جوان و پریشان

با وحشت از احساساتم می‌نویسم. بیشتر از هر چیزی میخواهم سرکوب‌شان کنم ولی می‌دانم که این کار بزدلانه است. اگر سرکوب کردن اجازه نیست، میشه که دراز بکشم در تختم و فقط و فقط به احساساتم فکر کنم؟ نه؛ هیچ امنیتی در این کار نیست. نباید اسب‌های وحشی احساسم را بُکُشم و نباید بگذارم رها باشند. چه خاکی به سرم بریزم پس؟ باید به زندگیم برسم و هر وقت فرصتش پیش آمد بگذارم احساسم هوایی بخورد. به کارهای روزمره‌ام میرسم و احساساتم مثل مگس دور سرم وز وز می‌کنند. خوشم نمیاید. راحتتر است که بکشمش. حتی راحتتر است که کارهای روزمره‌ام را رها کنم و فقط خیالبافی کنم. پریشانم. حالم را به جک توضیح میدهم. میگه «تو فقط جوانی. همین.» 

آشپزی

یادتان است گفته بودم دستورپخت گرفتن از مامانم سخت است؟ تی ازش دستورپخت چیزی را می‌پرسیده. مامان به جای اینکه به تی توضیح بدهد که پیازداغ جور کند، فقط گفته که پیاز بیاندازد. اینطوری بوده که تی یک پیاز درسته را بدون اینکه خرد کند انداخته داخل روغن و باقی دستورات را اجرا کرده :)

ستا په سترگو کی چی ورک شوم، د جهان می واره پریشود

در چشم‌های تو که گم شدم،‌ تمام جهان را فروگذاشتم  

یک اصطلاح است که میگه I only have eyes for you و به این معنا که من جز تو کسی را نمی‌بینم. پدر و مادر من هزار و یک چیز را در رابطه‌شان دارند که من قبول ندارم، ولی یکی از باارزش‌ترین چیزهایی که دارند این است که فقط همدیگر را می‌بینند. بابا میگه هیچکسی را به نجابت مامان نمی‌شناسد. مامان هم بین هزار زن برهنه به بابا اعتماد دارد. طوری این وفاداری و اعتماد برای من یکی از ارزش‌های بنیادی حساب میشود که نمی‌توانم خودم را در رابطه‌یی تصور کنم که این را نداشته باشد. ولی خب من اصلا شبیه مادرم نیستم. نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم به من چندتا مرد همسن خودم استند. خواسته‌ی بزرگی است که پارتنرم باور کند که من غیر از او هیچکسی را نمی‌بینم؟ نمی‌دانم. شاید خواسته‌ی بزرگی باشد ولی من نمی‌توانم از این یکی کوتاه بیایم. 

بابا 

رابطه‌ی پیچیده‌یی داریم. اینقدر گاهی نسبت بهش پر از نفرت میشوم که گریه‌ام می‌گیرد. در عین حال، هر اتفاق مهم مثبت و منفی‌یی که برایم بیافتد بیشتر از هر کسی دلم میخواهد به بابا تعریفش کنم. افسرده که میشوم میخواهم بهش زنگ بزنم و بگویم «باز دلم میخواهد بمیرم بابا.» اتفاق خوبی که میافتد اول از همه دلم میخواهد به او زنگ بزنم. امروز میخواهم زنگ بزنم بهش و بگویم «جوان و پریشانم بابا.» 

کار

استرس این زندگی دانشجویی هلاکم می‌کند، هلاک. از این موفق نبودن نفرت دارم. از این متوسط بودن نفرت دارم.