دیروز از ذهنم گذشت که زندگی وقتی خوب است، شبیه این روزها است. بعد از یک سفر فوقالعادهی دوازده روزه شب قبلش به خانه برگشته بودم. بعد از ۵۵۰۰ کیلومتر رانندگی، برگشته بودم به بوستون و سریع برای پرواز روز بعدم آمده شده بودم. حالا داشتم میرفتم تگزاس، به خانهی پدر و مادرم. بابا دنبالم آمد به میدان. برگشتم پیش خواهرها و برادری که خانه را به مناسبت آمدنم تزئین کرده بودند و یکی یکی وقتی از سر کار و مکتب آمدند، تنگ بغلم کردند.
زندگی وقتی خوب است، شبیه این روزها است. اینطور نیست که مثلا اتفاق خارقالعادهیی افتاده باشد. هنوز از استرس اختلافی که با هماتاقیم پیش آمده تپش قلب میگیرم. هنوز گاه و بیگاه با خودم میگم باید به بیبی در مورد فلان چیز بگویم و بعد یادم میاید که مرده. هنوز گاهی به کارها و درسهایم که فکر میکنم میخواهم نباشم. هنوز از فکر اینکه نکند مجبور شوم یکبار دیگر عاشق شوم و رها کنم دلشوره میگیرم. هزار نایقینی، بلاتکلیفی و تردید در زندگیم است. ولی در عین حال، اینها خاصیتهای زندگیاند و قرار نیست هیچوقت نباشند. زندگی در بهترین حالت، اینی است که من دارم چون آرامم و دریایی از خوبیها در زندگیم جاری است. و ببخشید ولی من هنوز مطمئن نیستم که ارزشش را داشته باشد :)
- //][//-/
- پنجشنبه ۱۹ دسامبر ۲۴