۷ مطلب در ژانویه ۲۰۱۹ ثبت شده است

تو یک کمد پر از کفش داری

روی تختم افتاده بودم و فقط گوش می‌دادم. جمله‌ای که آن روزها در ذهنم مدام چرخ می‌زد این بود: «زمانه زمانه‌ای بود که ساعت‌های مُچی در کف استخر‌ها غرق می‌شدند.» یعنی اینکه آدم‌ها اینقدر آسوده خاطر بودند که مهم نبود ساعت چند است. کاری پشت دل‌شان نبود. می‌رفتند شنا، هر وقت گرسنه می‌شدند غذا می‌خوردند، هر وقت خواب‌آلود بودند می‌خوابیدند. زندگی بی‌ساعت خوشایند‌ترین نوع زندگی‌ست. % تصمیم گرفته‌ام بایستم. نه اینکه کلیشه‌ای باشم، ولی واقعا، به کجا چنین شتابان؟‌ هنوز کلی کار نکرده دارم اینجا. چرا باید بروم؟ چرا باید قبل از تمام شدن کارم بروم؟ به کجا بروم؟ تصمیم گرفته‌ام در ۲۱ سالگی از دانشگاه فارغ شوم. این تصمیم درستی است که طبق برنامه‌هایی که داشتم نیست. تصمیم درستی‌ست که خوشحالم می‌کند و کمی عصبانی‌ام. % زندگی بی‌ساعت. نور آفتاب کج و با زوایه‌ی مقعر؟ نه مقعر و محدب برای لنز بود. متساوی الاضلاع؟ نه. این برای ضلع بود. obtuse... steep... زاویه‌‌ی حاد؟ حاد... زاویه‌ی حاد کمتر از ۹۰ درجه‌ نیست؟ است؟ نیست؟% زندگی بی‌ساعت. نور آفتاب با زاویه‌ای حاد روی تختم می‌تابید. لعنتی. % زندگی بی‌ساعت. آفتاب نزدیک به افق بود و نورش روی تختم می‌تابید. در رصد‌خانه‌ها پنجره‌ها همیشه پرده‌ی تاریک و ضخیمی دارد که نمی‌گذارد یک قطره نور افتاب به داخل اتاق بیاید. پرده‌ها که بسته باشند  نمیشود فهمید چه زمانی از روز است. در شب، نمیشود فهمید چشم‌هایت بسته‌اند یا باز. تو اتاقت را تاریک دوست داشتی. در دو سال اقامتت در آن اتاق هیچوقت پنجره‌ی اتاقت را باز نکرده بودی. تا من آمدم. عاشق اتاق‌های رصدخانه می‌شدی اگر بودی. ٪  تصمیم گرفته‌ام بایستم. تصمیم گرفته‌ام ندوم. تصمیم گرفته‌ام ۵ سال برای لیسانس بخوانم. یک لیست ساخته‌ام از کارهایی که با این یک‌سال وقت اضافی باید انجام بدم. من وقتی فارغ شدم چقدر قرار است درآمد داشته باشم؟ حتما آنقدری است که برای من کافی باشد. مگر من قرار است چقدر خرج داشته باشم؟ کرایه‌ی آپارتمان، آب و برق، غذا، موتر، لباس. نصف درآمدی که بابا دارد را داشته باشم برایم بیشتر از کافی است. واقعا شاید پول نباید فکتور... لعنتی. ٪ (factor... معیار؟ معیار!)  ٪ واقعا پول نباید معیاری برای انتخاب رشته باشد. میخواهم این را برایت بگویم. میخواهم بگویم روزی که در گوشه‌ی صنف نشسته بودی و من رو به تو، برعکس روی چوکی نشسته بودم و به پیانو نواختنت نگاه می‌کردم، خیلی شوکه شدم وقتی یکدفعه‌ای Turkish march را نواختی. میخواهم بگویم خیلی دوست دارم وقتی بهت کمک می‌کنم آهنگ بنویسی، خیلی. میخواهم بگویم خیلی آهنگ‌هایت جالب می‌شوند وقتی وسط کلمات تماما رمانتیک حرفی از روز و شب مریخ می‌آید. میخواهم بگویم شعری که نوشتی را خیلی دوست داشتم. خیلی مزه داد که مثال شجاعت در شعرت "حیات در مرز کهکشان‌ها" بود. مردم می‌دانند دوست منی. می‌خواهم به کایل بگویم بهت زنگ بزند و بگوید تو در مهندسی می‌میری احمق! موسیقی بخوان. به جهنم که کار گیرت نیامد. آنقدری گیرت میاید که خرج آپارتمان، آب و برق، غذا موتر، لبا...٪ یادم می‌اید که من و تو فرق می‌کنیم. یادم می‌آید که تو تمام پولی که من برای کرایه‌ی اپارتمان حساب می‌کنم را میتوانی بدهی که یک جفت کفش بخری. یک جفت کفش زشتی که بهشان نگاه می‌کنی و میگی «کاش می‌شد با این کفشا ازدواج کرد». ٪ بهش می‌گم «شرمنده‌ی تو و او هستم که اینقدر روی مقاله‌ام زحمت می‌کشید» میگه «we are your cheerleaders». از این حرفش لذت می‌برم. یادت است؟ گفتی وقتی با یعقوب رفته بودی بیرون یک پیرمرد در گوش یعقوب گفته بود « امشب بازیگر اصلی شما هستین. ما فقط تماشاچی هستیم.» و تو، تو... تو لبریز از عشق با این جمله پرواز کرده بودی. یعقوب هم که رفت. ٪ بهش زنگ می‌زنم. مثل همیشه با بغض حرف می‌زند. کلافه می‌شوم از اینقدر غصه‌ای که دارد. میگه «منتظر بودم زنگ بزنی. زنگ نزدی. قریب مرده بودم. خون سرفه می‌کردم. کنج خانه افتاده بودم و می‌گفتم کاش الهه زنگ بزند. رفتم داکتر. نمی‌فهمیدند بخاطر چی است. گفتند توبرکلوز نیست. قبرغه‌ام چرک کرده یا همچین چیزی.»  وحشت می‌کنم. میگم «دواهایت را منظم بخور. یادت نرود. اگر درست نخوری شاید تاثیر نکند و خدای نکرده خوب نشوی.» میگه «خوردم. خلاص شدن. دو نسخه دوا گرفتم و هردویش خلاص شدن. خوب شدم.» میخواهم تف بیاندازم به صورت خودم برای اینکه اینقدر از حال و روزش بی‌خبرم. ٪ من آدم reserved, private... reserved... خوددار؟ نه... شخصی... رازدار... نه نه نه... reserved, private... لعنتی به من کتاب فارسی بفرستید. اووووف. ٪ من دوست ندارم در مورد زندگی شخصی‌ام با مردم حرف بزنم. اما وقتی صدای پر بغضش در گوشم زنگ می‌زند دوست دارم به رفقایی که فکر می‌کنند همه چیز در مورد من می‌دانند بگویم 

oh you have no idea. %

و در آخر، بلی، I rave in my restlessness. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۷ ژانویه ۱۹

مثل وقتی که حرف مهمی داشته باشد کامل به طرف من می‌چرخد. میگه «پدر و مادرت هم در همان جایی که تو بزرگ شدی بزرگ شدند؟» از این سوال شخصی‌ش خنده‌ام می‌گیرد. کوتاه و با خنده می‌گم «نه». اینکه من اینقدر خوددار و او اینقدر راحت است دیگر معذب‌کننده نیست، فقط خنده‌دار است. هنوز منتظر است بیشتر توضیح بدم. میگم «مادرم در شهری که من بزرگ شدم بزرگ نشده. پدرم در داخل افغانستان مسافرت زیاد کرده.» میگه «پدر و مادرت آدم‌های موفقی هستند. من دیده‌ام آدم‌هایی را که در پاریس، اروپا یا خلاصه یک جای دیگه درس می‌خوانند و بعد میروند کشور خودشان و کم کم اینجا می‌رسند. ولی پدر و مادر تو در همان افغانستان به دنیا آمدند، ازدواج کردند، بچه‌دار شدند.» بیشتر توضیح میده. میگه «حتی اینجا هم، کسی که بخواهد به موفقیتی چیزی برسد از شهر خودش به شهر دیگری مسافرت می‌کند که روی پای خودش بایستد. فقط وقتی به شهر خودش برمیگردد که شکست خورده باشد! یعنی کم‌ پیش می‌آید آدم در همانجایی که هست موفق شود.» اصلا نمی‌فهمم چی میگه. میگم « نمی‌دانم. به هر حال پدر من یک مدتی مجبور شد از کشور فرار کند. ولی وقتی برگشت دانشگاهش که نصفه مانده بود را تمام کرد. یعنی برگشت تا موفق باشد.» میگه «تو به دنیا آمده بودی وقتی فارغ شد؟» میگم «صنف چهار بودم.» بر میگرده سمت لپتاپش. دو دقیقه بعد میگه «در مقاله‌ات در مورد پدرت نوشتم.» با دست‌هایم سرم را محکم می‌گیرم که جیغ نزنم. میگم 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۷ ژانویه ۱۹

We carry the fire

"I, His ordained minister, almost rave in my restlessness"

این جمله از کتاب Jane Eyre آتش به جانم انداخته. قشنگ‌ترین قسمت خواندن کتاب دیدن جمله‌هایی‌ست که در هیچ کلکسیون quote او کتاب پیدا نمی‌کنی ولی آتش به جانت می‌زنند. حالم دگرگون شده از خواندن این جمله. I rave in my restlessness! ای خدا!

I rave in my restlessness...

i. rave. in my. restlesssness...

I. RAVE. IN. MY. RESTLESSNESS.

یا خدا... یا خدا... میخوام این جمله را بارها و بارها جیغ بزنم. میخواهم بداند. بدانند. بدانند. بدانند. که i RAVE in my restlessness. دلیلی برای «بی‌قرار» بودن وجود ندارد. نیازی برای انجام دادن «کاری» است که شب‌ها نمی‌گذارد بخوابی و روزها نمی‌گذارد بنشینی. "چه کاری؟" you might ask، باید بگویم که نمیدانم. نمی‌دانم. نمی‌دانم. هر کاری؟ نه! هیچ کاری؟ نه! چه کاری؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم. نمی‌دا... اما تو میدانی. تو همیشه میدانی. فقط میترسی. فقط جرأتش را نداری. تو همیشه میدانی و همیشه انکار می‌کنی. همیشه میدانی و همیشه از خودت می‌پرسی "چه کاری؟" و میدانی. تمام مدت می‌دانی. فقط می‌ترسی. برای همین است. برای همین. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۴ ژانویه ۱۹

به همو خانه‌های خام عشق پخته داشتیم

خیلی اذیتم کرده. برای همین این روزها ناراحتی‌ش برایم مهم نیست. این فقط نشانه‌ی حماقت خودم است، اما حماقت که ارادی نیست. دیشب بعد از اینکه باز حرف بی‌ربطی زد بهش گفتم «اینقدر ازت بدم میایه... که خیلی زیاد. ازت خیلی زیاد متنفرم.» و آمدم لباس بپوشم که با هم برویم دیدن دوستش. مهم نبود اگر که ناراحت شده. از بس ناراحتم کرده وقتی ناراحتش می‌کنم فقط حس می‌کنم دارم بهش نشان می‌دهم من چه حسی از حرف‌هایش می‌گیرم و این عین عدالت است. وقتی لباس پوشیدم از خودم پرسیدم «اگر بمیرد، اگر همین الان بمیرد، برایم مهم است؟» و نمی‌دانستم. نمی‌دانستم. این یعنی اینکه احتمال اینکه مهم نباشد را می‌دادم. اما او دوستم دارد. خیلی دوستم دارد. قبل از رفتنم به آریزونا دعوا کرده بودیم. اما از قرار شنیداری وقتی او شب به خانه می‌آید و من نیستم انگار که چیزی را گم کرده باشد، تمام شب دلش برایم تنگ است. برای همین به مامان گفته «از مبایلت با الهه کمی چت کنم؟ دلم برایش تنگ شده اما به پیام من جواب نمی‌ده» و خب من از مامان پیام گرفتم که «الهه چطوری؟» و نیم ساعت با مامان حرف زدم غافل از اینکه اینطرف مبایل در دست بابای دلتنگم بوده.

 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۳ ژانویه ۱۹

my first observing run/ سفرنامه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • //][//-/
  • سه شنبه ۸ ژانویه ۱۹

خلاصه اینکه کیف داد

از میدان که میامدم راننده‌ی Uberم ایرانی بود. نامش حمید بود و شک کردم ایرانی باشد. بهش زنگ زدم که مشخصات محلی که باید میآمد را بهش بدهم و لهجه‌اش ایرانی بود. من لهجه‌ی ایرانی، مکزیکی، فرانسوی و پاکستانی/هندی را در انگلیسی زود میفهمم. وقتی رسید و سوار شدم گفتم "سلام" جوابم را داد. اما نفهمید فارسی‌ حرف می‌زنم. احتمالا فکر کرد مسلمانی هستم که به مسلمان دیگری سلام داده‌ام. پرسید where are you from? با لهجه‌ی غلیظ انگلیسی گفتم افغانستان. هههههههه. گفت «خوبین شما؟» گفتم «خوب استم تشکر. شما خوب استین؟» جوابم را به ایرانی داد. یادم نیست. یک لحظه توقف کرد تا آدرس را وارد کند. گفتم «میشه مه پیش‌رو بشینم؟» گفت «آره آره چرا نشه» رفتم پیش‌رو نشستم و تشکر کردم. آدرس را زد. دنبال جای usb میگشتم تا مبایلم را به چارج بزنم. گفت «من رو پونزده (پانزده) درصدم. سیم منو دربیار از خودتو بزن» یا یک چیزی شبیه این که من درست یادم نیست. تشکر کردم و مبایلم را وصل کردم.

چند دقیقه سکوت بود.

گفتم «آهنگ فارسی پخش کنم؟» خندید گفت «آره آره» مبایلم به سیستمش وصل بود. Spotify (اپلکیشنی که ماهانه بهش پول میدی و بهت دسترسی به ملیون‌ها آهنگ را به صورت آنلاین میده) را باز کردم. گفتم «چی ره خوش دارین؟» تجربه یکبار دیگر ثابت کرد که در فارسی گفتگوی زبانی با ایرانی‌ها و نوشتاری با تاجیک‌ها سخت است :) متوجه‌ی حرفم نشد. گفتم «کدام هنرمند را دوست دارین؟» گفت قدیمی‌ها را دوست دارد ولی من هر چه پخش کنم گوش میکند. از اسپاتیفای رفتم به صفحه‌ی معین (که هفته‌ی پیش در تگزاس کنسرت داشت و برای همین در ذهنم بود). معروف‌ترین آهنگ معین در اسپاتیفای "زندگی با تو" بود. به این آهنگ گوش دادیم. دلم یک آهنگ آشناتر میخواست. "شنیده‌ام" از تواب آرش را پخش کردم. خیلی خوشش آمد انگار. وقتی خیلی خوشش می‌امد و هیجان‌زده میشد میگفت "نچ نچ نچ" و سرتکان میداد :) تنها دلیلی که میدانم این نشانه‌ی لذت بود این است که بابا هم گاهی این کار را میکند. یکبار وقتی تواب آرش گفت " شنیده‌ام که باز برگشته‌ای، تاج سر گشته‌ای، به باغ صبر ما ثمر گشته‌ای" نچ نچ کرد. گاهی هم فرمان را رها میکرد و با دست به روبرو اشاره میکرد که یعنی "به به" :) آهنگ که تمام شد گفت "چه کلامی! چه شعری!" خندیدم.

آهنگ بعدی را از امیرجان صبوری پخش کردم. امیرجان صبوری از هرات است و لهجه‌اش حتی در آهنگ‌هایش هم پیداست. شاید نباید پخش می‌کردم. صبوری از آن هنرمند‌هایی است که باید خیلی اهل دل باشی که دوستش داشته باشی :) به هر حال پخش کردم. گفتم «ای آهنگ هم افغانی است مَگَم خوشتان خواهد امد» گفت «بذار بذار. من افغانی دوست دارم. افغانی‌ها رو هم دوست دارم» خندیدم. نمیدانستم چی بگویم. گفتم «زنده باشین». ولی خوشش آمد مثل اینکه. وقتی امیرجان صبوری گفت «از این سوی بهاران به دستِ گلِ باران، "سلام"ت میفرستم گل ِ لاله‌ی افغان» با خودش چندبار نچ نچ کرد. 

بعدی را از فرهاد دریا پخش کردم. همان آهنگش که میگه «در جستجویش دم به دم دریا به دریا میروم». کسی که از این آهنگ خوشش نیاید در دنیا نیست :) مگر میشد خوشش نیاید. 

در اسپاتیفای نوشتم "شجریان". آهنگ "آهای خبردار" از همایون شجربان آمد. طولانی بود. گوش دادیم. دیگر تقریبا رسیده بودیم خانه. وقت برای یک آهنگ دیگه داشتم. گفتم «آخرین آهنگ تاجیکی است.» گفت «آی زنده‌باد!» و با هم به آهنگ صدرالدین گوش دادیم. همانی که میگه «تو مال کی؟» وقتی رسیدیم گفت «به این میگن DJ» خندیدم. گفتم «تشکر. به مه هم بسیار کیف داد» گفت «انشالله که همیشه کیف کنی». خداحافظی کردیم و آمدم خانه. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۸ ژانویه ۱۹

آدم‌هایی هستند، که به من باور دارند!

 گفت «وقتی اوضاع مثل الان خراب میشه، به خودت یادآوری می‌کنی که روزهای خوبی داشتی؟ به خودت میگی که چون قبلا توانستی از پسش بربیای اینبار هم درست میشه؟» برای همین آمدم یادآوری کنم که...

در مسیرم بهش پیام دادم و گفتم دارم میرم امتحانی بدم که می‌دانم قرار است پاس نشوم. جواب نداد. مثل تمام وقت‌هایی دیگری که در حال مرگ نبودم! اصولا مگر اینکه در چند قدمی مرگ باشم با هم حرف نمی‌زنیم. امتحان را دادم. دو روز بعد وقتی نمره‌اش آمد هنوز جواب نداده بود و من برایش نوشتم «یادت است آنروزی که بهت پیام دادم؟ پاس شدم. ۱۰۰ گرفتم.» قانون بی‌تفاوتی به هر چیزی جز مرگ را شکست. گفت «you're really smart. but don't let it get in your head»  

این چیز کمی نیست. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۳ ژانویه ۱۹
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب