به آینده فکر می‌کنم. به روزهایی که هدر میدهم. به کتابهایی که نمیخوانم. به اهدافی که نمی‌رسم. زندگی ترسناک است. من شکننده‌تر از چیزی هستم که مردم فکر می‌کنند. که خودم فکر می‌کنم. روزهای سختی را میگذرانم. دیروز بغلم کرد. گردنش روی گردنم بود. بغضش را که تند تند قورت میداد صدایش را میشنیدم. آخرش هم گریه‌اش گرفت. هیچ حسی نداشتم. دنیای ایده‌الم به طور متواتر عوض میشود. بچه که بودم فکر می‌کردم بهترین حالت زندگی شرایطی است که در یک جای امن زندگی کنیم و والدینم مرا دوست داشته باشند...

هیچوقت در مورد پدر و مادرم یا شرایط بچگی‌م با کسی حرف نمی‌زنم. شاید تنها کسی که کمی در مورد مامانم بداند کریستینا باشد. در حدی که وقتی در مورد مادر خودش چیزی گفته من گفته‌ام «مامان من هم همینطور.» بدم میآید وقتی مردم به خودشان جرات میدهند در مورد بچگی ِ من، پدر و مادرم یا مشکلات خانوادگیم نظر بدهند. 

در ۱۲ سالگی فکر می‌کردم بهترین زندگی را در جزیره‌ای تنها با بهترین دوستم میشود تجربه کرد.

در ۱۶ سالگی اینقدر احساس گناه می‌کردم که هر حالتی از زندگی برایم زهر بود. فقط دوست داشتم بمیرم.

چند هفته پیش یکدفعه‌ای به ذهنم رسید که فرض کنید از آدمی به صورت پاک، ساده، بدون اینکه شناخت درستی ازش داشته باشید خوشتان آمده. احتمالا بخاطر یک مشخصه‌ی جذابی که دارد. مشخصه‌ی جذاب برای من همیشه سختکوشی‌ای است که منجر به یادداشتن زیاد ِ‌فزیک میشود :| تا حالا فقط دوبار از کسی خوشم آمده. هر بار هم دو روز، نهایتا دو روز بعد از پی بردن به حسم شروع به سرکوبش کرده‌ام. چون که شدنی نبودن هر دو بار. حالا فرض کنید یکبار شما از این حس‌ها پیدا می‌کنید و اینبار اتفاقا احساس مشترک است. شما با هم میروید بیرون! دست همدیگر را می‌گیرید! متوجه میشوید که بودن کنار او از شما آدم بهتری میسازد. هر چه بیشتر همدیگر را میشناسید رابطه‌تان مستحکم‌تر میشود. این خیلی باید حس نابی باشد. چه میانبر خوبی برای پیشرفت. چه هدف والایی است اینکه کنار همدیگر باشید تا از همدیگر یاد بگیرید و آدم‌های بهتری باشید. چند وقت پیش فکر می‌کردم در دنیای ایده‌ال من از این اتفاق‌ها برای من هم میافتد. 

حالا فکرم عوض شده. من بدم میاید از آدم‌هایی که قسمت مهمی از زندگیشان را وقف پریدن از بغل یک پارتنر به پارتنر دیگر میکنند تا آدمی را که برایشان خوب است پیدا کنند. کلا بدم میآید که آدم حس کند برای کامل بودن یا بهتر بودن نیاز به نیمه‌ی گمشده‌اش دارد. خب خودت به تنهایی خوب باش احمق! حالا اگر یکی هم این وسط آمد که از تو آدم بهتری ساخت، خوب.

امروز فکر می‌کردم ایده‌ال‌ترین نوع زندگی برای من این است که تنها، بدون اینکه کسی به من وابسته باشد (دقت کنید که وابسته نبودن من به مردم کافی نیست، مردم هم باید از من بیزار باشند) در اتاقم با لپتاپم و ۱۲۰تا دفتر خالی زندگی کنم. دفترها را با حل تمرین پر کنم. بعد همانجا در همان اتاق بمیرم. این که سخت نیست. چرا نمیتوانم این را داشته باشم؟ چون من یک عادت بد دارم که اگر دوتا کار مهم داشته باشم و مهمترینش را نتوانم انجام بدهم، نمیتوانم درست روی کاری که اهمیت کمتری دارد تمرکز کنم. 

باید چندتا مقاله در مورد پروژه‌ام بخوانم و خلاصه‌شان را بنویسم. اما انگیزه‌ای برای تحقیق ندارم و برای همین نمی‌توانم برای امتحانم درس بخوانم. این مشکل جدیدی است. نمیدانم چطور حلش کنم. قبلا هیچوقت با کمبود انگیزه مشکل نداشتم. ایستون میگه: «با اتفاقی که افتاد حق داری انگیزه نداشته باشی.» اما اشتباه میکند. حق ندارم. بعد یک شکست فلج شده‌ام. خاک بر سرم. همین نوشتن این پست هم برای است که نروم و مقاله‌ها را نخوانم. پست دارد تمام میشود و خانواده‌ام آماده شده که برویم رستورانت لب دریاچه‌ی فلان غذا بخوریم. برگردم میخوابم. آخرش هم مقاله‌ها را نمیخوانم.