۳ مطلب در فوریه ۲۰۲۵ ثبت شده است

سوگ

در شیرینی فروشی ایتالیایی پشت میز نشسته بودیم. داشتی شیرینی‌ت را با آرامش می‌خوردی و من در دلم آشوب بود. با قلبی که هزار بار در ثانیه می‌تپید و دست‌هایی که از استرس کرخت شده بودند گفتم «می‌دانم احمقانه است، ولی گاهی که بهش فکر می‌کنم باورم نمیشود قرار است ما بدون اینکه همدیگر را بوسیده باشیم بمیریم.» حالا آشوبم به تو هم منتقل شده بود؟ وقتی رساندمت دم هتل، محکم بغلم کردی و من در بین بازوهای تو شبیه کسی در بغل بیمکس بودم. میخواستم رهایم نکنی. میخواستی رهایم نکنی؟ رفتی داخل. درد، امید، عشق، هوس، غضب، استیصال، سرکشی و ترس را با هم حس می‌کردم. احساس زنده بودن در رگ رگم جاری بود. 

پیام دادم گفتم «دارم بهت فکر می‌کنم. حواسم پرت است. اصلا حس خوبی نیست.» جواب داد «منم ترجیحم این بود که خیلی خیلی کمتر ازت خوشم آمده بود.» دلم پر از پروانه، پر از امید، پر از ترس و عشق شد. هر بار می‌بینمش، میگه «میخواهی بغلت کنم و بگویم چقدر برایم عزیزی و چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که تو با منی و چقدر خوش‌شانسم که ...» گوشم پر از زمزمه‌های عشقش است. پر از عشق، پر از ترس و پر از امیدم. 

ساعت ۲ صبح بود که تلفن را قطع کردم. از داشتن و نداشتن همزمان،‌ از لذت صمیمیت، از درد دوری، حس می‌کردم تمام عضلاتم منقبض‌اند. هزار بار بیدار شدن کنارت را تصور کرده‌ بودم. هزار بار به لمس بند بند وجودت فکر کرده‌ بودم. اینقدر واقعی اینها را خیال کرده‌ بودم که دلم برای تکرار چیزهایی که هیچوقت اتفاق نیافتادند تنگ بود. بی‌قرار بودم. از هر فرصتی استفاده می‌کردم که در موردت حرف بزنم. امیلیو گفت «اگر تو یک روزی با این پسر ازدواج کنی، من می‌توانم شاعرانه‌ترین قصه‌ی انتظار و وصال را برای حضار تعریف کنم.» و من تصور کردم که تو در تکسیدوی دامادی کنار من می‌خندیدی،‌ با من می‌رقصیدی. بی‌قرار بودم. پر از استیصال بودم. خسته‌ بودم. 

ساعت از نیمه شب گذشته. در حال گریه‌ام که زنگ می‌زند. میگم «از احساساتم متنفرم. ضعیفم. از ضعفم متنفرم.» ترس و نفرتم را دور میکند و به جایش مرا پر از عشق می‌کند. حس امنیت می‌کنم. ضعیفم و تنها نیستم. احساساتیم و همچنان دوستم دارد. حس امنیت می‌کنم و این برایم جدید است. آرامشی را دارم که هیچوقت تجربه نکرده‌ام. میگم «تو با من خیلی خوبی.» میگه «لیاقتت هیچی کمتر از بهترین نیست.» 

افسرده‌ بودم. تو را تصور می‌کردم که کنار تختم نشستی و با محبت از من میخواهی بلند شوم. حالم بد بود. تو را تصور می‌کردم که بغلم گرفتی. خوابم نمی‌برد. تو را تصور می‌کردم که برایم از نجوم حرف می‌زنی. غمگین بودم. تو را تصور می‌کردم که برایم آشپزی می‌کنی. نوشتم «من به قربان خدا تا که مرا غمگین دید، بهر خوشحالی من در دلم انداخت تو را» چسپاندمش روی پنجره‌ی دفترم. 

گفت «بیا هیچوقت از هم جدا نشویم... اصلا نمی‌توانم تصور کنم چیزی ما را از هم جدا بسازد.» کایل گفت «تو مردی را پیدا کردی که بخاطرت به جنگ می‌رود الهه.» افسرده‌ام. میاید و کنار تختم آب می‌گذارد. حالم بد است. در سکوت بغلم می‌کند. خوابم نمی‌برد. با شیطنت او را بیدار نگه می‌دارم و التماس می‌کند بگذارم بخوابد. غمگینم. میگه «ده دقیقه‌ی دیگه پیشتم.» برایم غذا می‌پزد و دوستم میدارد و مرا پر از امنیت می‌کند. از آشپزی متنفرم ولی از وقتی با هم آشپزی می‌کنیم عاشق آشپزخانه و غذاهای فوق‌العاده‌یی که با هم می‌پزیم استم. از خرید متنفر است ولی عاشق وقت‌هایی است که با هم خرید می‌ریم. در دلم آرزو می‌کنم دیگر هرگز تنها آشپزی نکنم، هرگز تنها خرید نرود. 

از فکر کردن به تو خسته شدم. فکرت را مثل تومور از سرم کندم و انداختم بیرون. روزی که رهایت کردم، از فکر نداشتن خیالت گریه کردم. حالا مدت‌هاست که به تو فکر نمی‌کنم. ماه‌هاست که هیچ از تو ننوشته‌ام. به ندرت حرف می‌زنیم. دو ماه پیش که با هم صبحانه می‌خوردیم، وقتی پشت میز نشسته بودیم، به شبی که در شیرینی‌فروشی ایتالیایی با هم بودیم فکر کردم. تنها چیزی که در مغرم تکرار میشد این بود که «تو در این مرد چی دیده بودی مگه؟» بی‌قرار این بودم که ایوانز بیدار شود و برگردم پیشش. تا بیدار شد از تو خداحافظی کردم. لحظه‌ی آخر عکس گرفتیم. گفتم «من دو ساعت پیش از خواب بیدار شدم. زشت و خپلم.» گفتی «you look beautiful» دلم تعریف‌های تو را نمی‌خواست. میخواستم هر چه سریعتر عکس بگیریم و من برگردم پیش ایوانز. حتی یادم نیست که بغلت کردم یا نه. 

حالا که کنار کسی پر از آرامشم، از فکر اینکه «هیچوقت از هم جدا نشویم» پر از حس ثبات می‌شوم. از فکر اینکه شاید دیگر هرگز قرار نیست درد خواستن و نداشتن را بچشم، خوشحالم. ولی بخشی از من، سوگوار جوانی و سرکشی است. میاید و از تضاد عشق به وصل رسیده و عشق بی‌ثمر می‌نویسد. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۰ فوریه ۲۵

دوشنبه است ولی بعد از آخر هفته احساس انرژی نمی‌کنم. چرا؟ چون به جای اینکه مدت زیادی را در اتاقم تنها بگذرانم، با مردم گذراندم. باید خوب باشد، ولی در عوض روحم به تنهایی نیاز دارد و چون آخر هفته بعدی دارم میرم سفر گروهی روحم قرار است مرا پاره پاره کند.

۱. شنبه با سرای رفته بودیم چایخانه. سه ساعتی را چای خوردیم و گپ زدیم. سرای در مورد این حرف زد که با اینکه پنج سال است با جاش در رابطه است و همه چیز برای او و جاش خیلی جدی است، خانواده‌اش خیلی استرس به رابطه‌اش وارد می‌کنند. از اولین ملاقات جاش با پدر مادرش گرفته، تا مخالفت‌های والدینش در مورد همخانگی او با جاش. حالا اینها فقط از طرف خانواده‌ی سرای است و وقتی خانواده‌ی جاش وارد معادله شود همه چیز بدتر خواهد شد. با وحشت به خاطرات سرای گوش میدادم. عاقبت من هم مثل سرای است ولی بدتر. یاد پی‌دی افتادم که میگفت «وقتی با کسی در رابطه استم، دوست ندارم به شما چیزی بگویم چون خانواده فقط چیزهای خوب زندگی که حالم را بهتر می‌کنند را به گند می‌کشد.»

۲. دیروز در کافه با کریس کار می‌کردم. دو ماه پیش در دسامبر از دکترایش دفاع کرد. دنبال این است که سِمَت قبلیش در گوگل را پس بگیرد. در عین حال به شرکت‌های دیگر هم اپلکیشن می‌فرستد. با Anthropic وقت مصاحبه گرفته که خودش شاهکار است. این کمپنی‌های بزرگ، بدون اغراق هزاران اپلکیشن دریافت می‌کنند و اکثر مردم اصلا رزومه‌شان دیده نمی‌شود که بخواهند برای مصاحبه دعوت شوند. استرس مصاحبه را داشت. بعد از چندین مصاحبه‌ی یکی دو ساعته، قرار است دو روز کامل را مصاحبه بدهد! صبح از ساعت ۹ تا پنج آنجا باشد و به هزار نفر جواب پس بدهد. از جمله تست‌های مصاحبه، یک پروژه برایش تعیین می‌کنند که ۴ ساعت وقت دارد رویش کار کند و نتیجه‌ش را به شرکت ارائه بدهد. لعنتی اینقدر تعریف‌های مرحله‌های کاریابی استرس‌آور بود که من هم به علاوه او استرس گرفته بودم. حالا فکر کن تو بعد از هفته‌ها آمادگی گرفتن و کار کردن روی اینها، مصاحبه را قبول نشوی. آدم دلش مرگ میخواهد که :) منم علاقه دارم برای شرکت‌های بزرگ تکنولوژی مثل گوگل، متا، مایکروسافت، آمازون و اینجاها کار کنم. توصیه کریس به من این است که از همین حالا شروع کنم به آمادگی گرفتن. لعنتی... کار گرفتن در این دفترها سخت است، ولی یکبار آدم پایش به این محیط باز شود، زندگی آدم از این رو به آن رو میشود.

۳. دیشب سوپر بول بود. بزرگترین مسابقه فوتبال آمریکایی. از هفته‌ی قبل قرار گذاشته بودیم غذاهای سنتی سوپر بول را درست کنیم و سوپر بول را با هم در اتاقم ببینیم. بال مرغ پختیم و سس (دیپ) درست کردیم. همانطور که خودمان را با غذا خفه می‌کردیم گفت «اولین سوپربول دو نفره‌ی ما :)‌» شب قبلش روی موضوعی دعوایمان شده بود. هی میخواست در موردش حرف بزنیم و منم موافق بودم اما فعلا در آتش‌بس بودیم؛ داشتیم با هم از یک شب قشنگ لذت می‌بردیم؛ عجله‌ای نبود. گفتم باشه برای بعد. قبل از رفتن، سر پله‌ها گفت «به نظرت دوباره سوپر بول را با هم تجربه می‌کنیم؟» گفتم «حتما. خدافظ» و برگشتم. در را که بستم، یادم آمد یکبار که از هم دور بودیم و برایش نامه نوشته بودم، وقتی گفتم «برایت نامه نوشتم.» گفت «نامه‌ی قطع رابطه؟ با من در نامه کات می‌کنی؟» و من مبهوت مانده بودم که اصلا این ایده‌ی غیرممکن از کجا به ذهنش رسید. در مورد هر چیزی بخواهم حرف بزنم،‌ تا بگویم «میخواستم در مورد چیزی صحبت کنیم.» می‌پرسد «میخواهی جدا شویم؟» دلم از اینکه دایم در استرس است، گرفت. با سوالش در مورد سوپر بول‌های آینده، در حقیقت دنبال اطمینان بود. چطور متوجه نشدم؟ در را باز کردم. رفتم دنبالش. بوسیدمش. بغلش کردم. گفتم «من دوستت دارم. تو خوشحالم می‌کنی. نمی‌خواهم ولت کنم. قرار نیست به این زودی‌ها از هم جدا شویم.»

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۰ فوریه ۲۵

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

لیزا همیشه میگه «زندگی روی دور تند است. نمی‌رسم. عقب می‌افتم.» منظورش زندگی در غرب است، یا زندگی دانشجویی است، یا هر چی. ولی راست میگه. به گفته امیرجان صبوری نه سایه‌بان سردی که گل شبنم بگیره، نه آن آغوش گرمی‌ که آدم دَم بگیره. حالا شایدم ربطی به آهنگ امیرجان صبوری نداشته باشه. آغوش است، وقتش نیست. دیروز این دور تند را حس می‌کردم. بعد از تراپی، خودم را به زور از تختم کندم. آماده شدم و رفتم سر کار. بعد از دو ساعت باز خودم را به زور سر صنفم رساندم. وقتی آمدم خانه، انگار که کوه کنده باشم. ایوانز آمد پیشم. هوای بیرون -۴ درجه بود ولی اتاقم خیلی گرم بود. پنجره را باز کردم که هوای اتاق تازه شود. زیر پتو کنار هم روی تخت کوچکم دراز کشیده بودیم و هوای تازه داشت به من جان دیگری میداد. بعد از دو هفته انرژی هیچکاری را نداشتن، با هیجان گفتم «باید بروم بدوم!» قبل از اینکه این انرژی که از غیب آمده بود به غیب برگردد، سریع آماده شدم و زدم بیرون. به اندازه‌ی کافی لباس نپوشیده بودم و تمام وجودم یخ زد!‌ ولی ده دقیقه دویدم و برگشتم. تمام مدت به این فکر می‌کردم که تمام شد!‌ حال بدم تمام شد!‌ کسی که انرژی برای ورزش داشته باشد که افسرده نیست. وقتی برگشتم ایوانز گفت «چی شد؟ نرفتی؟» شاکی گفتم «یعنی چی؟ یک مایل دویدم و برگشتم دیگه.» هم خنده‌ام گرفته بود و هم از حرفش خوشم نیامد. گفت «آخه خیلی سریع برگشتی. به او خاطر پرسیدم. دارم پیتزا گرم می‌کنم.» وقتی با پیتزا برگشت در مورد اینکه نباید دستاوردهای مرا کوچک جلوه بدهد حرف زدیم :)

روی تخت خوابش برد و من سعی کردم اتاقم را کمی مرتب کنم. بیدار شد. صنف آنلاین داشت. رئیس دیپارتمنت آمد سر صنف‌شان که بگوید صنف کنسل است چون پروفسورش مُرده!‌ دلداریش دادم. یک پلی‌لیست از آهنگ‌های آمریکایی که چون من اینجا بزرگ نشدم نمی‌شناسم ساختیم. وقتی می‌بردمش خانه، روی پله‌ها ایستاد، خیلی جدی گفت «Baby, i really, really treasure you. do you feel treasured?» عزیزم، تو برای من خیلی، خیلی باارزش استی. احساس با ارزش بودن می‌کنی؟ پوکرفیس نگاهش کردم. گفتم «ببینم تو دو دقیقه می‌توانی احساساتت را کنترل کنی؟ روی پله‌ها آخه؟ بیا بریم.» نمیامد. می‌گفت «نه. مهم است که رفتارم به تو حس ارزشمند بودن بدهد. وگرنه باید رفتارم را عوض کنم. احساس با ارزش بودن می‌کنی؟» بعد از اینکه رساندمش خانه، زنگ زدم به امیلیو. از همه چیز حرف زدیم، به شمول اینکه چرا بعضی آدم‌ها اینقدر احساساتی استند. امیلیو گفت «احساسی میشن و تو فکر می‌کنی من که حسش را نادیده می‌گیرم، ولی امیدوارم همیشه فرصت نادیده گرفتنش را به من بدهد.» قهقهه زدم از حرفش.  
امصبح که بیدار شدم و پیش آینه داشتم مرطوب‌کننده به پوستم می‌زدم، به دیشب فکر کردم. به اینکه چقدر زیباست که یک چهارشنبه‌شب عادی می‌تواند اینهمه سرشار از زندگی باشد. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۶ فوریه ۲۵
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب