دریاچه که هر روز هزار نفر را دور خودش می‌بیند که می‌دوند، بایسکل‌سواری می‌کنند،‌ و قدم می‌زنند، شب‌ها مخوف، تاریک و ساکت است. چند ساعت بعد از اینکه درخواستش برای دیدار را رد کردم، پیام دادم و گفتم «میایی در تاریکی دور دریاچه قدم بزنیم؟» گفت «میتوانم کنارت دراز بکشم؟» ساعت ۹ شب رفتم دنبالش. صدای مادرش آمد که گفت «دعوتش کن داخل» و صدای او که گفت آماده‌ نیستم خانواده‌اش را ببینم. زیر ستاره‌ها راه رفتیم و روی پتو کنار هم دراز کشیدیم. گفت «وقتی نمی‌بینمت دلم برایت تنگ میشه. بدم میاید که اینطوری دلتنگت میشم. تو هم دلت برای من تنگ میشه؟» صادقانه گفتم «من خیلی کم پیش میاید دلتنگ کسی شوم.» گفت «نه. تو هم دلتنگم میشی.» از اعتماد به نفسش به خنده‌ افتادم. اوایل که میگفت از من خوشش آمده و من چیزی نمی‌گفتم، میگفت تو هم از من خوشت میاید ولی خودت نمی‌فهمی. ماه‌ها بعد وقتی بهش گفتم «از تو خوشم میاید» گفت «خودم میدانم.»!‌ بعدها که گفت دوستم دارد، یکبار گفت «به نظرم تو هم دوستم داری ولی خودت خبر نداری.»

داشتم موضوع دوتا پروژه‌ی تحقیقاتیم را برایش توضیح میدادم. پروژه‌ی ستاره‌های نیوترونی به نظرش جالب‌تر از پروژه‌ی ساختن نقشه‌ی باریون‌ها میرسید. بی‌مقدمه گفت «اگر میخواهی پدربزرگم را ببینی، می‌برمت پیشش.» هفته‌ها پیش، یکبار که دلتنگی برای پدربزرگ‌هایم مرا از زندگی بیزار کرده بود، ازش خواسته بودم مرا ببرد پیش پدربزرگش. گفته بود عجیب و نامعمول است که نمی‌خواهم پدر و مادرش را ببینم و میخواهم پدربزرگش را ببینم. وقتی اصرار کردم گفت «دارم میگم معذب میشم. چرا نمی‌توانی به تصمیمم احترام بگذاری؟» و این پایان بحث ما بود. حالا خودش دوباره بحثش را پیش کشیده بود. احتمالا برای اینکه شب قبلش، چند دقیقه قبل از اینکه در مورد پدربزرگم اینجا بنویسم  با او حرف زده بودم و معلوم نیست چی گفته بودم. گفت «میخوام خوشحالت کنم. اگر دیدن پدربزرگم خوشحالت میکنه، میریم دیدنش.» بعدا بهم گفت به مراتب بیشتر احساس راحتی می‌کند اگر هم پدر و مادرش را ببینم و هم پدربزرگش را. پنجشنبه قرار است بروم خانه‌شان که مرا به والدینش معرفی کند. یا حضرت عباس،‌ خودت رحم کن.

ازم پرسید تولدم کی است. گفتم «ندانی بهتر است.» از او اصرار و از من انکار. من معمولا تاریخ تولدم را به کسی نمی‌گویم که مردم فکر نکنند توقعی چیزی دارم. گفتم «برای تولدت می‌خواستم ببرمت رستورانت.» گفت «سال بعد؟» گفتم «نه. ۳ ماه پیش را منظورم است. میخواستم ببرمت رستورانت ولی تو سفر بودی و شب دیر رسیدی خانه. وقتی دیدم دیر میرسی، رفتم و برایت یک کاپ کیک پنیر میوه‌یی خریدم.» گفت «عه! چقدر مهربان. چه حرکت قشنگی.» گفتم «چرا طوری حرف می‌زنی انگار یادت نیست؟» گفت «چون اصلا یادم نیست. ولی باور می‌کنم.» گفتم «واقعا یادت نیست؟ رویش شمع گذاشتم. تشکری کردی. شمع را برداشتی و تمام کاپ را یکجا در دو لقمه قورت دادی.» گفت «باور می‌کنم. حتما همینطور بوده. چقدر تو شیرینی. یک دنیا تشکر.» هاج و واج نگاهش کردم. از هیچ چیز عکس نمی‌گیرم و هیچ سندی نداشتم که نشانش بدهم. با خودم گفتم «واقعا، باید حتما شروع کنم به عکس گرفتن.»