پریشب یک حمله‌ی پانیک داشتم. نمی‌توانستم نفس بکشم و زمان کش آمده بود. برای یک قطره هوا زوزه می‌کشیدم و به نظر می‌رسید هیچوقت قرار نیست تمام شود. پس‌لرزه‌های وحشتی که حس کردم همراهم است. آمده‌ام از این بنویسم که این اواخر چندبار احساس دوست‌داشته‌شدن کردم. میخواهم اینجا به خودم یادآوری کنم که حالم بهتر شود. 

۱. کانفرانس که تمام شد و بنکوک آمدم، انترنتم خوب نبود. به مصطفی پیام دادم و گفتم انترنت من خوب نیست، تو بوردینگ پاسم را بگیر و برایم عکسش را بفرست. شماره تکتم را بهش دادم و او کارهایم را انجام داد. سرجمع همه چیز کمتر از ده دقیقه طول کشید. قبل از اینکه بهش پیام بدهم، نگران این بودم که کجا برم که انترنت خوب پیدا کنم و هر چه زودتر برای خودم سیت رزرو کنم که ۱۵ ساعت وسط دوتا غریبه گیر نیافتاده باشم. ولی شماره پروازم را به مصطفی دادم و بعدش کاملا آسوده خاطر بودم. اینکه ازش کمک خواستم و نگرانیم کاملا ریشه‌کن شد، برایم ارزشمند بود. احساس دوست‌داشته‌شدن کردم.

۲. از تایلند که برمیگشتم، ایوانز در میدان هوایی منتظرم بود. بهش گفته بودم مردم میروند میدان که مسافر را با موتر بیارند خانه که مسافر علاف نشود. تو که رانندگی نمی‌کنی. دلیلی ندارد که با مترو بیایی و با هم تکسی بگیریم که بریم خانه. ولی او دلتنگ بود و آمد که هر چه زودتر همدیگر را ببینیم. رفته بود از فروشگاه بین‌المللی برایم لواشک خریده بود. من متنفرم از وقت‌هایی که بعد از یک سفر طولانی میایم خانه و خانه سرد و تاریک است و هیچکسی منتظرم نیست. اینبار ولی کسی در میدان منتظرم بود و با هم آمدیم خانه. احساس دوست‌داشته‌شدن کردم.

۳. سرای عزیزم داشت در مورد بازی مبایلش حرف می‌زد. بابت اینکه اینهمه وقتش را صرف یک بازی می‌کند احساس شرم داشت. نمی‌خواست اسم بازی را بگوید چون نمی‌خواست بدانم چقدر بازی مزخرفی است. در آخر مکالمه‌ی ما، دستم را گرفت و گفت «نام بازی را به تو می‌گم چون دوستت دارم و تو را امتدادی از خودم می‌بینم...» خیلی گذرا این جمله را گفت. ولی بسیار زیاد به دلم نشست. سرای مرا امتدادی از خودش می‌بیند.

۴. بابا از حمله‌های پانیکم خبر ندارد ولی میداند اضطراب شدید دارم. چند ماه است که در مورد تاثیر تغذیه روی سلامت روان مطالعه می‌کند، تحقیق می‌کند و نتیجه‌اش را با من شریک می‌شود. چند روز پیش برایم یک محصول گیاهی معرفی کرد که قرار است برای اضطرابم مفید باشد. دوستم دارد. 

۵. نمی‌خواهم خیلی بهش فکر کنم، ولی پریشب که حالم بد شد، ربه‌کا تازه از آپارتمانم رفته بود خانه‌ی خودش. بهش زنگ زدم و سریع خودش را رساند. کنارم با آرامش عمیق نفس کشید تا من آرام شدم. صبح بعدش که از خواب بیدار شدم، آمد پیشم و کنارم دراز کشید. از همه چیز حرف زد و با کمکش روزم را با آرامش شروع کردم. دوستم دارد.

۶. روز تولد پی‌دی، بعد از تولدش بهم زنگ زد که ازم برای هدیه‌هایی که فرستاده بودم تشکری کند. می‌دانم که برای نظم دادن افکارش می‌نویسد (مثل من:)‌ ) ولی دفتر خوب ندارد. برایش یک کتابچه‌ی خوب خریده بودم به همراه یک کاپ استنلی. از قبل هم برایش یک کارت تبریک تولد نوشته و پست کرده بودم به تی که روز تولدش بدهد بهش. پی‌دی گفت «تو برای تولد همه، همیشه اینقدر قشنگ هدیه می‌خری که حتی اگر بقیه کم‌کاری کرده باشند هم هدیه‌های تو برای خوشحال کردنش کافی است.» من برای خواهرها و برادرم بهترین‌های دنیا را می‌خواهم. اینکه پی‌دی بخشی از تلاشم برای خوشحالی‌شان را متوجه شده برایم خوشایند بود. پی‌دی به من توجه می‌کند. پی‌دی دوستم دارد. 

۷. پدربزرگِ ایوانز که اینجا ازش حرف زده بودم، به پدر ِایوانز گفته خوشحال است که من و ایوانز هر هفته دیدنش می‌ریم. از من تعریف کرده و گفته she is a keeper. گفتم «بیا! پدربزرگت با دمانس هم فهمید که من keeperم.» :) ایوانز مرا طوری دوست دارد که هرگز کسی دوستم نداشته. طوری دوستش دارم که هرگز کسی را دوست نداشته‌ام. امسال قرار است عید شکرگذاری را با خانواده‌ی او بگذرانم. همین پنجشنبه‌ است. ببینیم که چطور پیش میره :) 

۸. با اندیگو حرف می‌زدم. خیلی دلتنگ هم استیم. این هفته زنگ زد و از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱ گپ زدیم. آدم با هر کس نمی‌تواند اینقدر طولانی حرف بزند و دلش مرگ نخواهد. برای رخصتی‌های زمستانی که خانه برم، حداقل یک شبانه روز را باید باهم بگذرانیم که یک دل سیر همدیگر را ببینیم. دوستم دارد. 

۹. کایل دوستم دارد. امیلیو دوستم دارد. جک دوستم دارد. که البته ای کاش جک دوستم نمی‌داشت :') لیزا دوستم دارد. سیتا دوستم دارد. تی دوستم دارد. 

به گفته‌ی پنی در سریال لاست، تمام چیزی که برای دوام آوردن نیاز داریم، کسی است که دوستمان داشته باشد.