دوشنبه است ولی بعد از آخر هفته احساس انرژی نمیکنم. چرا؟ چون به جای اینکه مدت زیادی را در اتاقم تنها بگذرانم، با مردم گذراندم. باید خوب باشد، ولی در عوض روحم به تنهایی نیاز دارد و چون آخر هفته بعدی دارم میرم سفر گروهی روحم قرار است مرا پاره پاره کند.
۱. شنبه با سرای رفته بودیم چایخانه. سه ساعتی را چای خوردیم و گپ زدیم. سرای در مورد این حرف زد که با اینکه پنج سال است با جاش در رابطه است و همه چیز برای او و جاش خیلی جدی است، خانوادهاش خیلی استرس به رابطهاش وارد میکنند. از اولین ملاقات جاش با پدر مادرش گرفته، تا مخالفتهای والدینش در مورد همخانگی او با جاش. حالا اینها فقط از طرف خانوادهی سرای است و وقتی خانوادهی جاش وارد معادله شود همه چیز بدتر خواهد شد. با وحشت به خاطرات سرای گوش میدادم. عاقبت من هم مثل سرای است ولی بدتر. یاد پیدی افتادم که میگفت «وقتی با کسی در رابطه استم، دوست ندارم به شما چیزی بگویم چون خانواده فقط چیزهای خوب زندگی که حالم را بهتر میکنند را به گند میکشد.»
۲. دیروز در کافه با کریس کار میکردم. دو ماه پیش در دسامبر از دکترایش دفاع کرد. دنبال این است که سِمَت قبلیش در گوگل را پس بگیرد. در عین حال به شرکتهای دیگر هم اپلکیشن میفرستد. با Anthropic وقت مصاحبه گرفته که خودش شاهکار است. این کمپنیهای بزرگ، بدون اغراق هزاران اپلکیشن دریافت میکنند و اکثر مردم اصلا رزومهشان دیده نمیشود که بخواهند برای مصاحبه دعوت شوند. استرس مصاحبه را داشت. بعد از چندین مصاحبهی یکی دو ساعته، قرار است دو روز کامل را مصاحبه بدهد! صبح از ساعت ۹ تا پنج آنجا باشد و به هزار نفر جواب پس بدهد. از جمله تستهای مصاحبه، یک پروژه برایش تعیین میکنند که ۴ ساعت وقت دارد رویش کار کند و نتیجهش را به شرکت ارائه بدهد. لعنتی اینقدر تعریفهای مرحلههای کاریابی استرسآور بود که من هم به علاوه او استرس گرفته بودم. حالا فکر کن تو بعد از هفتهها آمادگی گرفتن و کار کردن روی اینها، مصاحبه را قبول نشوی. آدم دلش مرگ میخواهد که :) منم علاقه دارم برای شرکتهای بزرگ تکنولوژی مثل گوگل، متا، مایکروسافت، آمازون و اینجاها کار کنم. توصیه کریس به من این است که از همین حالا شروع کنم به آمادگی گرفتن. لعنتی... کار گرفتن در این دفترها سخت است، ولی یکبار آدم پایش به این محیط باز شود، زندگی آدم از این رو به آن رو میشود.
۳. دیشب سوپر بول بود. بزرگترین مسابقه فوتبال آمریکایی. از هفتهی قبل قرار گذاشته بودیم غذاهای سنتی سوپر بول را درست کنیم و سوپر بول را با هم در اتاقم ببینیم. بال مرغ پختیم و سس (دیپ) درست کردیم. همانطور که خودمان را با غذا خفه میکردیم گفت «اولین سوپربول دو نفرهی ما :)» شب قبلش روی موضوعی دعوایمان شده بود. هی میخواست در موردش حرف بزنیم و منم موافق بودم اما فعلا در آتشبس بودیم؛ داشتیم با هم از یک شب قشنگ لذت میبردیم؛ عجلهای نبود. گفتم باشه برای بعد. قبل از رفتن، سر پلهها گفت «به نظرت دوباره سوپر بول را با هم تجربه میکنیم؟» گفتم «حتما. خدافظ» و برگشتم. در را که بستم، یادم آمد یکبار که از هم دور بودیم و برایش نامه نوشته بودم، وقتی گفتم «برایت نامه نوشتم.» گفت «نامهی قطع رابطه؟ با من در نامه کات میکنی؟» و من مبهوت مانده بودم که اصلا این ایدهی غیرممکن از کجا به ذهنش رسید. در مورد هر چیزی بخواهم حرف بزنم، تا بگویم «میخواستم در مورد چیزی صحبت کنیم.» میپرسد «میخواهی جدا شویم؟» دلم از اینکه دایم در استرس است، گرفت. با سوالش در مورد سوپر بولهای آینده، در حقیقت دنبال اطمینان بود. چطور متوجه نشدم؟ در را باز کردم. رفتم دنبالش. بوسیدمش. بغلش کردم. گفتم «من دوستت دارم. تو خوشحالم میکنی. نمیخواهم ولت کنم. قرار نیست به این زودیها از هم جدا شویم.»
- //][//-/
- دوشنبه ۱۰ فوریه ۲۵