پر از غصه بودم و احساس تنهایی می‌کردم. تصمیم گرفتم همراه ایمیلو گپ بزنم. بهش زنگ زدم که رازی را که ازش پنهان کرده بودم را بگویم. استرس داشتم. گفتم «خواهش می‌کنم نگذار بابت این ماجرا دیدت خیلی به من عوض شود.» وقتی قضیه را تعریف کردم، گفت «اشتباه کردی. فدای سرت. دیدم به تو عوض نشده.» انگار که خود ِخدا مرا بخشیده باشد، نفس راحتی کشیدم. گفتم کیوان سر این قضیه اذیتم کرده. کلی کیوان را ملامت کرد. یک جای قصه در مورد پسری گپ می‌زدیم که در قراری که داشتیم اصلا از من سوال نمی‌پرسید و هی در مورد خودش گپ می‌زد. مثل یک برادر بزرگتر گفت «هر کاری می‌خواهی بکن، ولی سعی کن کمتر با آدم‌های اینطوری نشست و برخاست کنی. ارزش تو بیشتر از اینهاست که با آدم‌های خودشیفته تعامل کنی.»  

بعد از اینکه بخاطر اختلافم با سام دوستی‌مان بهم خورد، فکر این به جانم افتاده بود که اگر روزی با امیلیو اختلاف داشته باشم هر دویمان اینقدر روحیه‌ی بی‌رحمی داریم که بی درنگ صحنه را ترک می‌کنیم. من نمی‌خواهم از دستش بدهم، ولی واقعا ما تا تقی به توقی بخورد آدم‌ها را ترک می‌کنیم. اینکه ۷ سال است رفیق استیم خودش یک معجزه است. چطور تا حالا کاری نکرده که اذیتم کند؟ چطور تا حالا نرفته‌ام؟ چطور تا حالا اذیتش نکرده‌ام؟ بهش از تشویشم گفتم. گفت «نه. دلتنگ صمیمیتی که داریم می‌شویم. برمیگردیم. ولی مجبورم نکن که قول بدم برگردم. میدانی که از تعهد بدم میاید.» حرفش دلگرم‌کننده نبود. دیروز در ذهنم چیزی جرقه خورد و بعد از دو هفته آرام گرفتم. گفتم «من که روی رفتار تو کنترل ندارم. نمی‌توانم مجبورت کنم نروی. نمی‌توانم مجبورت کنم که به جای رفتن اختلافات‌مان را حل کنیم. ولی میدانی می‌توانم چیکار کنم؟ منتظر بشینم تا عصبانیت خودم فروکش کند بعد با زور، با تلاش فراوان تو را برگردانم. اجازه نمی‌دهم ترکم کنی. روزی صدبار بهت زنگ می‌زنم. سفر می‌کنم به آن سر کشور و میایم پشت در خانه‌ات. نمی‌گذارم بروی. به این سادگی‌ها که نیست. تو بهترین دوست منی. یک درصد فکر کن که من از تو بگذرم! هه! خودم دلت را نرم می‌کنم. خودم برت می‌گردانم.» در بین خنده‌هایش گفت «تو بهترین دوست منی. دوستت دارم.» بعد گفت «میخواهی قبل از خواب داستان جادوگر چخوف را برایت بخوانم؟» و در حالی که غصه‌ام تمام شده بود، استرس در هیچ بندی از وجودم نبود، با لبخند، با صدای او خوابم برد.