۵ مطلب در آگوست ۲۰۲۲ ثبت شده است

دوست‌ها خانواده‌یی استند که خودت انتخابش کردی

شرایط من طوری است که نمی‌توانم به والدینم تکیه کنم. گاهی از فکرش استرس می‌گیرم. دیشب با خودم فکر می‌کردم اگر یک روزی منبع درآمدم قطع شود و پس‌انداز نداشته باشم، چه خاکی به سرم بریزم؟ اِم گفت «میتوانی با من زندگی کنی. ولی من باید آپارتمان خودم را داشته باشم که اگر آپارتمان خودم را نداشته باشم هم زود یکی می‌گیرم.» خنده‌ام گرفت چون حداقل یک سال است که تصمیم دارد آپارتمان بگیرد. ولی یک ذره هم به حرفش شک نکردم چون این همان آدمی است که وقتی بی‌کس بودم گفت «دو روز طاقت بیار. دارم میایم.» و بخاطر من برای اولین بار به ترس خود غلبه کرد و سوار طیاره شد. من جایی برای بودن نداشته باشم، نمی‌گذارد یک شب را هم به سختی سر کنم. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۵ آگوست ۲۲

حاجتش برار آخر آرزویش اجرا کن - شوخ ارمنی‌زاده یک‌ دمی مدارا کن*

از وقتی که یادم است مهربان‌ترین آدم‌های زندگیم هم با حرفها و گاهی دست‌هایشان تکه تکه‌ام می‌کردند و نیم ساعت بعد با انتظار اینکه هیچ تاثیری روی مغز و بدن کوچکم نداشته باشد می‌گفتند «عصبانی بودم دیگه.» اصلا نمی‌دانستم که میشود عصبانیت خود را روی بقیه خالی نکرد. خدای من! چه ایده‌ی بکری! سعی کردم طوری زندگی کنم که تیر عصبانیتم همیشه به سمت کسی که باعثش است نشانه رفته باشد. اما اینکه آدم اصلا عصبانی نشود در مخیله‌ام نمی‌گنجید. و خب، نمی‌توانم بگویم چقـــــدر خوشبختم که نه او عصبانی‌شدن را بلد بود و نه جورج بلد است. اگر کسی به من بگوید اینها در عمرشان داد نزده‌اند باور میکنم. اینکه من عنان از دست بدهم و داد بزنم، دروازه را به دیوار بکوبم، در جاده‌ها خطرناک ویراژ بدهم برایم طبیعی است. برای آدم‌ها طبیعی است. ولی اینکه این مردها بی‌صدا (و بمیرم برایشان، گاهی با ترس) نگاهم کنند و داد نزنند، حرف زشت نزنند، با تردید دستشان را دور شانه‌ام حلقه کنند و بغلم بگیرند تا آرام شوم، برای آدم‌ها طبیعی نیست. فرشته‌اند. خوشبختم. اینقدر به حضور پارتنری که خشونت را بلد نیست عادت کرده‌ام، که گاهی میترسم از اینکه تو ممکن است این خاصیت را نداشته باشی. نکند روزی سرم داد بزنی؟ من به اندازه‌ی یک عمر خشونت دیده‌ام. به خشونت حساسیت پیدا کرده‌ام. به ظلم حساسیت پیدا کرده‌ام. نمی‌خواهم زیر بار ذره‌یی از خشونت بشینم... میدانم که ظلم است ازت بخواهم هیچوقت عصبانی نشوی. ولی سرم داد نزن. وگرنه تو صدایت را سرم بلند کنی من سعی میکنم از وسط نصفت کنم. از آنجایی که تو ۲۸ سانتی از من بلندتری و ۵۰ کیلو سنگین‌تر، زورم نمیرسد و فقط ولت میکنم و میروم. 

*صوفی عشقری

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۴ آگوست ۲۲

تو قرار است بهترین اتفاق زندگی من باشی

یک پدیده‌یی است به نام having a vision. یعنی که قبل از اینکه کار انجام شده باشد، تو یک نتیجه‌ی کامل در ذهنت داشته باشی. مثلا یک خانه بخری و حتی قبل از اینکه تزئینش کنی با جزئیات بدانی که وقتی تزئینات تمام شد خانه قرار است چطور باشد. در ذهنت بدانی که دقیقا مبل‌ها کجا قرار است باشند، پرده‌ها قرار است چه مدلی باشند، فرش قرار است چه رنگ و چه اندازه باشد، و غیره. بسیاری از تغییرات مهم دنیا به این خاطر اتفاق افتادند که یک آدم با اراده، یک رهبر، تصویری از اینکه دنیا چطور باید باشد در ذهن داشته و بلاخره این تصویر را به واقعیت تبدیل کرده. بسیاری از اثرات زیبای هنر اینطور به وجود آمده که هنرمند یک vision, یک تصویر، از نتیجه‌ی کار در نظر داشته و تا این تصویر به واقعیت تبدیل نشده دست از کار کردن برنداشته. 

پی‌دی قصه می‌کرد که کارگردان فیلم The Shining هر صحنه را به طور اوسط ۳۰ بار ضبط کرده. من با بهت گوش میدادم و سعی می‌کردم بفهمم چرا؟ مگر بار بیستم و با بار سی‌ام چی فرقی داشته؟ احتمالا قبل از اینکه فیلم ضبط شود، او تصویر کامل و دقیقی از اینکه میخواسته فیلم چطور باشه داشته و حتی اگر بار بیستم خیلی به ورژنی که او در ذهنش داشته نزدیک بوده، باز ده بار دیگر طول کشیده تا صحنه دقیقا همان چیزی باشه که او در نظر داشته.

من کوته‌بین‌تر از اینم که vision‌های جهانگیر داشته باشم. آرزوها و رویاهای سخیف و کوچک در مورد زندگی خودم دارم. سالها پیش از اتاقی که با ۴ نفر دیگر شریک بودم، استقلال و آرامش امروزم را دیده بودم. در دانشگاهی که حتی رشته‌ی نجوم نداشت، خودم را بین ستاره‌ها دیده بودم. گاهی می‌ترسم از قدرتی که visionها دارند. من visionهایم را به واقعیت تبدیل می‌کنم. همیشه. ولی این موفقیت برای این است که معمولا همه چیز به خودم بستگی دارد. اینبار به آینده که نگاه می‌کنم، تو را می‌بینم که در پهلویم، در سیت کنار راننده نشستی و در خیابان‌های ساحلی کلیفرنیا روان استیم. موهایم بالای سرم بسته است. من بلوز بی‌آستین سیاه با شلوار جین سیاه پوشیده‌ام و تو بلوز سفید و شلوارک آبی. عینک‌های من بزرگ و سیاه استند و عینک‌های تو آویاتور نقره‌یی. نق میزنی که هیچوقت نمی‌گذارم تو رانندگی کنی. مسخره‌ات می‌کنم که تو مثل مادربزرگ‌ها رانندگی میکنی. به مقصد میرسیم. تو در میزنی و داخل میشویم. من با خانم خانه مشغول حرف زدن میشوم و تو در جمع مردها میروی. در تمام مدت زیرچشمی همدیگر را زیر نظر داریم. نگاهت می‌کنم. با لبخند به حرفهای کسی گوش میکنی. یک قوطی بیر در دستت است. نگاهم میکنی. می‌خندم. می‌خندی. 

من تو را به دست میاورم. تو مال من میباشی. تمام قصه‌هایت را میشنوم. تمام قصه‌هایم را گوش میکنی. تو رویای ۲۰سالگی منی. تو vision آینده‌ی منی. تو بزرگترین امید آینده‌ی منی. 

  • //][//-/
  • جمعه ۱۲ آگوست ۲۲

مثل خمیازه‌ی خوشرنگ انار است دلم

سال اولم در UT، ویلر در صنف ما قرار بود در مورد تحقیقش و مسیری که در آکادمیا (Academia) طی کرده بود گپ بزند. معمولا سخنران‌ها زودتر از ما می‌رسیدند. کامپیوتر را روشن می‌کردند و سلایدهایشان را آماده می‌کردند. ویلر دیر رسید. با آرامش رو به روی ما نشست، و بدون پاورپوینت، شروع کرد به حرف زدن. با یک خنده‌ی آرام گفت «من یادم رفته بود امروز قرار است با شما حرف بزنم.» و من فکر کردم قرار است چون آماده نیست ۵۰ دقیقه مزخرف بگوید. ولی با لحن پدربزرگ‌ها برای ما از کشف اولین سیاه‌چاله‌ها گفت. دانشجو بوده که دانشمندان اولین سیاه‌چاله را کشف کردند و او یکباره جذب این بزرگترین عجیب خلقت شده. پنجاه سال است که در موردشان خوانده و تحقیق کرده و علم تولید کرده. خیلی بیشتر از ۵۰ دقیقه حرف برای گفتن داشت و من میتوانستم تا شب بشینم و به او، مستند زنده‌ی تاریخ، گوش کنم. 

این چند روز در کانفرانس امواج گرانشی متوجه شدم که من میتوانم مثل ویلر باشم. ۵۰ سال بعد پیش یک عالمه دانشجوی ۲۰ ساله بشینم و بگویم « وقتی اولین موج گرانشی توسط LIGO شناسایی شد ... » چه فرصت نابی که من از بدو پیدایش این شاخه از علم درگیرش استم. 

چقدر دردناک که تحقیق به جای اینکه یک مسیر خطی یا حتی یک مسیر بهم‌ریخته باشد، شبیه تمیز کردن اتاق کاملا تاریکی است که هیچوقت ندیدیش. مغزم همین روزها است که ترک بردارد. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۴ آگوست ۲۲

توریست شهر رویاها

هایتن در وبلاگش نوشته بود و خودش را مجموعه‌یی از بخش‌های مختلف معرفی کرده بود. من از همان اول عاشق نوشته‌اش بودم و هایتن ِمهربان آخرش نوشته را به من تقدیم کرد :) حالا یکی از مبحث‌های مورد علاقه‌ام در روانشناسی مدل خانواده‌ی درونی است و نوشته‌ی هایتن را حتی بیشتر دوست دارم. در درونم بخش‌های مختلفی وجود دارد. یک بخش هواخواه دارم که خیلی قدرم را میداند. به من القا می‌کند که آدم‌های نزدیکم خوش‌شانس استند که مرا دارند. مصمم است که من ستاره‌ام و تمام مردهای دنیا نهایتا سیاره استند. با این حال، گاهی وقتی به بخش‌های طغیان‌گر خودم نگاه می‌کنم، نمی‌دانم که چرا هیچ سیاره‌ایی باید بخواهد دور من بچرخد. یک بخش عصبانی بیش‌فعال دارم. یک بخش گوشه‌گیر دارم. یک بخش لجباز دارم. یک بخش بی‌تفاوت دارم. تمام این بخش‌ها، و خیلی بخش‌های گستاخ دیگر بارها و بارها هر روز فرمان ذهنم را به دست می‌گیرند. نمی‌دانم که تو چطور میتوانی به جنونِ من با قلبی که سینه‌ات را پاره می‌کند نگاه کنی و نه تنها فکر رفتن به سرت نزند، بلکه وقتی از خیابان عبور می‌کنیم نامحسوس خودت را بین من و موترها سپر کنی. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱ آگوست ۲۲
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب