ایوانز گفت «متاسفم که روز بدی داشتی.» و رویم دراز کشید. فشرده شدن بدنم زیر وزنش را دوست داشتم. گفت «تقصیر تو نبوده. تو عشوهگری نکردی. تو فقط به حیث یک دوست با او مهربان بودی. اینکه او در ذهنش چه برداشتی از رفتار تو داشته تقصیر تو نیست. مردها احمقند. حس بد نداشته باش.» از گناهم چیزی کم نشد. کارتیک، از دوستهای نزدیک که از قضا همکارم هم است، بهم ابراز علاقه کرد. وقتی بهش جواب منفی دادم، هم ناراحت بود و هم شوکه. چرا شوکه؟ چون فکر میکرد منم بهش علاقه دارم. روز گندی بود. در کل دنیا با کمتر کسی به اندازهی کارتیک راحتم. چیزی نیست که در مورد هم ندانیم. تمام این مدت من فکر میکردم ما دو دوست خیلی خوبیم، نمیدانستم که احساساتش درگیر شده. وقتی در مقابلش نشسته بودم، نمیدانستم چطور بهش نه بگویم که هم قاطع به نظر برسد و هم احساساتش جریحهدار نشود. یکی از بهترین دوستهایم است و نمیتوانم دردش را ببینم. از طرفی، چقدر باید احمق باشد که فکر کند منی که هر روز در مورد رابطهم با ایوانز همراهش گپ میزنم، ممکن است بهش علاقه داشته باشم؟ حالا نمیخواهد تا یک هفته مرا ببیند. به زمان نیاز دارد تا احساساتش را سرکوب کند. دلم برایش تنگ است. دلم برایش درد است. این تجربه مرا به ایوانز نزدیکتر کرد. برایم یک دنیا ارزش دارد که عکسالعملش به این واقعه اصلا ملامتگر و منفی نبود. هوایم را داشت. حالم را بهتر کرد. بهم اعتماد داشت. به کارتیک بد و بیراه گفت و به من فقط محبت کرد. آه...
-------------------------------
داشتیم از کنسرت glass animals برمیگشتیم. پر از خوشی و آرامش بودم. کریس داشت آهنگ Dreamland را برایم در موتر پخش میکرد چون آهنگ دلخواهم است و در کنسرت نخواندنش. کریس گفت «چقدر زندگی تو متفاوت میبود اگر افغانستان را ترک نکرده بودی.» گفتم «روزهای خوب ِاینطوری بیشتر از همیشه بهش فکر میکنم.» گفت «کاشکی با خانوادهت به آسترالیا مهاجرت کرده بودین.» گفتم «چرا؟» گفت «چون کشور خودم را بیشتر از اینجا دوست دارم و فکر میکنم در آسترالیا زندگی بهتری میداشتین.» چند دقیقهی بعد را از عشق به وطن گپ میزدیم. گفت «مردم درک نمیکنند چقدر ترک کردن سرزمین آدم برایش سخت و پیچیده است. ولی بعضی آهنگها استند که اگر بشنوم زار زار از دلتنگی برای آسترالیا گریه میکنم.» یاد روزی افتادم که ایوانز به شوخی سرود ملی افغانستان را پخش کرد و من وسط آشپزخانه حمله پانیک بهم دست داد و پسر مردم از واکنشم زهرهترک شد.
-------------------------------
با ایوانز و کارتیک لب دریا بارش شهابی برساوشی را نگاه میکردیم. وقتی ایوانز داشت میرفت و من و کارتیک تنها شدیم، کارتیک بهم ابراز علاقه کرد. وسایلم را جمع کردم و دویدم دنبال ایوانز. تا تاکسی ایوانز رسید، منم بهش رسیدم. سوار تاکسی شدیم و رفتیم. کارتیک لب دریا تنها ماند. روز بعد همراه کارتیک گپ میزدم و توضیح میدادم که چرا نمیتوانیم با هم باشیم؛ که خداییش خیلی احمقانه به نظر میرسد چون من سینگل نیستم و نیاز به دلیل والاتری نیست. منتها فکر میکردم اگر بتوانم دلایل دیگرم را توضیح بدهم از دردش کاسته خواهد شد. گفت «تو رفتی. من ساعت ۱ صبح، لب دریا سرد و تنها ماندم. همانجا در خود مچاله شدم و گریه کردم چون نا نداشتم تا پارکینگ بروم و سوار موترم شوم.» دلم برای درد کشیدنش شکست و کاری از دستم ساخته نبود.
یادم آمد که پارسال وقتی شرایط مشابهی را با ایستون از سر میگذراندم، بینهایت افسرده بودم. باورم نمیشد با بیفکری و ابراز علاقه کردنش دوستی ما را خراب کرده. در تگزاس بودم و همگی هر روز میرفتند سر کار و مکتب، من تنها میماندم. بابا یک روز مرا با خودش برد سر کار چون به نظرش در خانه تنهایی به غصهم دامن میزد. وقتی برای نان چاشت رفتیم رستورانت، من از شدت غصه نمیتوانستم غذا را قورت بدهم. بابا گفت «الهه، نمیدانم چرا اینقدر از اینکه دوستت بهت ابراز علاقه کرده شوکه شدی. عادت کن. پسرها و دخترها نمیتوانند با هم دوست صمیمی باشند. این اتفاق قرار است با تمام دوستهای پسرت بیافتد.» بعدها که حالم بهتر شد، این حرفش را به همهی دوستهایم تعریف کردم و هار هار به این بدبینیش میخندیدم. امروز ربهکا میگفت «انگار پدرت خیلی هم اشتباه نمیکرده.»
-------------------------------
فردای کنسرت به بابا پیام دادم و گفتم «زندگی من فوقالعاده زیباست. همه چیز خیلی متفاوت میبود اگر افغانستان را ترک نکرده بودیم. فکر کنم هیچوقت ازت تشکری نکردم بابت اینکه ما را آمریکا آوردی. تا آخر عمر، همیشه بهترین اتفاق زندگیم آمدن به آمریکا خواهد بود. تشکر.»
- //][//-/
- چهارشنبه ۱۴ آگوست ۲۴