در شیرینی فروشی ایتالیایی پشت میز نشسته بودیم. داشتی شیرینی‌ت را با آرامش می‌خوردی و من در دلم آشوب بود. با قلبی که هزار بار در ثانیه می‌تپید و دست‌هایی که از استرس کرخت شده بودند گفتم «می‌دانم احمقانه است، ولی گاهی که بهش فکر می‌کنم باورم نمیشود قرار است ما بدون اینکه همدیگر را بوسیده باشیم بمیریم.» حالا آشوبم به تو هم منتقل شده بود؟ وقتی رساندمت دم هتل، محکم بغلم کردی و من در بین بازوهای تو شبیه کسی در بغل بیمکس بودم. میخواستم رهایم نکنی. میخواستی رهایم نکنی؟ رفتی داخل. درد، امید، عشق، هوس، غضب، استیصال، سرکشی و ترس را با هم حس می‌کردم. احساس زنده بودن در رگ رگم جاری بود. 

پیام دادم گفتم «دارم بهت فکر می‌کنم. حواسم پرت است. اصلا حس خوبی نیست.» جواب داد «منم ترجیحم این بود که خیلی خیلی کمتر ازت خوشم آمده بود.» دلم پر از پروانه، پر از امید، پر از ترس و عشق شد. هر بار می‌بینمش، میگه «میخواهی بغلت کنم و بگویم چقدر برایم عزیزی و چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که تو با منی و چقدر خوش‌شانسم که ...» گوشم پر از زمزمه‌های عشقش است. پر از عشق، پر از ترس و پر از امیدم. 

ساعت ۲ صبح بود که تلفن را قطع کردم. از داشتن و نداشتن همزمان،‌ از لذت صمیمیت، از درد دوری، حس می‌کردم تمام عضلاتم منقبض‌اند. هزار بار بیدار شدن کنارت را تصور کرده‌ بودم. هزار بار به لمس بند بند وجودت فکر کرده‌ بودم. اینقدر واقعی اینها را خیال کرده‌ بودم که دلم برای تکرار چیزهایی که هیچوقت اتفاق نیافتادند تنگ بود. بی‌قرار بودم. از هر فرصتی استفاده می‌کردم که در موردت حرف بزنم. امیلیو گفت «اگر تو یک روزی با این پسر ازدواج کنی، من می‌توانم شاعرانه‌ترین قصه‌ی انتظار و وصال را برای حضار تعریف کنم.» و من تصور کردم که تو در تکسیدوی دامادی کنار من می‌خندیدی،‌ با من می‌رقصیدی. بی‌قرار بودم. پر از استیصال بودم. خسته‌ بودم. 

ساعت از نیمه شب گذشته. در حال گریه‌ام که زنگ می‌زند. میگم «از احساساتم متنفرم. ضعیفم. از ضعفم متنفرم.» ترس و نفرتم را دور میکند و به جایش مرا پر از عشق می‌کند. حس امنیت می‌کنم. ضعیفم و تنها نیستم. احساساتیم و همچنان دوستم دارد. حس امنیت می‌کنم و این برایم جدید است. آرامشی را دارم که هیچوقت تجربه نکرده‌ام. میگم «تو با من خیلی خوبی.» میگه «لیاقتت هیچی کمتر از بهترین نیست.» 

افسرده‌ بودم. تو را تصور می‌کردم که کنار تختم نشستی و با محبت از من میخواهی بلند شوم. حالم بد بود. تو را تصور می‌کردم که بغلم گرفتی. خوابم نمی‌برد. تو را تصور می‌کردم که برایم از نجوم حرف می‌زنی. غمگین بودم. تو را تصور می‌کردم که برایم آشپزی می‌کنی. نوشتم «من به قربان خدا تا که مرا غمگین دید، بهر خوشحالی من در دلم انداخت تو را» چسپاندمش روی پنجره‌ی دفترم. 

گفت «بیا هیچوقت از هم جدا نشویم... اصلا نمی‌توانم تصور کنم چیزی ما را از هم جدا بسازد.» کایل گفت «تو مردی را پیدا کردی که بخاطرت به جنگ می‌رود الهه.» افسرده‌ام. میاید و کنار تختم آب می‌گذارد. حالم بد است. در سکوت بغلم می‌کند. خوابم نمی‌برد. با شیطنت او را بیدار نگه می‌دارم و التماس می‌کند بگذارم بخوابد. غمگینم. میگه «ده دقیقه‌ی دیگه پیشتم.» برایم غذا می‌پزد و دوستم میدارد و مرا پر از امنیت می‌کند. از آشپزی متنفرم ولی از وقتی با هم آشپزی می‌کنیم عاشق آشپزخانه و غذاهای فوق‌العاده‌یی که با هم می‌پزیم استم. از خرید متنفر است ولی عاشق وقت‌هایی است که با هم خرید می‌ریم. در دلم آرزو می‌کنم دیگر هرگز تنها آشپزی نکنم، هرگز تنها خرید نرود. 

از فکر کردن به تو خسته شدم. فکرت را مثل تومور از سرم کندم و انداختم بیرون. روزی که رهایت کردم، از فکر نداشتن خیالت گریه کردم. حالا مدت‌هاست که به تو فکر نمی‌کنم. ماه‌هاست که هیچ از تو ننوشته‌ام. به ندرت حرف می‌زنیم. دو ماه پیش که با هم صبحانه می‌خوردیم، وقتی پشت میز نشسته بودیم، به شبی که در شیرینی‌فروشی ایتالیایی با هم بودیم فکر کردم. تنها چیزی که در مغرم تکرار میشد این بود که «تو در این مرد چی دیده بودی مگه؟» بی‌قرار این بودم که ایوانز بیدار شود و برگردم پیشش. تا بیدار شد از تو خداحافظی کردم. لحظه‌ی آخر عکس گرفتیم. گفتم «من دو ساعت پیش از خواب بیدار شدم. زشت و خپلم.» گفتی «you look beautiful» دلم تعریف‌های تو را نمی‌خواست. میخواستم هر چه سریعتر عکس بگیریم و من برگردم پیش ایوانز. حتی یادم نیست که بغلت کردم یا نه. 

حالا که کنار کسی پر از آرامشم، از فکر اینکه «هیچوقت از هم جدا نشویم» پر از حس ثبات می‌شوم. از فکر اینکه شاید دیگر هرگز قرار نیست درد خواستن و نداشتن را بچشم، خوشحالم. ولی بخشی از من، سوگوار جوانی و سرکشی است. میاید و از تضاد عشق به وصل رسیده و عشق بی‌ثمر می‌نویسد.