۳ مطلب در آوریل ۲۰۲۵ ثبت شده است

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

میدانی، روزهایی میایند که برای هر ۱۰ دقیقه‌ی روز برنامه میریزم چون دردم زیاد است و زمان نمی‌گذرد. روزهایی میایند که وسط روز از گریه خوابم می‌برد. روزهایی میایند که آدم‌های عزیز و زیبا و مهربان و فوق‌العاده‌ی زندگیم می‌پرسند «چیکار کنم که بهتر شوی؟» و من هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسد. مثل دیروز. ولی امروز، حالا، میخواهم به عصری فکر کنم که تصمیم گرفتیم دور هم جمع شویم و عکس بگیریم. لیزا،‌ مثل مامان‌ها موهایم را مرتب کرد و گفت «چی است در جیبت؟ درش بیار در عکس زشت میاید.» و کلیدهایم از جیبم درآورد و داد به ربه‌کا که قایمش کند. وقتی داشتیم فکر می‌کردیم که کجا عکس بگیریم، مریسا گفت «بیا بریم بین بته‌ها قایم شویم» و همگی با هیجان این ایده‌ی احمقانه را اجرا کردیم. و وقتی من گفتم «کیوان بپر روی پشتم» این ایده‌ی احمقانه را هم اجرا کردیم. و تمام ایده‌های احمقانه‌ی دیگر را.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۸ آوریل ۲۵

امید جوان، عشق جانانه

رابطه‌ی مغلقی با عشق دارم. در کودکی بزرگترین (و تنها) منبع عشق در زندگیم بابا بود. ولی هیچوقت هیچوقت به من تلقین نشده که برای کامل بودن به کس دیگری نیاز دارم، یا اینکه برای اینکه زندگیم معنا پیدا کند نیاز است کسی دوستم داشته باشد، یا اینکه باید دنبال عشق در بقیه بگردم. تصویر شاهزاده سوار بر اسب سفید که بیاید و مرا از بدبختی‌هایم نجات بدهد هیچوقت حتی در ذهنم خطور نکرده بود. 

وقتی ۱۳ ساله بودم، بابا که نگران بود اغفال نشوم و مورد سوءاستفاده قرار نگیرم، با من دایم در مورد گرگ بودن مردها حرف میزد. چنان داستان‌های تراژدی به من می‌گفت که من مطمئن بودم عشق از طاعون خطرناکتر است. چند سال گذشت. من ۱۶ ساله بودم و افسرده. با بابا در مورد بدبختی‌هایم حرف می‌زدم. یکدفعه گفت «جواب تمام سوالهایت یک چیز است: عشق. عشق کلیدی است که تمام قفل‌ها را باز می‌کند.» صاعقه بهم اصابت می‌کرد اینقدر تعجب نمی‌کردم که از حرف بابا تعجب کردم. با این حال من بدبینی سالهای نوجوانیم را داشتم و غرق کارهایم بودم. به عشق فکر نمی‌کردم. 

بعدها انواع مختلف عشق را با آدم‌های مختلف تجربه کردم. رها کردم. رها شدم. تمام این تجربه‌ها، حالا هر سرانجامی که داشتن، برایم شیرین بودند. کمک کردند بزرگ شوم. رشد کنم. بخشی از این تجربه‌های مثبت به خاطر شانس خوبم بوده و بخشیش به خاطر این بوده که من با تنهایی کاملا در صلحم و دوستی‌هایم نیاز به مهر در زندگیم را برآورده می‌کنند. اگر کسی به بهانه‌ی عشق دادن اذیتم کند، نمی‌توانم تحملش کنم. قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشد پا پس می‌کشم. مثل یاس که گاهی حسود و نامهربان بود، مثل ایستون که میخواست مرا بلاتکلیف نگه دارد.

همیشه شکرگذار طرز فکری که مامان و بابا در من نهادینه کردند استم: تو به عشق دیگران نیاز نداری. Lauren Eden میگه وقتی عشق را با عزت در دهانت نگذارند، یاد میگیری که از روی چاقو بلیسیش. من هشیارم که دنبال عشقی که لبه‌ی چاقو است نروم. ولی گاهی درد عشق تقصیر طرف مقابل نیست. چه بخواهی چه نخواهی دوست داشتن درد دارد. وقت‌هایی که درد دارد، هزار و یک تکه میشوم. دلم برای تنهایی خودم تنگ میشود. باید خودم را قانع کنم که رها نکنم. از طرفی، برای پارتنرم سخت است که من تا تقی به توقی می‌خورد آماده‌ام که «آفت نرسد گوشه‌ی تنهایی را» گویان، بساطم را جمع کنم و برگردم به گوشه‌ی امن تنهایی.

هفته‌ی گذشته سخت بود. دوشنبه شب حالم خوب نبود و ایوانز کنارم نبود. با خودم گفتم من کسی که در سختی‌ها کنارم نباشد را نمی‌خواهم. حالا که یک هفته گذشته، بعد از کلی تفکر به این نتیجه رسیده‌ام که هیچکس نمی‌تواند همیشه در سختی‌ها کنار آدم باشد. بلاخره هر کس زندگی خودش را دارد و پیش میاید که به هر دلیلی نتواند به کمک ما بیاید. مخصوصا وقتی من عصبانیم و عشق حتی روی چاقویم هم نیست و با چاقوی خالی به قلب طرف حمله می‌کنم. دوست داشتن گاهی درد دارد. از خودم هزار بار می‌پرسم «ارزشش را دارد؟» و خودم را قانع می‌کنم که بلی،‌ ارزشش را دارد. ولی باز یادم میرود. باز از خودم می‌پرسم و باز باید خودم را قانع کنم. از طرفی، ایوانز خیلی منطقی میگه «این آخرین باری نیست که قرار است بین ما دلخوری پیش بیاید. اگر ثابت قدم باشی از این دلخوری و تمام دلخوری‌های آینده به تدریج گذر می‌کنیم،‌ ولی من نمی‌توانم با شک و تردید و فکر اینکه الهه امروز است ولی معلوم نیست که فردا هم باشد جلو برم.» راست میگه. و من نمی‌دانم چیکار کنم. 

هم‌گام شدن با کسی در هر مقام و ظرفیتی با تنش، سختی و تلاش همراه است. کنارش آرامش، بی‌تکلفی،‌ سرخوشی و عشق بی‌سابقه‌ای را تجربه می‌کنم. به خواسته‌هایم احترام می‌گذارد. به میلم به تنهایی احترام میگذارد. ولی مثل تمام رابطه‌های دنیا، قرار است که تا همیشه، گاهی چالش داشته باشیم. باید تصمیم بگیرم که آیا چالش‌های در رابطه بودن ارزش خوبی‌هایش را دارد؟ و این ربطی به ایوانز عزیزم ندارد. من اگر قرار باشد با کسی باشم او را انتخاب می‌کنم که میگذارد گوشه‌ی عزلت بگزینم و از تنهاییم لذت ببرم؛ تحمل بدخلقی‌ها و اضطرابم را دارد و بی‌شرط‌ترین عشق زندگیم را دارد بهم میدهد. حتی ربطی به اینکه چقدر دیوانه‌وار دوستش دارم هم ندارد. به این ربط دارد که من گاهی فکر می‌کنم عشق برای بعضی‌ها زیادی دردسر دارد. 

احتمالا بگذارم این رابطه تا هر جایی که توانست ادامه پیدا کند و اگر روزی ایوانز را از دست دادم، راهبه‌ی درگاه فزیک شوم :)

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۴ آوریل ۲۵

خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم

یک فصل این کتابی که می‌خوانم در مورد هنر بود. می‌گفت خلق کنید و به مردم نشان بدهید. کلی هم اصرار داشت که خلق کردن اصلا ربطی به مهارت داشتن ندارد. مهم این است که یک چیزی را از درون خود بیرون بریزید و با کسی شریک شوید. من تمام مدت میگفتم کاشکی این فصل زودتر تمام شود که من برسم به جایی از کتاب که به دردم بخورد. من که صد سال سیاه محال است چیزی خلق کنم و این حرفها فقط دارد وقتم را ضایع می‌کند. تا اینکه در صفحه‌های آخر گفت اثری که خلق می‌کنید می‌تواند نوشته باشد! وای وای! من سالهای سال است که اینجا دارم خلق می‌کنم و با شماها شریک میشوم. حتی معتاد این روند هم استم. تمام این سالها این نوشتن‌ها و شریک شدنش با شما برای من حکم تراپی را داشته و من نمی‌دانستم :) حس خوبی دارم که نگو و نپرس :)


--------------------------------

ساعت پنج و نیم روز یکشنبه است. باید در خانه در حال کتاب خواندن یا فیلم دیدن یا تمیزکاری باشم. در دفترم و دست و دلم به کار نمیره. فردا با کمیته‌ی فلان فلان جلسه دارم. دانشجوهای دکترا هر سمستر باید با این کمیته جلسه بگذارند که دیپارتمنت مطمئن شود ما در حال پیشرفت و رشد استیم و اگر نیستیم، حمایتمان کند. من هر سمستر بابت این جلسه‌ها استرس می‌گیرم. می‌ترسم بگویند از پیشرفتم راضی نیستند یا همچین چیزی. 

از دانشجو بودن خسته شده‌ام و برای مرحله‌ی بعدی زندگی آماده‌ام. تابستان که با دانشجوهای بین‌المللی سر و کار داشتم، یکی از پسرها ۴تا لیسانس و ۳تا ماستری داشت! با حیرت داشتم بهش نگاه می‌کردم و در ذهنم خطور کرد که خب این پسر اگر هاروارد نباشه کجا باشه؟ یک گروه دیگر از بچه‌ها داشتند در مورد سختی کانکور در چین حرف می‌زدند. می‌گفتند در سالهای آخر مکتب، از ساعت ۶ صبح تا ۱۱ شب درس دارند و بسیاری از بچه‌ها در خوابگاه زندگی می‌کنند چون نمی‌خواهند با رفت و آمد به خانه وقت هدر بدهند. یکی از پسرها ساکت بود. گفتم «آمادگی برای کانکور برای تو چطور بود؟» گفت «بد نبود. ولی راستش بد نبود چون من یک حقه زدم و کانکور ندادم. به جایش در مسابقات فزیک شرکت کردم و در تمام چین من نفر سوم فزیک شدم. برای همین از من کانکور نگرفتن. رفتم دانشگاه فزیک خواندم.» نابغه‌ی احمق :) دور و برم پر از آدم‌های فوق‌العاده است. آه... 

داشتم می‌گفتم... از دانشجو بودن خسته شده‌ام. نمی‌دانم آن پسری که ۴تا لیسانس و ۳تا ماستری داشت چطور دلش نخواسته برود دنبال اینکه زندگیش را بسازد. اگرچه تا حدی درک می‌کنم. من عاشق اینم که صبح تا شب، شب‌ تا صبح بشینم و تمرین فزیک و ریاضی حل کنم. این پسر هم احتمالا عاشق خواندن کتابهای روانشناسی و زبان‌شناسی و این چیزا بوده. شاید منم اگر مثل او متولد گرجستان بودم ۱۵ سال را صرف لیسانس و ماستری گرفتن می‌کردم. نمی‌دانم. این روزها که فشار کار زیاد است، خودم را در یکی از این خانه‌های تریلی تصور می‌کنم. برایم مهم نیست چقدر خانه‌ام کوچک باشد. چقدر خانه‌ام حقیر باشد. فقط میخواهم فضای خودم را داشته باشم. الکسیا دختر خوبی است، ولی من دلم میخواهد در آشپزخانه‌ تنها باشم. در اتاق نشیمن تنها باشم. باز جای شکر است که حداقل اتاق جدا داریم.

این چند وقت که فشار کار رویم زیاد است،‌ از فکر اینکه نتوانم تا سال دیگه دکترا را تمام کنم وحشت می‌کنم. واقعا نمی‌خواهم بیشتر از این در محیطی کار کنم که اینهمه به من فشار وارد میکند. اینهمه تلاش می‌کنم و اینهمه حس نرسیدن دارم. و میدانی چیست؟ اگر با تمام اینها یک معاشی داشتم که حداقل اجازه میداد آپارتمان خودم را داشته باشم، مشکلی نبود. ولی حالا هم فقیرم، هم استرس دارم، هم روزی ۱۰ ساعت کار می‌کنم،‌ هم کافی نیستم. میخواهم این سگ‌دوی‌ها را جایی بزنم که حداقل قدرم را بدانند. ناشکری نیست چون به نعمت‌هایی که دارم واقفم. دانشگاهم را دوست دارم. زندگیم را دوست دارم. ولی برای مرحله‌ی بعد آماده‌ام. 

همچنان از فکر اینکه امسال دنبال کار بگردم حس بدبختی می‌کنم. شرایط بازار افتضاح است. همه دارن اخراج میشن. بازار سهام در حال سقوط است و کلا وقت ایده‌آلی برای ورود به بازار کار نیست. از فکر اینکه دکترا بگیرم و کار پیدا نکنم و مجبور شوم برگردم به تگزاس پیش مامان و بابایم، احساس مرگ می‌کنم. ولی احتمال این اتفاق نزدیک به صفر است. اصلا تا وقتی کار پیدا نکردم دفاع نمی‌کنم. به همین سادگی. با این حال، فکر این احتمال شوم از سرم بیرون نمیره. ایوانز میگه میتوانم با او زندگی کنم. امیلیو و کیوان هم میدانم که اگر نیاز داشته باشم میگذارند همراهشان زندگی کنم. حالا نمی‌دانم چه وقت فاجعه سازی است با این جلسه‌ی فردا :) همه چیز ختم بخیر میشه.

روز پنجشنبه آخرین مرحله‌ی ماستری Computational Science and Engineering را پاس کردم. ۶ هفته‌ی دیگر در مراسم فارغ‌التحصیلی ماستری‌ام را میگیرم. خوشحالم. کاش استرس این پژوهش لعنتی رهایم می‌کرد و می‌گذاشت بیشتر خوشحالیم را حس کنم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۶ آوریل ۲۵
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب