عرضم به حضور شما که، کمتر از دو ساعت بعد از نشر این پست همراهش تماس گرفتم. میدانستم که صبر من تا آمدنش قد نمی‌دهد :) از ساعت ده شب تا ۲ صبح چت کردیم. با درد، با خجالت، همه چیز را تشریح دادیم. عذر خواست و احساس ندامت و پشیمانی کرد. دلداریش دادم و سوال پرسیدم و سوال پرسیدم. گفت آن یکسالی که گپ نمی‌زدیم سخت گذشت. گفت «به نظر من از یک جایی رابطه‌های خیلی نزدیک را سخت است که تعریف کنی. مخصوصا اگر خیلی با طرف احساس صمیمیت کنی و عمیقا بهش اعتماد داشته باشی. پیدا کردن خط مرز بین دوست‌های خیلی صمیمی و عشق سخت میشه، حتی اگر هیچکدام از طرفین این موضوع را نبینند و یا به صراحت تائیدش نکنند.» با این پیامش حس کردم می‌توانم دوباره نفس بکشم. گفت «کلیشه‌ است ولی ۵ ورژن عشق یونانی به ذهنم میرسد. مشخصا فیلیا و ستورگه.» خنده‌ام گرفت. فیلیا عشق برادر به برادر است. یادم آمد که ایمیلیو گفته بود که چون خواهر ندارد نمی‌داند چطور مرا مثل خواهرش دوست داشته باشد، مرا مثل برادرش دوست دارد. ایستون هم خواهر ندارد. مرا مثل برادرش دوست دارد.

یک قسمتی را از استرس در تشناب استفراغ می‌کردم. یک قسمتی را کنار بخاری به زیبایی زندگی فکر می‌کردم. یک قسمتی را میخواستم بدوم در خیابان‌ها پرواز کنم. بعد از چهار ساعت تلاطم، رأی ما این است که  برای همدیگر مهم استیم. حماقت‌های گذشته را در گذشته رها می‌کنیم و برمی‌گردیم به بهتر بودن، به رشد کردن کنار همدیگر. هر چی نباشه یکی از بهترین دوست‌هایی است که در تمام عمرم داشته‌ام. یکی از بهترین دانشمند‌هایی است که میشناسم.