یک فصل این کتابی که میخوانم در مورد هنر بود. میگفت خلق کنید و به مردم نشان بدهید. کلی هم اصرار داشت که خلق کردن اصلا ربطی به مهارت داشتن ندارد. مهم این است که یک چیزی را از درون خود بیرون بریزید و با کسی شریک شوید. من تمام مدت میگفتم کاشکی این فصل زودتر تمام شود که من برسم به جایی از کتاب که به دردم بخورد. من که صد سال سیاه محال است چیزی خلق کنم و این حرفها فقط دارد وقتم را ضایع میکند. تا اینکه در صفحههای آخر گفت اثری که خلق میکنید میتواند نوشته باشد! وای وای! من سالهای سال است که اینجا دارم خلق میکنم و با شماها شریک میشوم. حتی معتاد این روند هم استم. تمام این سالها این نوشتنها و شریک شدنش با شما برای من حکم تراپی را داشته و من نمیدانستم :) حس خوبی دارم که نگو و نپرس :)
--------------------------------
ساعت پنج و نیم روز یکشنبه است. باید در خانه در حال کتاب خواندن یا فیلم دیدن یا تمیزکاری باشم. در دفترم و دست و دلم به کار نمیره. فردا با کمیتهی فلان فلان جلسه دارم. دانشجوهای دکترا هر سمستر باید با این کمیته جلسه بگذارند که دیپارتمنت مطمئن شود ما در حال پیشرفت و رشد استیم و اگر نیستیم، حمایتمان کند. من هر سمستر بابت این جلسهها استرس میگیرم. میترسم بگویند از پیشرفتم راضی نیستند یا همچین چیزی.
از دانشجو بودن خسته شدهام و برای مرحلهی بعدی زندگی آمادهام. تابستان که با دانشجوهای بینالمللی سر و کار داشتم، یکی از پسرها ۴تا لیسانس و ۳تا ماستری داشت! با حیرت داشتم بهش نگاه میکردم و در ذهنم خطور کرد که خب این پسر اگر هاروارد نباشه کجا باشه؟ یک گروه دیگر از بچهها داشتند در مورد سختی کانکور در چین حرف میزدند. میگفتند در سالهای آخر مکتب، از ساعت ۶ صبح تا ۱۱ شب درس دارند و بسیاری از بچهها در خوابگاه زندگی میکنند چون نمیخواهند با رفت و آمد به خانه وقت هدر بدهند. یکی از پسرها ساکت بود. گفتم «آمادگی برای کانکور برای تو چطور بود؟» گفت «بد نبود. ولی راستش بد نبود چون من یک حقه زدم و کانکور ندادم. به جایش در مسابقات فزیک شرکت کردم و در تمام چین من نفر سوم فزیک شدم. برای همین از من کانکور نگرفتن. رفتم دانشگاه فزیک خواندم.» نابغهی احمق :) دور و برم پر از آدمهای فوقالعاده است. آه...
داشتم میگفتم... از دانشجو بودن خسته شدهام. نمیدانم آن پسری که ۴تا لیسانس و ۳تا ماستری داشت چطور دلش نخواسته برود دنبال اینکه زندگیش را بسازد. اگرچه تا حدی درک میکنم. من عاشق اینم که صبح تا شب، شب تا صبح بشینم و تمرین فزیک و ریاضی حل کنم. این پسر هم احتمالا عاشق خواندن کتابهای روانشناسی و زبانشناسی و این چیزا بوده. شاید منم اگر مثل او متولد گرجستان بودم ۱۵ سال را صرف لیسانس و ماستری گرفتن میکردم. نمیدانم. این روزها که فشار کار زیاد است، خودم را در یکی از این خانههای تریلی تصور میکنم. برایم مهم نیست چقدر خانهام کوچک باشد. چقدر خانهام حقیر باشد. فقط میخواهم فضای خودم را داشته باشم. الکسیا دختر خوبی است، ولی من دلم میخواهد در آشپزخانه تنها باشم. در اتاق نشیمن تنها باشم. باز جای شکر است که حداقل اتاق جدا داریم.
این چند وقت که فشار کار رویم زیاد است، از فکر اینکه نتوانم تا سال دیگه دکترا را تمام کنم وحشت میکنم. واقعا نمیخواهم بیشتر از این در محیطی کار کنم که اینهمه به من فشار وارد میکند. اینهمه تلاش میکنم و اینهمه حس نرسیدن دارم. و میدانی چیست؟ اگر با تمام اینها یک معاشی داشتم که حداقل اجازه میداد آپارتمان خودم را داشته باشم، مشکلی نبود. ولی حالا هم فقیرم، هم استرس دارم، هم روزی ۱۰ ساعت کار میکنم، هم کافی نیستم. میخواهم این سگدویها را جایی بزنم که حداقل قدرم را بدانند. ناشکری نیست چون به نعمتهایی که دارم واقفم. دانشگاهم را دوست دارم. زندگیم را دوست دارم. ولی برای مرحلهی بعد آمادهام.
همچنان از فکر اینکه امسال دنبال کار بگردم حس بدبختی میکنم. شرایط بازار افتضاح است. همه دارن اخراج میشن. بازار سهام در حال سقوط است و کلا وقت ایدهآلی برای ورود به بازار کار نیست. از فکر اینکه دکترا بگیرم و کار پیدا نکنم و مجبور شوم برگردم به تگزاس پیش مامان و بابایم، احساس مرگ میکنم. ولی احتمال این اتفاق نزدیک به صفر است. اصلا تا وقتی کار پیدا نکردم دفاع نمیکنم. به همین سادگی. با این حال، فکر این احتمال شوم از سرم بیرون نمیره. ایوانز میگه میتوانم با او زندگی کنم. امیلیو و کیوان هم میدانم که اگر نیاز داشته باشم میگذارند همراهشان زندگی کنم. حالا نمیدانم چه وقت فاجعه سازی است با این جلسهی فردا :) همه چیز ختم بخیر میشه.
روز پنجشنبه آخرین مرحلهی ماستری Computational Science and Engineering را پاس کردم. ۶ هفتهی دیگر در مراسم فارغالتحصیلی ماستریام را میگیرم. خوشحالم. کاش استرس این پژوهش لعنتی رهایم میکرد و میگذاشت بیشتر خوشحالیم را حس کنم.
- //][//-/
- يكشنبه ۶ آوریل ۲۵