۱. فارسی نوشتن روز به روز سختتر میشه و این لزوما به این معنا نیست که انگلیسی نوشتن ساده شده. به زودی از اینجا مانده و از آنجا رانده میشم. ولی چرا بعد از ۸ سال تازه فارسی نوشتن برایم سخت شده؟ فکر کنم برای این است که تفاوت فرهنگییی که در دنیای مجازی با نوشتههای فارسی حس میکنم برایم فرسایشی شده. متنفرم از اینکه فرهنگ زنستیزی اینقدر جا افتاده است که هیچکس حتی بهش اعتراض نمیکند. من پیش دوستهایم از این ناله میکنم که در جامعهی جنسیتزدهی ما وقتی با جورج رستورانت میروم، همیشه چک را پیش جورج میگذارند چون فکر میکنند که مرد قرار است حساب کند؛ در حالی که چون ما همیشه به اصرار من رستورانت میرویم معمولا من حساب میکنم. بعد در فضای مجازی با این حقیقت رو به رو میشم که زنهای افغان حق تحصیل ندارند. مردهای ایران به زنها اهمیت قایل نیستند. این اختلاف بارز بین مشکلات خودم و مشکلات همزبانهایم حالم را بد میکند.
سالهای سال است که فارسی زبان درد است. ولی چی کنم که فارسی را بیشتر از این دوست دارم که بتوانم رهایش کنم.
۲. گفتم «ناراحتم که از اینجا میری.» گفتی «میدانی که چرا کوچ میکنم، نه؟» گفتم «برای اینکه قراردادت با این خانه تمام شده؟» گفتی «نه. میتوانستم تمدیدش کنم. میرم چون هر جای دیگری خانه بگیرم به تو نزدیکتر است. از تو خیلی دور بودم.» راست میگه. کنار دریاس. از میز پکنیک بیرون آپارتمانش، وقتی صبحانه میخوریم میتوانیم دریا را ببینیم. وقتی بیبیم مرد از دکان مشروب فروشی لیمونات خریدم و رفتم کنار دریا که به امیلیو زنگ بزنم. کنار دریاست. از همه چیز دور است. این خانه را دوست دارم. بزرگ است و نسبت به باقی منطقهها بسیار ارزانتر است چون که از همه چیز دور است. غصهام میگیرد که ده روز بعد باید از اینجا کوچ کند. البته از این خانه و دوریش متنفر بودم. فقط حالا که همخانههایش رفتهاند و من میتوانم به کابینتها سرک بکشم، آشپزخانه را کثیف کنم و در اتاق نشیمن بخوابم دوستش دارم. به اندیگو میگفتم که بیشتر روزها عاشق زندگیم استم. کسی برایش مهم نیست که کی دفتر میروم و کی خانه میایم. تمام تصمیماتم دست خودم است. اگر خواسته باشم میتوانم به گوشه و کنار دنیا بخاطر کارم سفر کنم. ولی وقتی سفر میروم به اندازهی کافی پول ندارم که بتوانم چیزهایی که میخواهم را تجربه کنم. و وقتی خانه میایم، خانهام خانهی شریکی من و الکسیا است. الکسیا را دوست دارم ولی بیشتر از هر چیزی خانهایی را میخواهم که مال من باشد. روزهایی که جورج سر کار میرود و من در آپارتمانش تنها میمانم، بیشتر لذت زندگی تنهایی یادم میاید و بیشتر دلم خانهی خودم را میخواهد. از فکر اینکه تا چندین سال آینده تا دکترایم را تمام کنم، قرار نیست خانهی خودم را داشته باشم عمیقا غمگین میشوم. شاید روزی با جورج همخانه شدم و خب، این خیلی هیجانانگیز است. ولی من اگر توانایی مالیش را داشته باشم، ترجیحم این است که یک چهاردیواری (اتاقم حساب نیست) برای خودم داشته باشم.
۳. امروز وسط پردازش مجدد یک خاطره بد از نوجوانیم (به طریق EMDR)، به روانشناس گفتم «برای امروز بسه.» داشتم از عصبانیت اتفاقی که ۹ سال قبل افتاده بود میمردم. اگر بیشتر ادامه میدادیم دردش را هم حس میکردم. از زندگی متنفر میشدم. تا روزها درگیر یک اپیزود افسردگی میشدم. بعد هفتهی بعد اگر که حالم خوب میشد، باید روی خاطرهی بعدی کار میکردم. برای چی؟ مگر زندگی قرار است عوض شود؟ مگر تاریخ عوض میشود؟ من همیشه قرار است زخمخورده باشم. چرا زخمها را مرور کنم؟ چرا دردها را به یادم بیاورم؟ گفت «فقط یک دورهی دیگر. چشمهایت را ببند و به حرفهایمان فکر کن.» چشمهایم را بستم. در هرات بودم. سیتا بچه بود. سیتا در همین خانه نشستن را یاد گرفت. مصطفی در همین خانه دستش شکست. من در همین خانه برای اولین بار پریود شدم. مامان سرم داد میزد و من هیچ راهی برای خلاصی به ذهنم نمیرسید. مستاصل بودم. هر چه زمان میگذشت داغ پدرکلانم سرد نمیشد. رابطهام با بابا خراب شده بود. تمام دوستهایم در مزارجان بودند و تنها بودم. مستاصل بودم. هنوز هم مستاصلم. چقدر ناعادلانهس که کسانی که ما را شکستند بدون درد زندگی میکنند و ما، هر دوشنبه ساعت ۹ صبح باید چشمهایمان را ببندیم و دردهای گذشته را مرور کنیم.
۴. من: «تو وقتی استرس داری ناخنهایت را میجوی. من وقتی استرس دارم چیکار میکنم؟»
او: «اگر بخواهی که بهتر شوی، مینویسی. اگر نخواهی که بهتر شوی از استرس عصبانی میشوی و با من جنگ میکنی.»
۵. کنارم نشست که من بنویسم. از حالِ بدِ من به گریه افتاد ولی من با نوشتن داشتم بهتر میشدم. حالا که دفترم را نگاه میکنم هر دو سه جمله نوشتهام «بیبیم مرده.»
۶. بیدار کردم و کابوسم را برایش تعریف کردم. بغلم گرفت. گفتم «let's never have children.» گفت «Ok, baby.» و من در تنهایی و بیبچگیمان، در فقری که از شریک شدن آپارتمانم با الکسیا مشهود بود، در سکوتی که اتاقم را فراگرفته بود، در بهم ریختگی ناشی از تنبلی و کوچکشی اخیرم، در راحتیمان کنار همدیگر با صورتهای نشسته و در تنگی آغوشش احساس عشق، احساس آرامش کردم.
۷. مادر ویزا گرفت. به زودی دیدن ما میاید.