۵ مطلب در ژوئن ۲۰۲۴ ثبت شده است

آیا به نظرت من زیبا استم؟

رو به روی آینه برهنه ایستاده بودم و موهایم را دم اسبی می‌بستم. به بدنم نگاه می‌کردم و نگاهش را روی بدنم حس می‌کردم. پر از شک، پر از نفرت و پر از آرزوی یک بدن بهتر بودم. می‌خواستم برای خودم لاغرتر و برای او پرانحناتر می‌بودم. می‌خواستم سفیدتر بودم. میخواستم گندمی‌تر بودم. می‌خواستم کمرم باریک‌تر بود. باسنم بزرگتر بود. می‌خواستم برایش زیباتر بودم. پر از عدم اطمینان به خودم در آینه زل زده بودم. صدایش از روی تخت آمد که گفت «می‌توانم تمام روز فقط به بدن زیبایت زل بزنم.» برای کسری از ثانیه یک نفس راحت کشیدم. بدنم برای او کافی است؟ پس چرا برای من کافی نیست؟ حس می‌کنم اگر بدنم واقعا برای او کافی باشد، به آرامش خواهم رسید. می‌خواهم ازش بخواهم که قانعم کند. قسم قرآن/تورات بخورد که بدنم به چشم‌هایش زیبا می‌رسد. برایم توضیح بدهد که بنابر دلایل ا، ب و جیم بدنم از بدن هم‌اتاقی‌م دل‌انگیز‌تر است. می‌خواهم ازش بخواهم که زیبایی‌های بدنم را شرح بدهد و قانعم کند که عیب‌هایش اصلا عیب نیستند. می‌خواهم به چشم‌هایم نگاه کند و بگوید که آرزو نمی‌کند من ۲۰ کیلو لاغرتر بودم. ولی می‌میرم قبل از اینکه خواسته‌های خارکننده‌یی چون اینها را به زبان بیارم.

خواهر بیست ساله‌ام، که چهار سال از من کوچکتر است، بهم گفته بود «ارزشت را به نظر مردها از خودت بسته نکن. مردها آسانند. لب‌ تر کنی یک لشکر حاضر است تماشا و تمجیدت کند.» من هی نمی‌فهمم که چطور است که تمام زن‌های دیگر 'یک لشکر' مرد در چنته دارند که در صورت شروع جنگ شیشه را بشکنند، لشکر مردها را احضار کنند که تماشا و تمجیدشان کنند که اعتمادبه‌نفس‌شان را حفظ کنند؛ و نمی‌توانستم ازش بپرسم. نمی‌توانستم. من برای خواهرم، خانواده، دوستان، همکاران، مردهای اطرافم، برای همه مظهر اعتماد به خود استم. نمی‌توانم بپرسم «آیا به نظرت من زیبا استم؟»

تنها کسی که می‌توانم راحت‌ برایش از ناامنی‌هایم حرف بزنم، امیلیو است. امیلیو فکر می‌کند به نظر مردها غیرقابل دسترس به نظر میرسم. مردها جرات نمی‌کنند نزدیکم شوند. علاوه می‌کند که در معدود مواردی که طرف نزدیکم می‌شود هم من متوجه نخ‌دادن‌هایشان نمی‌شوم. دلداریم می‌دهد که من «زشت» نیستم و بیشتر توضیح می‌دهد که مرا مثل خواهرش می‌بیند و نمی‌تواند بیشتر از این از زیباییم تعریف کند. قلبم می‌ریزد که نهایت تعریفی که می‌تواند از من بکند این است که زشت نیستم. به حرف خواهرم فکر می‌کنم که می‌گوید زن‌ها نباید ارزش خودشان را به توجه مردها بسته کنند. به این فکر می‌کنم که آیا اگر ۲۰ کیلو لاغرتر از من نبود هم اینقدر فمنیست می‌بود؟ به این فکر می‌کنم که چرا نمی‌توانم خودم را همانقدری که تظاهر می‌کنم زیبا ببینم. و نمی‌دانم. نمی‌دانم. حس می‌کنم اگر مردی قسم قرآن/انجیل/تورات بخورد که بدنم به چشم‌هایش زیبا می‌رسد، برایم توضیح بدهد که بنابر دلایل ا، ب و جیم بدنم از بدن هم‌اتاقی‌م دل‌انگیز‌تر است، بگوید که آرزو نمی‌کند من ۲۰ کیلو لاغرتر بودم، شاید بتوانم به آینه بدون انزجار نگاه کنم. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۲ ژوئن ۲۴

می‌گفتمت که جانی

شب ناآرام و بی‌تاب بیدار شدم و با گریه گفتم «استرس دارم. استرس کارم را دارم.» و دوباره خوابم برد. کسی نداند فکر می‌کند من روزانه ۱۸ ساعت کار می‌کنم که شب‌ها هم از یادش آرامش ندارم. امروز وقتی لیست کارهای هفتگی‌م را می‌نوشتم دیدم اکثر کارهایی که هفته‌ی قبل باید انجام میدادم را تمام نکردم. دلم گرفت. من فقط می‌خواهم برای استاد جدیدم، لیام، دانشجوی خوبی باشم. فقط می‌خواهم به کارهایم برسم و بهترین باشم. میخواهم فارغ از افسردگی و اضطراب، فارغ از سندرم قطع داروی ضد افسردگی، فارغ از دنیا و مخلفاتش، فقط فزیک بخوانم و عاشق باشم و خوب باشم. با ترک کردن داروهایم یک قدم به این هدف نزدیک‌ترم. هفته‌ی پیش تصمیم گرفتم داروهای افسردگیم را کنار بگذارم. از علایم سندرم قطع داروی ضد افسردگی خوابالودگیش را دارم. صبح‌ها به زور بیدار میشوم و تک تک ساعاتی که بیدارم با خمیازه و خوابالودگی می‌گذرند. حالا که فکر می‌کنم این نیمه شب از خواب پریدن از روی استرس هم ممکن است از علایم همین سندرم باشد. نمی‌دانم.

دارم آهنگ frozen pines از lord huron را گوش می‌کنم. سام عاشق این آهنگ بود. برایش هودی با طرح آلبوم این آهنگ را بی‌مناسبت هدیه داده بودم. پریروز که دنبال دفترم می‌گشتم، کتابچه‌یی را پیدا کردم که رویش برای سام متن تبریک تولد نوشته بودم. در آخر متن گفتم «بی‌صبرانه منتظر سالهای پر از دوستی شگفت‌انگیز با تو استم.» چنین چیزی. نمی‌توانم دقیق ترجمه کنم. نوشته بودم looking forward to years of amazing friendship with you. دوستی‌مان به دوسال هم نکشید. از آنطرف، سه سال پیش با امیلیو که گپ می‌زدیم دنبال این بودیم که دوستی‌مان را محدود کنیم. امیلیو می‌گفت دنبال صمیمیت نیست. من می‌گفتم از وابستگی وحشت دارم. حالا نفسم به نفسش بند است و هفته‌ای حداقل سه ساعت با هم تلفنی گپ می‌زنیم. می‌خندیم به اینکه فکر می‌کردیم می‌توانیم جلو این صمیمیت اجتناب‌ناپذیر را بگیریم. می‌ترسم همین اتفاق با ایوانز بیافتد که هی سعی می‌کنیم فاصله‌مان را با هم حفظ کنیم و هی نزدیک‌تر میشویم. از آنجایی که خیلی زودتر از چیزی که انتظارش را داشت و داشتم بهم گفت «دوستت دارم.» فکر کنم یا فاصله‌ها کار نمی‌کنند، یا به فاصله‌ی بیشتری نیاز داریم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۷ ژوئن ۲۴

زندگی در رگ‌هایم می‌جوشد

دارم جلو خودم را می‌گیرم که بهش زنگ نزم.

دیروز سرم روی سینه‌اش بود و از آرامش مفرط خوابم می‌برد. یک دستش دور بدنم بود و دست دیگرش با مبایلش مشغول بود. بین خواب و بیداری قاطع و آرام گفتم «رهایم نکن.» گفت «هیچوقت. چرا هرگز باید تو را رها کنم؟» به رفتنش بیشتر از رفتن هر کس دیگری ایمان دارم. از فکرش عصبانی شدم. میخواستم تمام شود همه چیز. از بلاتکلیفی‌ها و انتخاب‌ها رها شوم. یک ماه است که استرس آینده‌ی مبهمم را دارم. امروز رسیده‌ام به آنجا که استرسم به اوج خودش رسیده و بعد آوار شده، گم شده. برایم مهم نیست. زندگی کلافه‌ام می‌کند. آرامش، عصبانیت و قاطعیت در رگ‌هایم می‌جوشد. زندگی کلافه‌ام می‌کند. اینکه من تمام و کمال همه چیز را درست انجام میدهم و تمام تصمیم‌های درست را می‌گیرم و با این حال نمی‌توانم به هیچ پایان خوشی اطمینان داشته باشم اذیتم می‌کند. میخواهم خودم را در یک اتاق قفل کنم و مقاله‌ام را بنویسم. میخواهم کنارش روی تخت بشینم و برنامه‌نویسی کنم. میخواهم سرم را روی سینه‌اش بگذارم و بخوابم. میخواهم مثل پیچک دورش بپیچم و از جنونی که نزدیکیش به من تزریق می‌کند فریاد بکشم. میخواهم لب پنجره بشینم و کتاب بخوانم. میخواهم صبح‌ها بدوم و شب‌ها مشروب بنوشم. میخواهم دردها را پاره کنم و بسوزانم. می‌خواهم فکر نکنم. می‌خواهم هوای خودم را داشته باشم، و فقط باشم. فقط باشم. بدون توقع و انتظار. کار کنم چون عاشق کار کردنم. کتاب بخوانم چون عاشق کتاب خواندنم. مشروب بنوشم چون عاشق سرخوش بودنم. کنارش باشم چون عاشق کنارش بودنم. میخواهم زندگی را به جای یک کتاب بزرگ، مجموعه‌یی از جملات ببینم. این قصه که احتمالا قرار است تراژیک باشد، پر از سکانس‌های زیبا است. می‌خواهم سکانس به سکانس زندگیم را پیش ببرم و از درد نترسم. وقتی درد به من رسید حسش کنم، ورق درد را در کتاب زندگیم پاره کنم، و ادامه بدهم. هوای خودم را داشته باشم و فقط باشم. بدون توقع. بدون انتظار. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۹ ژوئن ۲۴

... ولی من تا همیشه تائید تو را می‌خواهم ...

همیشه مشکلاتم را به او می‌برم. زندگی و تجربیات ما با هم خیلی فرق دارد. برای مثال، او در تمام عمرش حتی یک ماه هم تنها زندگی نکرده. من هر قدر بخواهم توضیح بدهم که آشپزی کردن چه مسوولیت بزرگی است و روزانه سه وقت غذا آماده کردن سخت است، او نمی‌تواند درک کند. او رشته‌یی که دوست داشته را نخوانده. در آمریکا دانشگاه نرفته. هدفش دکترا گرفتن نبوده. تمام سالها‌ی لیسانسم که مرا به ناحق زجر داد برای این بود که زندگی مرا نمی‌فهمید. تلاش‌هایم را نمی‌فهمید. اهدافم را نمی‌فهمید. موفقیت‌ها و شکست‌هایم را نمی‌فهمید. حالا هم همینطور است. مشوره خواستن از بابا در مورد زندگی روزمره‌ام به بیهودگی مشوره خواستن از او در درمان سرطان است. برای مسایل اخلاقی، مادی و حتی معنوی من می‌توانم تا ابد روی دانش بابا حساب کنم. ولی برای امور آکادمیک، برای امور احساسی باید یاد بگیرم مشکلاتم را پیش خودم نگه‌ دارم. همیشه صدایی در پس ذهنم از من خواهد خواست که مهر تائید بابا را روی تصمیم‌هایم داشته باشم، ولی باید به خودم یادآوری کنم که زندگی ما را به مسیرهای بسیار مختلفی کشانده و بابای مهربان من، بابای عزیز و دانای من صلاحیت رد کردن یا تائید کردن اکثر تصمیم‌هایم را ندارد. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۵ ژوئن ۲۴

آفت نرسد گوشه‌ی تنهایی را

 امروز هریتیه رفت تگزاس. در ده روز گذشته یا هریتیه پیشم بود، یا ایوانز یا هر دو. به عنوان یک درونگرا، داشتم از کمبود تنهایی تشنج می‌گرفتم. معمولا وقتی زیاد همراه آدم‌ها باشم، بعد از چند روز به شدت اندک‌آزار میشوم. دیروز با ربه‌کا میرفتیم قدم زدن. ایوانز خیلی کند داشت آماده میشد. زنگ زدم به ربه‌کا که بگویم ما دیر میرسیم. گفتم «ربه‌کا این سگ ِسگ تا همین حالا داشت آماده میشد. ما تازه داریم حرکت می‌کنیم. حدود ده دقیقه‌ی دیگه میرسیم.» ایوانز آمد داخل اتاق و با خنده به فحش دادنم اعتراض کرد. بعدا که بخاطر اینکه گفت «کاش به جای پلاستیک کوله‌پشتی آورده بودی.» دلم می‌شد صورتش را با آسفالت یکی کنم، تازه به ذهنم رسید که شاید بیش از حد حساس شدم. با هیجان گفتم «وااااای ایوانز عصبانی‌شدنم تقصیر تو نیست! من به تنهایی نیاز دارم.» قبلا هم یکبار این اتفاق افتاده بود و دیده که وقتی طولانی نزدیک آدم‌ها باشم سگ می‌شوم. گفت «می‌خوای برم خانه؟» با خجالت ازش خواهش کردم برود. هنوز هریتیه پیشم بود ولی باز حداقل فضای بیشتری را برای خودم داشتم. ایوانز میگه: «تو با این اخلاقت اگر رابطه‌ی طولانی مدت با کسی داشته باشی و بخواهی همراهش زندگی کنی، باید یک خانه‌ی دراندشت داشته باشی که وقتی می‌خواهی تنها باشی چشمت به چشمش نیافتد.» گفتم: « بهش فکر کرده‌ام. خانه‌ی دوبلکس می‌خرم. طبقه بالا مال من، طبقه پایین مال او.» 

بخاطر حساسیت فصلی گلودرد دارم. دیشب از درد و فشار روحی بودن کنار آدم‌ها گریه‌ام گرفته بود. ۶تا مسکن خوردم و خوابیدم. بعد از ۱۲ ساعت خواب تازه احساس میکنم دارم کم کم به زندگی برمیگردم.  امروز کاملا تنها استم و حالم خوب است. اگرچه امروز هم تا خرخره خودم را در مسکن غرق کرده‌ام بلکم بتوانم نفس بکشم.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۳ ژوئن ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب