او روز که گردن به گردن هم گریه می‌کردیم از ذهنم خطور کرد که تو را برای خودم نگه دارم. با تو شاید حتی ازدواج کنم. ده سال بعد -اگر راضی شدی- دوتا بچه به فرزندی بگیریم و نامشان را موج و ذره بگذاریم. موج حسینی و ذره وینز. چون من و تو موج و ذره را اینقدر برابر دوست میداشتیم که هیچ فرقی برای ما نمی‌داشتند. با هم به کوه‌های آلپس اسکی می‌رفتیم. در ۲۵ سالگی تو را با خودم به برزیل می‌بردم. ولی نمیشد. من نمی‌توانستم. نه اینکه ناز کنم یا خودم را دست کم بگیرم. به جان عزیزت قسم خسته میشدم و نمی‌توانستم. اگر با هم باشیم من هر روز باید به تو یادآوری کنم که لباس زیرت را عوض کنی؛ غذا بخوری؛ سبزیجات در یخچالت داشته باشی و بخوری؛ میوه بخری و بخوری؛ هوا بارانی است، با خودت چتر ببر؛ هوا زیر صفر است، جمپر بپوش؛ سفرت اگر از یک روز بیشتر است با خودت مسواک ببر؛ غذا بخور؛ ویتامین دی یادت نرود؛ با فشار دست روی زخم از خونریزی جلوگیری کن تا من برسم. من نمی‌توانستم تو هر بار دستت را نامحتاطانه زخم می‌کردی تا آن سر شهر با جعبه‌ی کمک‌های اولیه، چون میدانم محال است تو در خانه‌ی خودت داشته باشی، بیایم و دستت را پانسمان کنم و چندشم شود از اینکه تمام خانه را با یک زخم یک سانتی‌متری به خون داده‌یی. من نمی‌توانستم تا همیشه نگران این باشم که تو چرا آب و مایعات نمی‌نوشی. من نمی‌توانستم هر روز روی دست‌هایت مرطوب‌کننده بمالم. من میتوانستم از تو مثل کوه حمایت کنم، ولی نمی‌توانستم مراقب تمام ابعاد زندگیت باشم. من نمی‌توانستم مادرت باشم.

مادر انوش به من میگفت «مردها همی‌رَقَم (همینطور) استن» و من میدانستم که تمام زنهای افغان همین فکر را دارند. مادر انوش از تمام دنیا مردهای دنیا فقط ح. را میشناسد و فکر می‌کند تمام مردهای دنیا مثل ح. استند. اشتباه میکند. تمام مردهای دنیا بی‌خبر از زن‌شان مشروب نمی‌نوشند. تمام مردهای دنیا مثل ح. با حوصله نیستند. تمام مردهای دنیا مثل ح. با محبت نیستند. تمام مردهای دنیا مثل ح. نیستند. مامان فکر می‌کند بابا بهترین مرد دنیا است. مامان زاده شده که مادر باشد. مامان عشق می‌کند از اینکه به دست‌های بابا مرطوب‌کننده بزند. مامان به عشق بابا هر روز آشپزی می‌کند و بعد از بیست و چند سال هنوز این کار برایش تکراری نشده. اگر شبیه مادرم بودم میتوانستم شریک روزهایت باشم. 

به اندازه‌ی آدم‌های دنیا راه‌های مختلف برای عشق‌ورزیدن است.

تو مرا دوست داشتی. از بین تمام زن‌های دنیا مرا برگزیده بودی. برخلاف ح از هر فرصتی برای تعریف کردن از من استفاده می‌کردی. برخلاف تمام مردهایی که مامان و مادر ِانوش میشناسند طوری به حرفهایم گوش می‌کردی که انگار گزارش بازی فوتبال تیم محبوبت را از رادیو میشنیدی. مرا دوست داشتی و حتی قبل از اینکه به من بگویی، قبل از اینکه وقتی فکر می‌کردی خوابم آهسته زمزمه‌اش کنی، از نگاه‌های کشدارت معلوم بود. اما من فقط دوست داشتن نمی‌خواهم. من نمی‌خواهم تمام روز نگران بی‌مسوولیتی تو باشم و تمام شب لبریز از دست‌ها، نگاه‌ها و صدای پر محبتت باشم. این را نمی‌خواستم. من نمی‌خواستم بار تمام رابطه روی من باشد. من نمی‌خواستم تمام برنامه‌های رمانتیک را بریزم. من نمی‌خواستم هر جایی که میرویم پولش را من حساب کنم. من نمیخواستم وقتی پیشم بودی تمام کارهای خانه و ریخت‌ و پاش‌های تو روی دوش من باشد. وینز! من نمیخواستم مادرت باشم.

 

میدانم. خودم میدانم که دوست داشتن من ساده نیست. میدانم که افسرده‌ام. میدانم که تمام مدت یا دارم از فزیک حرف میزنم یا از اینکه چقدر خواهرها و برادرم شگفت‌انگیزند. میدانم که شلخته‌ام و می‌میرم و زنده میشوم تا بخواهم یک اتاقم را مرتب کنم. میدانم که چند ساعت که کار نکنم دیگر نمی‌توانم به چیزی غیر از کار کردن فکر کنم. میدانم که در محیط‌های پر سر و صدا مضطرب میشوم. میدانم که با آدم‌های تازه کم‌حرفم. میدانم که رشته‌ام مردانه است و دوست‌های مرد زیاد دارم. میدانم که دوست داشتنم سخت است. ولی واقعا زیاده‌خواه نیستم اگر کسی را میخواهم که مستقل باشد، بالغ باشد و بچه نباشد. تو میتوانی بگردی و کسی را پیدا کنی که عاشق مادری باشد. من نمیخواهم هیچوقت مادر هیچکسی باشم. 

زیاده‌خواه نیستم اگر کسی را میخواهم که مستقل باشد، بالغ باشد و بچه نباشد. ولی گاهی حس می‌کنم زیاده‌خواهم که کسی را میخواهم که بخواهد در عرصه‌ی خودش بهترین باشد. کسی را میخواهم که یک فکرهایی در مورد اینکه از کجا آمده‌است، آمدنش بهر چه بود و به کجا میرود داشته باشد. کسی که هر روز **به تنهایی** در دنیا بدرخشد، دنیا را جای بهتری بسازد و شب‌ها به زندگی مشترکمان برگردد که هر دو زندگی همدیگر را بهتر بسازیم. میخواهم زندگی‌های جدا و موازی داشته باشیم که به تنهایی خود قابل ستایش و باارزش باشند و در این میان هر چند ساعت به هم برگردیم و یکجا بدرخشیم. زیاده‌خواهی است؟ خواسته‌ی من است. چیکار کنم؟ من نمی‌توانم از میل خودم به این نوع زندگی دست بکشم. من نمیخواهم استقلالم را قربانی زندگی کسی بکنم. نمیخواهم استقلال کسی را بگیرم. من نمی‌خواهم تمام زندگی کسی باشم. من نمی‌خواهم کسی را پیدا کنم که مرا کامل کند. میخواهم کامل باشم و کسی را پیدا کنم که زیباترم می‌کند. زیاده‌خواهی است؟

دارم با هر شکست بیشتر یاد میگیرم. یادم است وقتی عرشیا و طلا جدا شدند، به مامان گفتم سومین نفری که در این ماجرا ضربه خورد من بودم. عرشیا یکی از مهمترین آدم‌های زندگیم بود و خیلی رویش حساب می‌بردم. وقتی طلا را آنقدر اذیت کرد که جدا شدند امیدم از بشریت کَنده شد. با ارمیا یاد گرفتم که دوست‌داشتن به تنهایی کافی نیست. با وینز یاد گرفتم که نیازی نیست طرف حتما یک کار خلافی در حقت بکند که تو ازش جدا شوی، همین که میدانی قرار نیست با هم آینده داشته باشین کافی است. ایستون قضیه‌ش جداست. ولی قبل از ماجرای ایستون همیشه فکر میکردم که آدم نباید بگذارد رابطه‌های باارزش زندگی بخاطر غرور از دست بروند. اما گاهی اوقات (و نه همیشه) رابطه‌یی که بند به غرور کسی باشد رابطه‌یی نیست که دوام بیاورد. چرا باید طرف مقابل اینقدر بی‌خیال باشد که تو برای جلب توجه عزت‌نفس خودت را زیر پا بگذاری؟ اتفاقی که یکبار بیافتد دوباره و صدباره هم میافتد. کسی که یکبار مجبورت میکند خودت را نادیده بگیری بارها و بارها هم قرار است همین کار را بکند. گاهی کسی که میخواهد غرورت را نادیده بگیری آدم درستی برای تو نیست. 

دیشب این مطلب، بی‌انگیزه، از قدیم‌ها را خواندم و خنده‌ام گرفت. چقدر رابطه‌ی مشترک را درست پیش‌بینی کرده بودم. چقدر زیبا تعریفش کرده بودم و چقدر به نظرم دور میرسید. کسی اگر میگفت قرار است این اتفاق‌ها برای خودم بیافتد باور نمی‌کردم. هنوز هم حرف از خوشبختی که پیش بیاید میگم «این اتفاق‌ها برای من نمیافتند.» this kind of stuff don’t happen to me. ولی یک سال بعد از نوشتن پست بی‌انگیزه من دیوانه‌وار عاشق بودم و کسی دیوانه‌وارتر عاشقم بود. همدیگر را بهتر ساختیم. به نتیجه نرسید، ولی یکی از بهترین اتفاق‌های زندگیم بود. کس چی خبر دارد؟ شاید روزی تنها باشم و خوشبخت باشم. یا شاید با کسی باشم و خوشبخت باشم. هر چند در حال حاضر خوشبخت بودن همراه کس دیگری به نظرم محال است.