۴ مطلب در آگوست ۲۰۲۴ ثبت شده است

اشک به چشمم نشست، دوش چو برخاستی

ایوانز گفت «متاسفم که روز بدی داشتی.» و رویم دراز کشید. فشرده شدن بدنم زیر وزنش را دوست داشتم. گفت «تقصیر تو نبوده. تو عشوه‌گری نکردی. تو فقط به حیث یک دوست با او مهربان بودی. اینکه او در ذهنش چه برداشتی از رفتار تو داشته تقصیر تو نیست. مردها احمقند. حس بد نداشته باش.» از گناهم چیزی کم نشد. کارتیک، از دوست‌های نزدیک که از قضا همکارم هم است، بهم ابراز علاقه کرد. وقتی بهش جواب منفی دادم، هم ناراحت بود و هم شوکه. چرا شوکه؟ چون فکر می‌کرد منم بهش علاقه دارم. روز گندی بود. در کل دنیا با کمتر کسی به اندازه‌ی کارتیک راحتم. چیزی نیست که در مورد هم ندانیم. تمام این مدت من فکر می‌کردم ما دو دوست خیلی خوبیم، نمی‌دانستم که احساساتش درگیر شده. وقتی در مقابلش نشسته بودم، نمی‌دانستم چطور بهش نه بگویم که هم قاطع به نظر برسد و هم احساساتش جریحه‌دار نشود. یکی از بهترین دوست‌هایم است و نمی‌توانم دردش را ببینم. از طرفی، چقدر باید احمق باشد که فکر کند منی که هر روز در مورد رابطه‌م با ایوانز همراهش گپ می‌زنم، ممکن است بهش علاقه داشته باشم؟ حالا نمی‌خواهد تا یک هفته مرا ببیند. به زمان نیاز دارد تا احساساتش را سرکوب کند. دلم برایش تنگ است. دلم برایش درد است. این تجربه مرا به ایوانز نزدیکتر کرد. برایم یک دنیا ارزش دارد که عکس‌العملش به این واقعه اصلا ملامتگر و منفی نبود. هوایم را داشت. حالم را بهتر کرد. بهم اعتماد داشت. به کارتیک بد و بیراه گفت و به من فقط محبت کرد. آه... 

-------------------------------

داشتیم از کنسرت glass animals برمی‌گشتیم. پر از خوشی و آرامش بودم. کریس داشت آهنگ Dreamland را برایم در موتر پخش می‌کرد چون آهنگ دلخواهم است و در کنسرت نخواندنش. کریس گفت «چقدر زندگی تو متفاوت می‌بود اگر افغانستان را ترک نکرده بودی.» گفتم «روزهای خوب ِاینطوری بیشتر از همیشه بهش فکر می‌کنم.» گفت «کاشکی با خانواده‌ت به آسترالیا مهاجرت کرده بودین.» گفتم «چرا؟» گفت «چون کشور خودم را بیشتر از اینجا دوست دارم و فکر می‌کنم در آسترالیا زندگی بهتری میداشتین.» چند دقیقه‌ی بعد را از عشق به وطن گپ می‌زدیم. گفت «مردم درک نمی‌کنند چقدر ترک کردن سرزمین آدم برایش سخت و پیچیده است. ولی بعضی آهنگ‌ها استند که اگر بشنوم زار زار از دلتنگی برای آسترالیا گریه می‌کنم.» یاد روزی افتادم که ایوانز به شوخی سرود ملی افغانستان را پخش کرد و من وسط آشپزخانه حمله پانیک بهم دست داد و پسر مردم از واکنشم زهره‌ترک شد.

-------------------------------

با ایوانز و کارتیک لب دریا بارش شهابی برساوشی را نگاه می‌کردیم. وقتی ایوانز داشت می‌رفت و من و کارتیک تنها شدیم، کارتیک بهم ابراز علاقه کرد. وسایلم را جمع کردم و دویدم دنبال ایوانز. تا تاکسی ایوانز رسید، منم بهش رسیدم. سوار تاکسی شدیم و رفتیم. کارتیک لب دریا تنها ماند. روز بعد همراه کارتیک گپ می‌زدم و توضیح میدادم که چرا نمی‌توانیم با هم باشیم؛ که خداییش خیلی احمقانه به نظر می‌رسد چون من سینگل نیستم و نیاز به دلیل والاتری نیست. منتها فکر می‌کردم اگر بتوانم دلایل دیگرم را توضیح بدهم از دردش کاسته خواهد شد. گفت «تو رفتی. من ساعت ۱ صبح، لب دریا سرد و تنها ماندم. همانجا در خود مچاله شدم و گریه کردم چون نا نداشتم تا پارکینگ بروم و سوار موترم شوم.» دلم برای درد کشیدنش شکست و کاری از دستم ساخته نبود.

یادم آمد که پارسال وقتی شرایط مشابهی را با ایستون از سر می‌گذراندم، بی‌نهایت افسرده بودم. باورم نمی‌شد با بی‌فکری و ابراز علاقه کردنش دوستی ما را خراب کرده. در تگزاس بودم و همگی هر روز می‌رفتند سر کار و مکتب، من تنها می‌ماندم. بابا یک روز مرا با خودش برد سر کار چون به نظرش در خانه تنهایی به غصه‌م دامن می‌زد. وقتی برای نان چاشت رفتیم رستورانت، من از شدت غصه نمی‌توانستم غذا را قورت بدهم. بابا گفت «الهه، نمی‌دانم چرا اینقدر از اینکه دوستت بهت ابراز علاقه کرده شوکه شدی. عادت کن. پسرها و دخترها نمی‌توانند با هم دوست صمیمی باشند. این اتفاق قرار است با تمام دوست‌های پسرت بیافتد.» بعدها که حالم بهتر شد، این حرفش را به همه‌ی دوست‌هایم تعریف کردم و هار هار به این بدبینیش می‌خندیدم. امروز ربه‌کا می‌گفت «انگار پدرت خیلی هم اشتباه نمی‌کرده.»

-------------------------------

فردای کنسرت به بابا پیام دادم و گفتم «زندگی من فوق‌العاده زیباست. همه چیز خیلی متفاوت می‌بود اگر افغانستان را ترک نکرده بودیم. فکر کنم هیچوقت ازت تشکری نکردم بابت اینکه ما را آمریکا آوردی. تا آخر عمر، همیشه بهترین اتفاق زندگیم آمدن به آمریکا خواهد بود. تشکر.»

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۴ آگوست ۲۴

تابِ نزدیکی او نیست مرا دوری هم

دریاچه که هر روز هزار نفر را دور خودش می‌بیند که می‌دوند، بایسکل‌سواری می‌کنند،‌ و قدم می‌زنند، شب‌ها مخوف، تاریک و ساکت است. چند ساعت بعد از اینکه درخواستش برای دیدار را رد کردم، پیام دادم و گفتم «میایی در تاریکی دور دریاچه قدم بزنیم؟» گفت «میتوانم کنارت دراز بکشم؟» ساعت ۹ شب رفتم دنبالش. صدای مادرش آمد که گفت «دعوتش کن داخل» و صدای او که گفت آماده‌ نیستم خانواده‌اش را ببینم. زیر ستاره‌ها راه رفتیم و روی پتو کنار هم دراز کشیدیم. گفت «وقتی نمی‌بینمت دلم برایت تنگ میشه. بدم میاید که اینطوری دلتنگت میشم. تو هم دلت برای من تنگ میشه؟» صادقانه گفتم «من خیلی کم پیش میاید دلتنگ کسی شوم.» گفت «نه. تو هم دلتنگم میشی.» از اعتماد به نفسش به خنده‌ افتادم. اوایل که میگفت از من خوشش آمده و من چیزی نمی‌گفتم، میگفت تو هم از من خوشت میاید ولی خودت نمی‌فهمی. ماه‌ها بعد وقتی بهش گفتم «از تو خوشم میاید» گفت «خودم میدانم.»!‌ بعدها که گفت دوستم دارد، یکبار گفت «به نظرم تو هم دوستم داری ولی خودت خبر نداری.»

داشتم موضوع دوتا پروژه‌ی تحقیقاتیم را برایش توضیح میدادم. پروژه‌ی ستاره‌های نیوترونی به نظرش جالب‌تر از پروژه‌ی ساختن نقشه‌ی باریون‌ها میرسید. بی‌مقدمه گفت «اگر میخواهی پدربزرگم را ببینی، می‌برمت پیشش.» هفته‌ها پیش، یکبار که دلتنگی برای پدربزرگ‌هایم مرا از زندگی بیزار کرده بود، ازش خواسته بودم مرا ببرد پیش پدربزرگش. گفته بود عجیب و نامعمول است که نمی‌خواهم پدر و مادرش را ببینم و میخواهم پدربزرگش را ببینم. وقتی اصرار کردم گفت «دارم میگم معذب میشم. چرا نمی‌توانی به تصمیمم احترام بگذاری؟» و این پایان بحث ما بود. حالا خودش دوباره بحثش را پیش کشیده بود. احتمالا برای اینکه شب قبلش، چند دقیقه قبل از اینکه در مورد پدربزرگم اینجا بنویسم  با او حرف زده بودم و معلوم نیست چی گفته بودم. گفت «میخوام خوشحالت کنم. اگر دیدن پدربزرگم خوشحالت میکنه، میریم دیدنش.» بعدا بهم گفت به مراتب بیشتر احساس راحتی می‌کند اگر هم پدر و مادرش را ببینم و هم پدربزرگش را. پنجشنبه قرار است بروم خانه‌شان که مرا به والدینش معرفی کند. یا حضرت عباس،‌ خودت رحم کن.

ازم پرسید تولدم کی است. گفتم «ندانی بهتر است.» از او اصرار و از من انکار. من معمولا تاریخ تولدم را به کسی نمی‌گویم که مردم فکر نکنند توقعی چیزی دارم. گفتم «برای تولدت می‌خواستم ببرمت رستورانت.» گفت «سال بعد؟» گفتم «نه. ۳ ماه پیش را منظورم است. میخواستم ببرمت رستورانت ولی تو سفر بودی و شب دیر رسیدی خانه. وقتی دیدم دیر میرسی، رفتم و برایت یک کاپ کیک پنیر میوه‌یی خریدم.» گفت «عه! چقدر مهربان. چه حرکت قشنگی.» گفتم «چرا طوری حرف می‌زنی انگار یادت نیست؟» گفت «چون اصلا یادم نیست. ولی باور می‌کنم.» گفتم «واقعا یادت نیست؟ رویش شمع گذاشتم. تشکری کردی. شمع را برداشتی و تمام کاپ را یکجا در دو لقمه قورت دادی.» گفت «باور می‌کنم. حتما همینطور بوده. چقدر تو شیرینی. یک دنیا تشکر.» هاج و واج نگاهش کردم. از هیچ چیز عکس نمی‌گیرم و هیچ سندی نداشتم که نشانش بدهم. با خودم گفتم «واقعا، باید حتما شروع کنم به عکس گرفتن.»

  • //][//-/
  • سه شنبه ۶ آگوست ۲۴

تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان

با ایوانز لب ساحل بودیم. از ساحل و دریا بدم میاید و برای اینکه بتوانم کنار ساحل بودن را تحمل کنم، نوشیده بودم. در مستی دریا خیلی هم بد به نظر نمی‌رسید. از قدم زدن خسته شدیم و نشستیم که دم بگیریم. حالم اینقدر خوب بود که صورتم از بس لبخند زده بودم درد می‌کرد. نیم ساعت میشد که کنارش نشسته بودم و تئوری Big Bounce کیهان‌شناسی را برایش توضیح میدادم و او با دقت گوش میداد و سوال می‌پرسید. هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی مرا به اندازه‌ی فزیک به وجد نمیاورد. 

--------------------------------


با الکسیا و ایوانز در اشپزخانه بودیم. ایوانز گفت «ما سه نفر نماینده‌ی تمام ادیان ابراهیمی استیم!» ایوانز یهود است، من مسلمان و الکسیا مسیحی. 

--------------------------------


به یکی از کاغذهای روی دیوار اشاره کرد و گفت «این یکی چی میگه؟» گفتم «داستان حضرت یوسف را شنیدی؟» گفت شنیده. پرسیدم « شنیدی که حضرت یعقوب بعد از اینکه یوسف را برادرهایش در چاه انداختند از گریه کور شد؟» گفت «نه» توضیح دادم که «یوسف را برادرهایش در چاه انداختند. یعقوب از دلتنگی و گریه زیاد کور شد. سالها بعد وقتی یوسف در مصر به قدرت رسید، با پدرش دوباره به تماس شد. نمی‌دانم چطور، خبر شد که پدرش کور شده. پیراهنش را به پدرش فرستاد و وقتی یعقوب پیراهن یوسف را به صورتش کشید دوباره بینا شد.» گفت «خب؟» ادامه دادم «شعر روی دیوار میگه اینقدر برای یارم بی‌اهمیت استم که می‌توانست فقط با فرستادن پیرهنش منی که کور شده بودم را بینا کند، ولی نکرد.»

 سه دقیقه بود یک مصرع شعر را داشتم توضیح میدادم. زیبایی شعر در این است که احساسات مغلق را در فقط چند کلمه بیان می‌کند. توضیح مفرط لذت شعر را از بین می‌برد. با صورت خالی از احساس داشت نگاهم می‌کرد. از تفاوت فرهنگی ما به خنده افتادم. حالا شعری که داشتم ترجمه می‌کردم چی بود؟ من کور شدم پیرهنش را نفرستاد.

--------------------------------

از یکی از دوست‌هایم خسته شده‌ام و ناخوداگاه دارم ازش دوری می‌کنم. او فکر می‌کند چون تمام وقتم را با ایوانز می‌گذرانم برای او وقت ندارم. ولی اینطور نیست. فقط برای او وقت ندارم. امیلیو گفت «میداند که در هفته حداقل سه ساعت با من حرف می‌زنی؟» با خنده گفتم «میداند. چون تو زنگ می‌زنی، می‌بیند که هدفنم را روی گوشم میگذارم و از خانه می‌زنم بیرون. دو ساعت بیرون قدم می‌زنم و گپ می‌زنیم. میایم خانه و می‌بیند که هنوز دارم با تو گپ می‌زنم. میروم در اتاقم. نیم ساعت بعد بیرون میایم که آب بنوشم و هنوز دارم با تو حرف می‌زنم. میروم در اتاقم. باز یک ساعت بعد میایم بیرون که مسواک بزنم و هنوز با تو حرف می‌زنم. میروم که بخوابم و هنوز دارم با تو حرف می‌زنم.» از بزرگترین شانس‌های زندگیم، از بهترین اتفاقاتی که در عمرم افتاده، دوستیم با امیلیو است.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۵ آگوست ۲۴

شده‌ست شام غریبان مرا وطن بی‌تو

می‌دانم که سعی می‌کند خودش را نگهدارد ولی برایش باب خنده است. از این می‌فهمم که هر بار از تو حرف می‌زنم می‌پرسد «همانی که از کهولت سن به رحمت خدا رفت؟» فکر می‌کند چون تو ۸۴ ساله بودی که مُردی، من باید مرگت را به راحتی قبول می‌کردم. ولی نتوانستم عزیز من. انگار نه انگار که تو بیشتر از ۱۰ سال است که رفته‌یی. به سختی می‌توانم از تو حرف بزنم. به سختی می‌توانم خاطراتت را به خاطر بیاورم. هنوز وقتی چشم می‌بندم و چهره‌ات را در ذهنم می‌بینم، میل دارم که شیون کنم. میل دارم چشم‌هایم را از کاسه در بیاورم که نبیند جهانی را که تو را ندارد. میل دارم ناخن بکشم به پوستی که هیچوقت قرار نیست تو نوازشش کنی. میل دارم قلبم را در مشتم مچاله کنم. میل دارم مغزم را با کارد صبحانه‌خوری قطعه قطعه کنم. میل دارم جمجمه‌ام را با سنگ در هم بشکنم. میل دارم اعضا و جوارحم را پاره پاره کنم. میل دارم نیست شوم که تو نیستی.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۴ آگوست ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب