۱. ربهکا در جواب یکی از پیامهایم که به نظر خودم خندهدار بود، خیلی بیربط نوشت «از این به بعد بیشتر و طولانیتر بغلت میکنم.»
۲. دیروز فراغت کریس عزیزم بود. اینقدر من و الکسیا برایش خوش بودیم که خدا میداند. مادرش از آسترالیا آمده بود برای مراسم دفاعش. مادرش کریس را کریستوفر صدا میکند که به نظر من خیلی ناز میاید. دیشب، برای تجلیل فراغتش یک بار زیبا را با غذا و نوشیدنی کامل ریزرو کرده بود. من و الکسیا برایش کیک خریدیم و رویش شمع PHD گذاشتیم. برایش sash خریدیم و رویش نوشتیم «دکتر س» چون دوکان تمام حرفهای نامش را نداشت :) sash را با مروارید تزئین کردیم :) من برایش کارت خریده بودم و یک هدیهی کوچک. الکسیا هم یک کارت آورده بود که مهمانها برایش تبریکی بنویسند. بعد از این ماجرا، تقریبا دو ماه بود که نمینوشیدم. حداقل نه بیشتر از یکی دو درینک. دیشب ولی کریس یک عالمه پول داده بود که ما هرقدر دلمان میخواهد بنوشیم، و خب اگر من نمینوشیدم که پولش حیف میشد :) اینقدر کوکتل نوشیدم داشتم خفه میشدم. بعد از اینکه کیک را قطع کرد، همگی میگفتند یکی باید توست بده و من که میشناسمش میدانستم کریس خودش امکان ندارد توست بدهد و چیزی بگوید. دینگ دینگ دینگ با قاشق به لیوانم زدم و گفتم «مادر کریس چند جمله برای گفتن دارد :)» بیچاره مادر کریس که در عمل انجام شده قرار گرفته بود یک توست طولانی و قشنگی داد که نگو :) تو فکر کن آدم پسرش از هاروارد دکترای اخترفزیک بگیرد. معلوم بود از افتخار در پوستش نمیگنجد. من خودم به عنوان دوستش داشتم از افتخار غش میکردم :) مادرش که جای خود دارد :)
۳. فردا میریم به سفر جادهایی که من در این چند هفتهی گذشته در موردش رویا بافتهام و بیصبرانه منتظرش بودهام. در این سفر قرار است کایل، ایستون و یکی از دوستهای وبلاگیم را ببینم :) قبلا هیچوقت فرصت ملاقات کسی که مرا از وبلاگ میشناسد را نداشتم :) تماما هیجانم :)
- //][//-/
- پنجشنبه ۵ دسامبر ۲۴
- ۱۲:۱۲