۳ مطلب در آگوست ۲۰۲۳ ثبت شده است

قربان چشم های تو من گریه میکنی؟

مادر جانم چند روز پیش از پرتگال به تگزاس رفتند. کارهای سفرش به عهده‌ی من بود. پرواز مستقیم از لیزبون به آستن نبود و من نگران این بودم که در راه اذیت شود، به پرواز دومش نرسد، در گمرک سوال و جواب کنند، معده‌اش درد بگیرد، گم شود. برای سفرش از راه دور تمام آمادگی‌های ممکن را گرفته بودم. به شرکت هواپیمایی که میاوردنش چند بار زنگ زده و تاکید کرده بودم که مادرکلانم انگلیسی حرف نمی‌زند و نیاز به کمک دارد. سفرش بسیار با آرامش پیش رفت. با زحمت بسیار کم به آستن رسید. خوش است. حالا هر بار که زنگ میزنم که خبرش را بگیرم، داستان سفرش را تعریف میکند. جاهایی که خیلی خوش گذشته را چند باره تعریف کرده. تمام قصه‌های سفرش را شنیده‌ام. امروز ولی یک داستان تازه گفت:

مادر: یک دختر نامزاد دار پیش رویم شیشته بود. چله د دستش بود. یا نامزاد داشت یا عروسی کرده بود. ایقدر ای دختر مقبول بود. گل موهایش واز شده بود، وقتی موهایش ره دوباره بسته میکد دیدم که موهایش تا کمر. چشم‌هایش مثل ستاره واری. مژه‌‌ها و ابروهایش پر پشت. میفامی الهه؟ از اول تا آخر پرواز ره گریه کد. ایقه دلم سوخت که توبه. پرواز نشست کد. همگی از طیاره پایین میشدن. ایستاد شدم. موهایش ره ناز کدم، پشتش ره ناز کدم که بگویم «خیر است. خیر است. تیر میشه. جور میشه.» تا که ناز دادمش باز چشم‌هایش پر شد. 

دوشنبه رابطه‌ام با جورج، بهترین مردی که در عمرم دیده‌ام، به پایان رسید. حال و روزم شبیه دخترک ِرو به روی مادر است منهای موهای دراز و چشم‌های ستاره‌یی و چهره‌ی زیبا. دلم نوازش‌های مادرکم را خواست که با دست‌هایش بگوید «خیر است. تیر میشه. جور میشه.» 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۳۱ آگوست ۲۳

بلاگیر چشم‌هایش شوم

پی‌دی اینجاست و حالا که فقط ۵ ساعت از رسیدنش گذشته و کنارم روی زمین خوابیده‌، میخوام هیچوقت نره. میخوام برنگرده. فانتزی میسازم در ذهنم که مثلا قانعش می‌کنم پیشم بماند. مصطفی پاسپورتش را برایمان پست کند و پی‌دی همینجا بماند. کنارم بخوابد. درمورد چیدمان آپارتمانم نظر بدهد. ببرمش رستورانت. برای اضطرابش دوا بگیرم. برایش روغن ِرُز بخرم. برایش شامپو برای موهای خشک بخرم. تمام آدم‌های دیگر زندگیم را فدای دل کوچکش بکنم. برایش کتاب بخرم. از مامان دور نگهش دارم. از تمام بلاهای زمینی وآسمانی دور نگهش دارم. برایش سپر شوم. برایش مادر شوم. برایش خواهر شوم.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۳ آگوست ۲۳

این سراشیبی تند رو به پایین ِمن

چند شب پیش با امیلیو گپ می‌زدم.

۱. گفتم «دوست‌ها میایند و میروند. تا حد زیادی میشود جایگزین‌شان کرد.» بعد یادم آمد که دارم با دوستم گپ میزنم و سریع علاوه کردم «البته شما که نه. تو تعویض شدنی نیستی.» 

۲. از خنده وسط پیاده‌رو دولا شده بودم. می‌گفت صفحه‌ی نهلیسیتی که در یکی از رسانه‌های جمعی دنبال میکند تی‌شرت نهلیسیتی می‌فروشد و تبلیغ می‌کند. نهلیست و بزنس؟ نهلیست و تبلیغ؟

۳. پرسید «چطور تجربه‌ی فراغ‌بالی و آرامش بچگی را برای تو فراهم کنیم؟» 

۴. گفت «زندگی از لحظه‌یی که به دنیا میاییم یک سراشیبی رو به پایین است. هیچ راهی برای برد وجود ندارد.» 

۵. گفت «من فقط برای تو و مادرم با همدلی رفتار می‌کنم.» ازش توضیح خواستم. گفت «مثلا وقتی میگی 'زنگ بزن' زنگ می‌زنم. وقتی پیام میفرستی جواب میفرستم.»

۶. داشتم می‌گفتم در خانواده‌ی ما تا همین چند سال پیش کسی به ظاهر اهمیتی نمی‌داد و چون همیشه از هوشم تعریف می‌کردند و نه زیبایی، من مطمئن بودم که زشتم. اصلا هیچ مشکلی هم با این حقیقت نداشتم. حالا که جورج از زیبایی‌م تعریف می‌کند نمی‌دانم باور کنم یا نه. گفت «یک چیزی میگم در موردش ازم توضیح نخواه. هیچ چیز نگو. باشه؟» گفتم «باشه.» گفت « یادت است بوستون که آمده بودم عکست را نشانم و دادی و من گفتم "چقدر در این عکس جوان بودی" و تو می‌گفتی "مگر من در ۲۳ سالگی پیرم که در این عکس جوان بودم؟" من منظورم زیبا بود. باشه؟ منظورم زیبا بو ولی معذب می‌شدم اگر می‌گفتم زیبایی.» 

۷. گفت «اگر ترکت کنه چیکار می‌کنی؟» گفتم «دو سه هفته به تنهایی نبودنش را سوگواری می‌کنم. بعد خودم را جمع می‌کنم و دیگر به هیچ مردی دل نمی‌بندم.» 

۸. گفت «یادته تو داشتی در لپتاپت تایپ می‌کردی و من حرف می‌زدم و به من گفتی Shut up و من ناراحت شدم؟»

۹. تعریف می‌کردم که دیدن اوپن‌هایمر در کنار جورج فوق‌العاده بود. دوتا فزیکدان که اکثر ساینتست‌های روی صحنه را میشناختیم. از خاطره‌هایی بود که تا آخر عمر با لذت بهش نگاه می‌کنم. با خودم گفتم «ما ممکن است همدیگر را برای همیشه نداشته باشیم، ولی امشب را داریم.» گفت «اینکه اوضاع بین‌تان خوب نیست رمانتیک‌ترش میکند. تو فکر کن تجربه چقدر باید خوب بوده باشد که از اینهمه تلخی که بین‌تان است عبور کند و هنوز شیرین باشد. میفهمی؟»

۱۰. گفت «پدر و مادرم خوبند، ولی نمی‌دانم میدانی یا نه، دلیل اینکه عقلم را از دست ندادم تویی.» 

۱۱. سه ساعت گپ زدیم. گفتم «بسه دیگه. من برم.» گفت «تو چطوری تصمیم میگیری که بسه؟ من هیچوقت نمی‌دانم کی باید قطع کنیم.» صدایش از گپ زدن زیاد گرفته بود و در نمیامد. گفتم «من شخصا وقتی حرفهایم تمام شد میگم بسه. تو هر وقت صدایت دیگر در نمیامد بگو.»

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱ آگوست ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب