رابطه‌ی مغلقی با عشق دارم. در کودکی بزرگترین (و تنها) منبع عشق در زندگیم بابا بود. ولی هیچوقت هیچوقت به من تلقین نشده که برای کامل بودن به کس دیگری نیاز دارم، یا اینکه برای اینکه زندگیم معنا پیدا کند نیاز است کسی دوستم داشته باشد، یا اینکه باید دنبال عشق در بقیه بگردم. تصویر شاهزاده سوار بر اسب سفید که بیاید و مرا از بدبختی‌هایم نجات بدهد هیچوقت حتی در ذهنم خطور نکرده بود. 

وقتی ۱۳ ساله بودم، بابا که نگران بود اغفال نشوم و مورد سوءاستفاده قرار نگیرم، با من دایم در مورد گرگ بودن مردها حرف میزد. چنان داستان‌های تراژدی به من می‌گفت که من مطمئن بودم عشق از طاعون خطرناکتر است. چند سال گذشت. من ۱۶ ساله بودم و افسرده. با بابا در مورد بدبختی‌هایم حرف می‌زدم. یکدفعه گفت «جواب تمام سوالهایت یک چیز است: عشق. عشق کلیدی است که تمام قفل‌ها را باز می‌کند.» صاعقه بهم اصابت می‌کرد اینقدر تعجب نمی‌کردم که از حرف بابا تعجب کردم. با این حال من بدبینی سالهای نوجوانیم را داشتم و غرق کارهایم بودم. به عشق فکر نمی‌کردم. 

بعدها انواع مختلف عشق را با آدم‌های مختلف تجربه کردم. رها کردم. رها شدم. تمام این تجربه‌ها، حالا هر سرانجامی که داشتن، برایم شیرین بودند. کمک کردند بزرگ شوم. رشد کنم. بخشی از این تجربه‌های مثبت به خاطر شانس خوبم بوده و بخشیش به خاطر این بوده که من با تنهایی کاملا در صلحم و دوستی‌هایم نیاز به مهر در زندگیم را برآورده می‌کنند. اگر کسی به بهانه‌ی عشق دادن اذیتم کند، نمی‌توانم تحملش کنم. قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشد پا پس می‌کشم. مثل یاس که گاهی حسود و نامهربان بود، مثل ایستون که میخواست مرا بلاتکلیف نگه دارد.

همیشه شکرگذار طرز فکری که مامان و بابا در من نهادینه کردند استم: تو به عشق دیگران نیاز نداری. Lauren Eden میگه وقتی عشق را با عزت در دهانت نگذارند، یاد میگیری که از روی چاقو بلیسیش. من هشیارم که دنبال عشقی که لبه‌ی چاقو است نروم. ولی گاهی درد عشق تقصیر طرف مقابل نیست. چه بخواهی چه نخواهی دوست داشتن درد دارد. وقت‌هایی که درد دارد، هزار و یک تکه میشوم. دلم برای تنهایی خودم تنگ میشود. باید خودم را قانع کنم که رها نکنم. از طرفی، برای پارتنرم سخت است که من تا تقی به توقی می‌خورد آماده‌ام که «آفت نرسد گوشه‌ی تنهایی را» گویان، بساطم را جمع کنم و برگردم به گوشه‌ی امن تنهایی.

هفته‌ی گذشته سخت بود. دوشنبه شب حالم خوب نبود و ایوانز کنارم نبود. با خودم گفتم من کسی که در سختی‌ها کنارم نباشد را نمی‌خواهم. حالا که یک هفته گذشته، بعد از کلی تفکر به این نتیجه رسیده‌ام که هیچکس نمی‌تواند همیشه در سختی‌ها کنار آدم باشد. بلاخره هر کس زندگی خودش را دارد و پیش میاید که به هر دلیلی نتواند به کمک ما بیاید. مخصوصا وقتی من عصبانیم و عشق حتی روی چاقویم هم نیست و با چاقوی خالی به قلب طرف حمله می‌کنم. دوست داشتن گاهی درد دارد. از خودم هزار بار می‌پرسم «ارزشش را دارد؟» و خودم را قانع می‌کنم که بلی،‌ ارزشش را دارد. ولی باز یادم میرود. باز از خودم می‌پرسم و باز باید خودم را قانع کنم. از طرفی، ایوانز خیلی منطقی میگه «این آخرین باری نیست که قرار است بین ما دلخوری پیش بیاید. اگر ثابت قدم باشی از این دلخوری و تمام دلخوری‌های آینده به تدریج گذر می‌کنیم،‌ ولی من نمی‌توانم با شک و تردید و فکر اینکه الهه امروز است ولی معلوم نیست که فردا هم باشد جلو برم.» راست میگه. و من نمی‌دانم چیکار کنم. 

هم‌گام شدن با کسی در هر مقام و ظرفیتی با تنش، سختی و تلاش همراه است. کنارش آرامش، بی‌تکلفی،‌ سرخوشی و عشق بی‌سابقه‌ای را تجربه می‌کنم. به خواسته‌هایم احترام می‌گذارد. به میلم به تنهایی احترام میگذارد. ولی مثل تمام رابطه‌های دنیا، قرار است که تا همیشه، گاهی چالش داشته باشیم. باید تصمیم بگیرم که آیا چالش‌های در رابطه بودن ارزش خوبی‌هایش را دارد؟ و این ربطی به ایوانز عزیزم ندارد. من اگر قرار باشد با کسی باشم او را انتخاب می‌کنم که میگذارد گوشه‌ی عزلت بگزینم و از تنهاییم لذت ببرم؛ تحمل بدخلقی‌ها و اضطرابم را دارد و بی‌شرط‌ترین عشق زندگیم را دارد بهم میدهد. حتی ربطی به اینکه چقدر دیوانه‌وار دوستش دارم هم ندارد. به این ربط دارد که من گاهی فکر می‌کنم عشق برای بعضی‌ها زیادی دردسر دارد. 

احتمالا بگذارم این رابطه تا هر جایی که توانست ادامه پیدا کند و اگر روزی ایوانز را از دست دادم، راهبه‌ی درگاه فزیک شوم :)