خانوادهام برای رخصتیها مسافرت رفتهاند و من در این خانهی دراندشت تنهایم. در سکوتم. میخواهم تو را برای خودم نگه دارم. نمیتوانم به طور منسجم بنویسم. زنگ زدی. تا دیروقت گپ زدیم. مثل همیشه بودی. مثل همیشه بودم. از همه چیز برایم گفتی. برادرهایت، پایان ماستری، آغاز دکترا، کوچکشی از سواحل غربی به سواحل شرقی، از دوستهای صمیمیت، از تنهایی و بییاری، از کار، از صنفها، از آپارتمان، از شرایط دانشگاه، از برنامههای کریسمست و از ورزشنکردنهایت. آرامش و صمیمیت گفتگویمان دلم را آرام کرد.
تو برگشتی. نه. برگرداندمت. گفتی «it's good to be back» و من باورت کردم. هر باری که گفتی خوشحالی که برگشتی من باورت کردم ولی هنوز نمیتوانم به کسی بگویم که برگشتی. هنوز اعتماد ندارم که آمده باشی که بمانی. همه میروند. در دنیا بیشتر از هر چیزی میخواهم که تو آمده باشی که بمانی. ولی عزیز دلم، میدانم که جگرم را خون میکنی. بیا در لحظه زندگی کنیم و به این فکر نکنیم که ممکن است سالها بعد من ندانم کجای این کرهی خاکی زندگی میکنی، یا حتی کجای این کرهی خاکی خاکت کردهاند. به این فکر نکن. به این فکر کن که ما در زندگی بنا است که زخم بخوریم و من، همین منِ خودخواه، انتخاب کردهام که از تو زخم بخورم.
- //][//-/
- شنبه ۲۳ دسامبر ۲۳
- ۱۰:۳۴