۳ مطلب در سپتامبر ۲۰۲۴ ثبت شده است

ونوس حسینی ایوانز

بعد از دو ساعت خواب، ساعت ۶ صبح بیدار شدم. ماجراهای شب گذشته از ذهنم گذشت. از شرم می‌خواستم سر به تنم نباشد. می‌دانستم بیدار که شد باید در مورد رفتار دیشبم حرف بزنیم. میدانستم باید عذرخواهی کنم. فقط باید چند ساعت صبر می‌کردم تا بیدار شود. چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت ولی باید حتما آب می‌نوشیدم. شب گذشته با ایوانز و یکی از دوست‌هایم بیرون رفته بودیم که خوش بگذرانیم. در نوشیدن زیاده‌روی کردم و کاملا بار دوش ایوانز و دوستم بودم. یک سیاه مست سربار احمق بودم. حالا اگر آب نمی‌نوشیدم، با آنهمه زهر و سمی که دیشب به بدنم زده بودم از پا میافتادم. بلند شدم. آب نوشیدم و یک آسپرین خوردم. می‌خواستم خودم را تا بیدار شدنش مشغول کنم ولی دست و دلم به کار نمی‌رفت. کتاب نمی‌توانستم بخوانم. فیلم نمی‌توانستم ببینم. برگشتم به تخت کوچکم که او رویش خوابیده بود. کنارش دراز کشیدم. از شرم داشتم می‌مردم. زمان نمی‌گذشت. میخواستم هر چه زودتر بیدار شود که ازش عذرخواهی کنم. بعد از یک ساعت که کنارش بی‌حرکت دراز کشیده بودم و به حماقتم فکر می‌کردم، در خواب و بیداری سرم را روی سینه‌اش گذاشت و با صدای گرفته گفت «دوستت دارم.» یک بار بزرگ از روی شانه‌ام برداشته شد.

مدیون تمام آدم‌هایی استم که مرا دوست‌دارند وقت‌هایی که خودم از خودم شرم دارم، نفرت دارم و شکایت دارم. بیدار شد. حرف زدیم. عذر خواستم. هنوز دوستم داشت.


یکی از چیزهایی که هر دو رویش توافق داریم این است که نمی‌خواهیم بچه‌دار شویم. امشب می‌گفت «بچه‌های من و تو خیلی زیبا میشن ولی. چند زبانه هم استن. آه... من باید فارسی یاد بگیرم. تو با بچه‌ها فارسی حرف می‌زنی و من نمی‌فهمم چی گفتین. دوست دارم بچه‌های ما نام خارجی/فارسی داشته باشند.» از بین نام‌هایی که گفتم از ونوس خوشش آمد. گفت «ونوس حسینی ایوانز. نام خارق‌العاده‌یی است.»


امشب رفته بودم خانه‌شان. برایم وینگز/بال مرغ پخت. من کارخانگیم را انجام میدادم و او آشپزی می‌کرد. پدر و مادرش بیرون بودند که تولد پدرش را تجلیل کنند. خانه آمدند. ملاقات کردیم. آخر شب وقتی برمی‌گشتم خانه، با ایوانز دم در ایستاده بودیم. خم شد که مرا ببوسد. داشت می‌بوسیدم که پدرش آمد بیرون. ای خدا...


به قول بند محبوبم، Glass Animals:

we were young and so in love, we were just creatures in heaven

ما جوان و عاشق بودیم، موجوداتی در بهشت

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۵ سپتامبر ۲۴

زندگی را دوست می‌دارم/ مثل مادری/که کودک ناقص را

تمام روز اینقدر تحت فشار بودم که نمی‌توانستم از هیچ کاری لذت ببرم. احساس درماندگی می‌کردم. هر چی چُرت می‌زدم یادم نمیامد آیا سالها قبل هم دچار این حس میشدم؟ حس عدم کافی بودن گریبانم را می‌گرفت؟ هی خودم را پاره می‌کردم که بهترین باشم و در نهایت حتی متوسط هم نمی‌بودم؟ احساس بی‌عرضگی می‌کردم؟ تمام روز نفس‌های سطحی می‌کشیدم؟ به لیاقت خودم شک می‌کردم؟ فکر کنم که بلی. همیشه همینطور بوده. 

آمد که وسایلش را ببرد. سه چهار دقیقه قبل از آمدنش، بعد از ساعتها کار کردن و استرس کشیدن، به گریه افتاده بودم. سریع خودم را جمع کردم و رفتم در را برایش باز کردم. میدانست کلافه‌ام ولی حداقل نمی‌دانست به گریه افتاده‌ام. در سکوت بغلم کرده بود و خودش در تویتر می‌گشت. از همه چیز عقبم. از تمام زندگی عقبم. از حجم کار، از تلاش زیاد، از ضعیف بودنم، از دویدن‌های بی‌سرانجام، از سنگینی بار زندگی زبانم بند آمده بود. آن اوایل که پژوهش را شروع کرده بودم، مرا به آرامش وصل می‌کرد. به استادم میگفتم «پژوهش، فزیک و اخترفزیک ناجی منند. اگر روزی قرار باشد حالم را به جای اینکه خوب کنند خراب کنند میگذارم و میروم.» اگر روی حرفم بودم باید پارسال یا پیرار سال همه چیز را رها می‌کردم. 

گفتم «اگر یک روزی تصمیم گرفتم دکترا نخوانم، اگر انصراف دادم، بازم دوستم میداشته باشی؟» گفت «هیچوقت قرار نیست این اتفاق بیافتد. شبیه این است که بپرسی آیا اگر بال در بیارم و پرواز کنم و از پیشت برم بازم دوستم میداشته باشی؟ همینقدر محال است. تو عاشق شغلت استی. ولی بلی. حتی اگر انصراف بدی هم دوستت دارم.» صدای امیلیو در ذهنم آمد که میگفت «انتظار داری چی بگه خب؟» :) 

چیزی که در پایان روز حالم را بهتر کرد، گپ زدن با امیلیو، دویدن و پیاده‌روی کردن بود. ولی حالا که نشسته‌ام که بنویسم، تصویری که ایوانز از من در ذهنش دارد دلم را گرم کرده. بلی. گاهی یادم میره. ولی اکثر اوقات عاشق رشته‌ام استم. بیشتر اوقات عاشق شغلم استم. بهترین دوست‌هایم همکارهایم استند. امروز هر کاری می‌کردم یادم نمیامد، ولی در گذشته‌ای نزدیک (سه روز پیش) زندگیم را دوست داشتم. خیلی از اوقات زندگیم را دوست دارم. 

* عنوان از صبا کاظمیان 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۹ سپتامبر ۲۴

پایان تابستان

تا همین پریروز هم تابستان بود. همه چیز خوب بود. سمستر دیروز شروع شد و حال ِمن امروز به لجن کشیده شد. تا پریروز هم شب‌ها چند ساعت روی Hammock در بیرون دراز می‌کشیدم و به این فکر می‌کردم که «سرشار از زندگی استم.» امروز به این فکر می‌کردم که رهی معیری چی میگه؟ زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست؟ بلی. زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست. این مدت اینقدر حالم خوب بود که تراپیستم گفت به جای هر هفته، همدیگر را هر ماه ببینیم. من به همه خبر دادم که یا ایهاالناس! من دارم از تراپی فارغ میشوم. اضطرابم درمان شده. حالم خوب است.

چی شد؟

کارتیک می‌گفت ما هر شغل دیگری می‌داشتیم، اگر در هفته بیشتر از ۴۰ ساعت کار می‌کردیم و اینهمه تلاش می‌کردیم، هرگز اینطور به تکرار، هر روز احساس حماقت نمی‌کردیم. از این بیشتر چیکار باید بکنیم؟ چیکار باید بکنیم که نمی‌کنیم؟ چی باید عوض شود؟ محیط آکادمیک طوری است که هیچوقت، هیچ‌چیزی کافی نیست. هر چی تلاش می‌کنی، نمی‌رسی. سالهاست که همینطور بوده. در دوره لیسانس، همیشه احساس حماقت می‌کردم و با خودم می‌گفتم من که سر تمام صنف‌ها میرم؛ نمره‌هایم همه A استند؛ چرا اینهمه نمی‌فهمم؟ چیکار باید بکنم که نمی‌کنم؟ فکر می‌کردم در دکترا همه چیز بهتر شود، ولی این حس به مراتب شدیدتر شده.

پریروز فایل ورد را باز کردم که به بابا نامه بنویسم. ازش تشکر کنم که به کنجکاویم در بچگی پر و بال داد. نظرم عوض شد. ده درصد از پست‌هایی که اینجا می‌نویسم در شکایت از بابا است. امروز باز به ذهنم آمد که این مرد در ده سال گذشته یک نصیحتی که به دردم بخورد به من نکرده. زندگی ما خیلی متفاوت است. لعنتی من دارم تلاش می‌کنم که بهترین باشم. دارم زیر فشار این تلاش له میشوم و به جایی نمی‌رسم. او هیچ ایده‌یی در مورد دغدغه‌هایم ندارد. پندهایش با دغدغه‌های من هیچ سنخیتی ندارند. به من میگوید باید سختکوش باشم؟ یعنی یک درصد با خودش فکر نکرده که من اگر نمی‌دانستم سختکوشی مهم است به اینجا نرسیده بودم؟ نمی‌دانم. هر کاری می‌کند از روی علاقه و دوست‌داشتنش به من است. ولی نمی‌دانم... گاهی از اینکه من اینهمه دنبال تائیدش استم در حالی که او هیچ درکی از زندگی من ندارد، اذیت میشوم.

تمام روز از اضطراب شبیه مرغ سرکنده به هر طرف می‌دویدم و ده کار را همزمان انجام می‌دادم. الان یک جمله یادم آمد: it's only life afterall نهایتش فقط زندگی است دیگه... و کمی آرام گرفتم. اینقدر آرام گرفتم که بیایم اینجا بنویسم.

+ دیشب پشت تلفن یک دعوای مختصری داشتیم که حل نشده باقی ماند. امروز وقتی حالم بد بود بهش گفتم «امشب نمی‌خوام ببینمت.» چون با خودم فکر کردم با این حال حوصله اینکه در مورد اختلاف دیشب حرف بزنیم را ندارم. بعد نظرم عوض شد و گفتم بیاید. زنگ زد. بابت دیشب عذر خواست. بعد گفت «امشب می‌خواهی رو در رو گپ بزنیم که با من قطع رابطه کنی؟» هم خنده‌ام گرفت و هم غصه‌ام. اینقدر همیشه آماده‌ی رفتنم که سر کوچکترین حرف‌ها می‌ترسد که بروم. میخواهم بهتر باشم. می‌خواهم برایش امن‌تر باشم.

+ کفش‌های ورزشیم کهنه شده‌اند و کف‌ پاهایم آسیب دیده. چند روز ورزش نمی‌کنم که کف پایم بهتر شود. باز میروم بدوم و باز پایم آسیب می‌بیند. باید کفش بخرم ولی نمی‌خواهم پول خرج کنم. ای خاک به این مغز خسته‌ام.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۴ سپتامبر ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب