مادر جانم چند روز پیش از پرتگال به تگزاس رفتند. کارهای سفرش به عهدهی من بود. پرواز مستقیم از لیزبون به آستن نبود و من نگران این بودم که در راه اذیت شود، به پرواز دومش نرسد، در گمرک سوال و جواب کنند، معدهاش درد بگیرد، گم شود. برای سفرش از راه دور تمام آمادگیهای ممکن را گرفته بودم. به شرکت هواپیمایی که میاوردنش چند بار زنگ زده و تاکید کرده بودم که مادرکلانم انگلیسی حرف نمیزند و نیاز به کمک دارد. سفرش بسیار با آرامش پیش رفت. با زحمت بسیار کم به آستن رسید. خوش است. حالا هر بار که زنگ میزنم که خبرش را بگیرم، داستان سفرش را تعریف میکند. جاهایی که خیلی خوش گذشته را چند باره تعریف کرده. تمام قصههای سفرش را شنیدهام. امروز ولی یک داستان تازه گفت:
مادر: یک دختر نامزاد دار پیش رویم شیشته بود. چله د دستش بود. یا نامزاد داشت یا عروسی کرده بود. ایقدر ای دختر مقبول بود. گل موهایش واز شده بود، وقتی موهایش ره دوباره بسته میکد دیدم که موهایش تا کمر. چشمهایش مثل ستاره واری. مژهها و ابروهایش پر پشت. میفامی الهه؟ از اول تا آخر پرواز ره گریه کد. ایقه دلم سوخت که توبه. پرواز نشست کد. همگی از طیاره پایین میشدن. ایستاد شدم. موهایش ره ناز کدم، پشتش ره ناز کدم که بگویم «خیر است. خیر است. تیر میشه. جور میشه.» تا که ناز دادمش باز چشمهایش پر شد.
دوشنبه رابطهام با جورج، بهترین مردی که در عمرم دیدهام، به پایان رسید. حال و روزم شبیه دخترک ِرو به روی مادر است منهای موهای دراز و چشمهای ستارهیی و چهرهی زیبا. دلم نوازشهای مادرکم را خواست که با دستهایش بگوید «خیر است. تیر میشه. جور میشه.»
- //][//-/
- پنجشنبه ۳۱ آگوست ۲۳