر پول داشتیم و من می‌توانستم آنقدری که نیاز دارم در آپارتمان خودم تنها باشم، ما می‌توانستیم زوج فوق‌العاده‌یی باشیم. اگر می‌توانستم سرنوشت را کنترل کنم، با تو در ۲۷ سالگی آشنا میشدم. ولی خب، من حتی نمی‌دانم تو در ۲۷ سالگی من قرار است در کدام قاره باشی. زندگی است دیگر. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۱ جولای ۲۳

۷

۱.  فارسی نوشتن روز به روز سخت‌تر میشه و این لزوما به این معنا نیست که انگلیسی نوشتن ساده شده. به زودی از اینجا مانده و از آنجا رانده میشم. ولی چرا بعد از ۸ سال تازه فارسی نوشتن برایم سخت شده؟ فکر کنم برای این است که تفاوت فرهنگی‌یی که در دنیای مجازی با نوشته‌های فارسی حس می‌کنم برایم فرسایشی شده. متنفرم از اینکه فرهنگ زن‌ستیزی اینقدر جا افتاده است که هیچکس حتی بهش اعتراض نمی‌کند. من پیش دوست‌هایم از این ناله می‌کنم که در جامعه‌ی جنسیت‌زده‌ی ما وقتی با جورج رستورانت می‌روم، همیشه چک را پیش جورج می‌گذارند چون فکر می‌کنند که مرد قرار است حساب کند؛ در حالی که چون ما همیشه به اصرار من رستورانت می‌رویم معمولا من حساب می‌کنم. بعد در فضای مجازی با این حقیقت رو به رو میشم که زن‌های افغان حق تحصیل ندارند. مردهای ایران به زن‌ها اهمیت قایل نیستند. این اختلاف بارز بین مشکلات خودم و مشکلات همزبان‌هایم حالم را بد می‌کند. 

سالهای سال است که فارسی زبان درد است. ولی چی کنم که فارسی را بیشتر از این دوست دارم که بتوانم رهایش کنم. 

۲.  گفتم «ناراحتم که از اینجا میری.» گفتی «میدانی که چرا کوچ می‌کنم، نه؟» گفتم «برای اینکه قراردادت با این خانه تمام شده؟» گفتی «نه. می‌توانستم تمدیدش کنم. میرم چون هر جای دیگری خانه بگیرم به تو نزدیک‌تر است. از تو خیلی دور بودم.» راست میگه. کنار دریاس. از میز پکنیک بیرون آپارتمانش، وقتی صبحانه می‌خوریم میتوانیم دریا را ببینیم. وقتی بی‌بی‌م مرد از دکان مشروب فروشی لیمونات خریدم و رفتم کنار دریا که به امیلیو زنگ بزنم. کنار دریاست. از همه چیز دور است. این خانه را دوست دارم. بزرگ است و نسبت به باقی منطقه‌ها بسیار ارزان‌تر است چون که از همه چیز دور است. غصه‌ام میگیرد که ده روز بعد باید از اینجا کوچ کند. البته از این خانه و دوریش متنفر بودم. فقط حالا که هم‌خانه‌هایش رفته‌اند و من می‌توانم به کابینت‌ها سرک بکشم، آشپزخانه را کثیف کنم و در اتاق نشیمن بخوابم دوستش دارم. به اندیگو می‌گفتم که بیشتر روزها عاشق زندگیم استم. کسی برایش مهم نیست که کی دفتر میروم و کی خانه میایم. تمام تصمیماتم دست خودم است. اگر خواسته باشم می‌توانم به گوشه و کنار دنیا بخاطر کارم سفر کنم. ولی وقتی سفر میروم به اندازه‌ی کافی پول ندارم که بتوانم چیزهایی که میخواهم را تجربه کنم. و وقتی خانه میایم، خانه‌ام خانه‌ی شریکی من و الکسیا است. الکسیا را دوست دارم ولی بیشتر از هر چیزی خانه‌ایی را میخواهم که مال من باشد. روزهایی که جورج سر کار میرود و من در آپارتمانش تنها میمانم، بیشتر لذت زندگی تنهایی یادم میاید و بیشتر دلم خانه‌ی خودم را میخواهد. از فکر اینکه تا چندین سال آینده تا دکترایم را تمام کنم، قرار نیست خانه‌ی خودم را داشته باشم عمیقا غمگین میشوم. شاید روزی با جورج همخانه شدم و خب، این خیلی هیجان‌انگیز است. ولی من اگر توانایی مالیش را داشته باشم، ترجیحم این است که یک چهاردیواری (اتاقم حساب نیست) برای خودم داشته باشم. 

۳.  امروز وسط پردازش مجدد یک خاطره بد از نوجوانیم (به طریق EMDR)، به روانشناس گفتم «برای امروز بسه.» داشتم از عصبانیت اتفاقی که ۹ سال قبل افتاده بود می‌مردم. اگر بیشتر ادامه میدادیم دردش را هم حس می‌کردم. از زندگی متنفر میشدم. تا روزها درگیر یک اپیزود افسردگی میشدم. بعد هفته‌ی بعد اگر که حالم خوب میشد، باید روی خاطره‌ی بعدی کار می‌کردم. برای چی؟ مگر زندگی قرار است عوض شود؟ مگر تاریخ عوض میشود؟ من همیشه قرار است زخم‌خورده باشم. چرا زخم‌ها را مرور کنم؟ چرا دردها را به یادم بیاورم؟ گفت «فقط یک دوره‌ی دیگر. چشم‌هایت را ببند و به حرفهایمان فکر کن.» چشم‌هایم را بستم. در هرات بودم. سیتا بچه بود. سیتا در همین خانه نشستن را یاد گرفت. مصطفی در همین خانه دستش شکست. من در همین خانه برای اولین بار پریود شدم. مامان سرم داد میزد و من هیچ راهی برای خلاصی به ذهنم نمی‌رسید. مستاصل بودم. هر چه زمان میگذشت داغ پدرکلانم سرد نمیشد. رابطه‌ام با بابا خراب شده بود. تمام دوست‌هایم در مزارجان بودند و تنها بودم. مستاصل بودم. هنوز هم مستاصلم. چقدر ناعادلانه‌س که کسانی که ما را شکستند بدون درد زندگی می‌کنند و ما، هر دوشنبه ساعت ۹ صبح باید چشم‌هایمان را ببندیم و دردهای گذشته را مرور کنیم. 

۴.  من: «تو وقتی استرس داری ناخن‌هایت را می‌جوی. من وقتی استرس دارم چیکار می‌کنم؟» 

او: «اگر بخواهی که بهتر شوی، می‌نویسی. اگر نخواهی که بهتر شوی از استرس عصبانی می‌شوی و با من جنگ می‌کنی.»

۵.  کنارم نشست که من بنویسم. از حالِ بدِ من به گریه افتاد ولی من با نوشتن داشتم بهتر میشدم. حالا که دفترم را نگاه می‌کنم هر دو سه جمله نوشته‌ام «بی‌بی‌م مرده.» 

۶.  بیدار کردم و کابوسم را برایش تعریف کردم. بغلم گرفت. گفتم «let's never have children.» گفت «Ok, baby.‌» و من در تنهایی‌ و بی‌بچگی‌مان، در فقری که از شریک شدن آپارتمانم با الکسیا مشهود بود، در سکوتی که اتاقم را فراگرفته بود، در بهم ریختگی ناشی از تنبلی و کوچ‌کشی اخیرم، در راحتی‌مان کنار همدیگر با صورت‌های نشسته و در تنگی آغوشش احساس عشق، احساس آرامش کردم. 

۷.  مادر ویزا گرفت. به زودی دیدن ما میاید. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۰ جولای ۲۳

یاران یاران

دیشب با سام، لیزا و دوست ِلیزا رفتیم برگر فروشی Gordon Ramsay که تازه در بوستون باز شده. من سطح توقعم خیلی بالا بود و مطمئن بودم که ناامید میشوم، ولی در کمال شگفت‌انگیزی بهترین چیز برگر عمرم را خوردم. بقیه هم همین عقیده را داشتند و تصمیم گرفتیم هفته‌ی بعد دوباره برگردیم و باقی برگرهای منو را سفارش بدهیم. بعد از غذا به اصرار من رفتیم پارک کنار رستورانت. سرسره‌ی پارک بلند بود و می‌توانستیم نصف شهر را از آن بالا ببینیم. میخواستم عکس بگذارم ولی شلوارکم کوتاه بود و اگر عکسش را در انترنت بگذارم مامان عاقم میکند. سام و لیزا برای اولین بار با هم آشنا میشدند و اینقدر از هم خوششان آمد که سام ِملاحظه‌گر ِمن آخر ِشب نگران بود که من حسادت کرده باشم :) سام گفت می‌خواهد شب بیاید خانه‌ی من. به جورج زنگ زدم و گفتم امشب قرار نیست ببینمش. با سام رفتیم آپارتمان ِمن و تا چهار و نیم صبح حرف زدیم. 

بچه‌ها، یکی از بهترین شب‌های عمرم بود. 

زندگی پیچ و خم‌هایی داشته که جایی که حالا استم، روزی جز تصوراتم برای آینده نبود. مهاجرت بخش بزرگیش است ولی نه تمام ماجرا. درست است که من در ۱۴ سالگی فکر نمی‌کردم که آمریکا میایم و هاروارد میروم و در رستورانت Gordon Ramsay غذا میخورم؛ ولی حتی همین سه سال پیش فکر نمی‌کردم هیچوقت بتوانم رابطه‌ی رمانتیک داشته باشم. با حسرت به دانشجوهای دکترای هاوراد نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم خودم را در جمعشان ببینم. مثلا ازدواج را در نظر بگیرید. من تصورم این بود که در ۲۸ سالگی بخاطر فشار جامعه ازدواج میکنم. بعد آمریکا آمدم و فکرم این بود که اینجا مقاومت در برابر فشار جامعه بسیار راحت‌تر است و می‌توانم ازدواج نکنم. بعد عاشق شدم و شکنندگی عشق را دیدم و خواسته‌ام این بود که با عشقم همخانه شوم، ولی ازدواج نکنم. حالا با جورج استم که ازدواج برایش یک رویای مقدس است و اگر با هم بمانیم، من احتمالا روزی در یک کشتی بزرگ در مصر برای جورج پیراهن سفید بپوشم! چقدر دور از ذهن!‌ چقدر عجیب! 

+ هزار و یک گپ برای گفتن دارم. احتمالا این روزها بیشتر بنویسم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۳ جولای ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب