۶ مطلب در اکتبر ۲۰۲۴ ثبت شده است

کشیده‌ایم در آغوش آرزوی تو را

میگه «کار درست این است که تا یکشنبه بهش زمان بدی.» میگم «یکشنبه؟ من امروز نزدیک بود بهش زنگ بزنم. یک ویدیو است که میگه نمی‌دانم HD چی است، ولی داکترم زنگ زد و گفت من ازش ۸۰‌تا دارم. متوجه شدی؟ AD? eighty? ADHD?» گیج میگه «ربطش به زنگ زدن به او چی است؟» میگم«هیچی. ربطش این است که هربار ویدیوی خنده‌دار می‌بینم میخواهم بهش زنگ بزنم. ولی باشه. قوی می‌باشم. صبر می‌کنم. سرم شلوغ است. تا چشم بهم بزنم یکشنبه شده. سعی می‌کنم و قوی می‌باشم. می‌توانم تا یکشنبه صبر کنم. بلی. صبر می‌کنم.» میگه «کاترینا اسفورزا، یکی از قدرتمندترین زن‌های تاریخ بود. در جنگ‌ها فرماندهی می‌کرد و پیروز میشد. حتی وقتی باردار بود هم از وظایف رهبریش سر باز نمی‌زد. رهبر فوق‌العاده‌یی بود و برای مردمش مایه سربلندی بود. میدانی تنها وقتی که اشتباه می‌کرد کی بود؟  وقتی که عاشق بود. این به معنای ضعیف بودن کاترینا نیست. خاصیت عشق است. تو عاشقی. نیازی نیست که قوی بودنت را توجیه کنی. یا تا یکشنبه بهش وقت میدی، یا هم که نه. در هر صورت قوی استی.» آه امیلیوی عزیزم، تو سزای کدام کار نیک منی؟

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۴ اکتبر ۲۴

به این امید که تن در دهم به تنهایی

رفته بودیم در یک پارک جنگلی در دل طبیعت که ماشروم بخوریم و افسردگیمان را درمان کنیم. ما دستشویی بودیم و در حمام، کنار ِما، صدای مادری میامد که داشت بچه‌اش را حمام می‌کرد. صحنه‌ی بسیار عادی از یک زندگی عادی بود. دلم رابطه‌ی آن بچه با مادرش را می‌خواست. بیرون که آمدیم، لیزا گفت «کمی ناراحتم. بغلم می‌کنی؟» بغلش گرفتم و روی شانه‌ام گریست. این صحنه‌ی عادی برای لیزا هم گران تمام شده بود. زیر آفتاب کنار دریاچه نشسته بودیم و لیزا داشت حرف می‌زد. می‌گفت نمی‌خواهد این حس تنهایی را که در مادرش هم می‌بیند، تا آخر عمر تحمل کند. اشک که از چشمش می‌ ریخت، مژه‌هایش درازتر و سیاه‌تر دیده میشدند. با جزئیات از تنهاییش حرف می‌زد. می‌گفت گاهی وقتی با میکل (دوست‌پسرش) است از تنهاییش کاسته میشود ولی حتی کنار میکل هم تا حدی تنها است. حرفش را می‌فهمیدم. اینقدر که میتوانستم کمکش کنم حالش را توضیح بدهد. حس وحشتی که سراغ آدم میاید وقتی می‌بینی هیچکسی، مطلقا هیچکسی، نمی‌داند چه حالی داری. بهتر که شد، با احتیاط از ترس اینکه بیشتر ناراحت شود گفتم «چیزی که حس می‌کنی در ذات بشر است، لیزا. ما همه تنهاییم. ولی با اینکه من یادم است که وقتی متوجه تنها بودنم شدم چقدر عذاب‌آور بود، حالا دیگر اصلا اذیتم نمی‌کند.» گفت اینکه من بابتش اذیت نیستم بهش امید میدهد. طبیعت را رها کردیم. رفتیم مک‌دونالد غذای ارزان و چرب خوردیم. برگشتیم به طبیعت. آتش روشن کردیم. به ستاره‌ها نگاه کردیم. روز بعدش برگشتیم به استرس زندگی عادی.

از امیلیو پرسیدم چرا قبول کردن اینکه ما تنهاییم برای لیزا اینقدر سخت است. گفت «آدم‌های مختلف واکنش‌های مختلفی به خوایص زندگی دارند. مثلا تو با خاصیت تنهایی آدم راحت کنار آمدی. ولی با خاصیت محدود بودن آدم نمی‌توانی کنار بیایی. هی خودت را به در و دیوار می‌زنی که بیشتر از آنچه در توانت است انجام بدی.» حتی از فکر اینکه تن به محدودیت‌هایم بدهم دلم گرفت.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۳ اکتبر ۲۴

کار بی‌مزد و اجرت

یکی از چیزهایی که هر ماه آدم در وبلاگ یکی می‌خواند این است که هر چیزی به وقتش خوب است. بعضی چیزها وقتی اتفاق میافتند که تمام ذوقت برای داشتنش کور شده. میدانی چی بیشتر از هر چیزی در دنیا درگیر همین دیر رسیدن است؟ فرایند پژوهش. این کُد اگر بعد از دوازده ساعت دی‌باگ کردن بلاخره کار کند من هنوز بیشتر از هر چیزی عصبانی میباشم. این مقاله اگر بلاخره چاپ شود من بیشتر از هر چیزی از اودی که اینقدر کارم را به تعویق انداخت کینه می‌داشته‌باشم.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۱ اکتبر ۲۴

پدربزرگ فرهیخته

ایوانز رابطه‌ی صمیمی با پدربزرگش نداشت، ولی از آنجایی که من هلاک و دلتنگ پدربزرگ‌های از دست رفته‌ی خودم استم، با اصرار من یک روز رفتیم دیدنش. بسیار دیدار پرباری بود. اینقدر که در دو هفته‌ی گذشته سه بار رفتیم پیشش. پدربزرگش پرفسور بازنشسته‌ی افتخاری دانشگاه MIT در رشته‌ی Chemical Engineering است! گفت در اوقات فراغتش لکچرهای فاینمن را دارد می‌خواند و بهش گفتم من عاشق فاینمن استم. یک سوالهای زیبا و قشنگی در مورد فزیک از من می‌پرسید که من قلبم مالامال خوشی شده بود. از من پرسید امواج الکترومقناطیسی چطور بدون نیاز به Medium در خلاء حرکت می‌کنند؟ می‌توانم کمکش کنم خاصیت موجی و ذره‌ای امواج طویل، مثل رادیو را تصور کند؟

در بین گفتگوهای زیبای ما در مورد فزیک و ساینس، ایوانز ازش سوالهای سیاسی می‌پرسد. پدربزرگش ۸۸ ساله است. ازش پرسید در ۷۰ سال گذشته به کی‌ها رای داده و سوالهایی از این قبیل. دفعه‌ی دومی که رفتیم دیدنش در مورد بعضی پروژه‌های ماستری و دکترا که سرپرستی کرده بود داشت بهم می‌گفت. دیشب گفت امروز یک مراسمی برای پروفسورهای بازنشسته‌ی MIT بوده و فلان فزیک‌دان در مورد primordial blackholes سخنرانی می‌کرده. خواسته مرا دعوت کند ولی نشده. منم در مورد سخنرانی کیپ تورن در هاروارد بهش گفتم. در مورد پروژه‌ی خودم بهش گفتم.

دیشب ایوانز ازش در مورد عکس زنی که روی دیوار بود پرسید. پدربزرگش گفت «نامش هوانیتا است. در سلسله کوه‌های اندیز بدن مومیایی شده‌اش را پیدا کردند.» صدایش داشت غمگین و غمگین‌تر میشد. با غصه ادامه داد «قربانی برای خدایان بوده. دانشمند‌ها چهره‌اش را از روی مومیایی بازسازی کردن. عکسش را قاب گرفتم و زدم روی دیوارم چون نمی‌خواستم فراموش شود. دخترک سیزده سال بیشتر نداشت. اینطوری حداقل کسی به یادش است.» و اشک چشمش را پاک کرد. به ایوانز نگاه کردم. از احساسی شدن پدربزرگش احساسی شده بود. تمام شب به فکر مهربانی و نازک‌دلی پدربزرگش بود. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۰ اکتبر ۲۴

تفاوت فرهنگی

با زنگش از خواب پریدم. میدانست خوابم و باز زنگ زده بود. گفتم حتما اتفاقی افتاده. تا جواب دادم گفت «الـــــههههه زن‌های مسلمان با مردها دست نمی‌دن!» منگ مانده بودم و نمی‌فهمیدم چی میگه. سخت طرفدار فلسطین است و تمام وقت‌ آزادش را دنبال تظاهرات در حمایت از فلسطین است. در یک تظاهرات، با یک زن عرب گپ می‌زند. بعد در آخر وقت خداحافظی که میخواسته دست بدهد، زن گفته «من دست نمی‌دم.» ایوانز با خودش اول گفته احتمالا بخاطر کرونا است. بعد میگه ولی زن ماسک نزده بود. نیم ساعت بعد، در مسیر خانه، به ذهنش میرسد که احتمالا موضوع مذهبی است. انگار که چیز بزرگی کشف کرده. زنگ زده بود که خبرم کند. گفتم «تو قبل از این اتفاق به ذهنت نرسیده بود که دینی که میگه زن و مرد نباید به هم نگاه کنند و بخاطرش زن‌ها حجاب می‌پوشند، حتما با لمس همدیگر هم مشکل دارند آخه؟» گفت «نه خب. شرط می‌بندم اکثر آمریکایی‌ها، حتی آنهایی که با مسلمان‌ها سر و کار دارند هم نمی‌دانند زن‌های مسلمان با مردها دست نمیدن.» مطمئن بودم شرط را می‌بازد. ولی از هر کسی می‌پرسم میگه «عه!‌ منطقی است. ولی نه. نمی‌دانستم.»

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۷ اکتبر ۲۴

آبنبات چوبی

ربه‌کا یکی از بهترین دوست‌هایم است. همکارم است. همسایه‌ام است. زیاد همدیگر را می‌بینیم. یک ماه پیش بهش گفتم «میدانی چیست؟ ما از بزرگسال بودنمان نهایت استفاده را نمی‌کنیم. چرا سال به سال فقط وقتی داکتر می‌رویم از مطب داکتر آبنبات چوبی برمیداریم؟ چرا یک بسته آبنبات چوبی نمی‌خریم که هر روز بخوریم؟» چند روز بعدش وقتی با اخم و بی‌حوصلگی داشتیم به سمت باشگاه می‌رفتیم، گفت «برایت یک سورپرایز کوچک دارم.» از جیبش یک آبنبات چوبی درآورد. اخمم به خنده تبدیل شد. گفتم «تا قبل از سورپرایزت اعصاب نداشتم. با کج‌خلقی قرار بود ورزش کنیم.» چون همان روز رفته بود واکسن بزند فکر کردم از مطب دکتر برایم آبنبات برداشته. هر روز برایم آبنبات میاورد و من هر بار گل از گلم می‌شکفت. هر بار می‌پرسیدم از کجا آبنبات گرفته طفره می‌رفت.  

دیشب بهش زنگ زدم که چیزی بپرسم. جوابم را داد. بعد گفتم «خودت چطوری؟ روزت چطور است؟» چیزی نگفت. سکوتش طولانی شد. با شیطنت گفتم «تا این حد بد یعنی؟» زد زیر گریه! گفتم «دارم میایم پیشت.» وقتی رفتم خانه‌اش، طولانی بغلم کرد. حداقل دو دقیقه سر پا ایستاده بودم و بغلش گرفته بودم. اینقدر که پاهایم خسته شدند. بلاخره دست‌هایش را از دورم باز کرد. آمدم که روی صندلی کنار تختش بشینم که چشمم به یک بسته‌ی ۲۰۰تایی آبنبات چوبی خورد :) 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۵ اکتبر ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب