۷ مطلب در مارس ۲۰۲۵ ثبت شده است

مرا دوست داشته باش

بیایید که برایتان بگویم. بچه‌های آدم، در مقایسه با بچه‌های باقی حیوانات، در بدو تولد بسیار بی‌دست و پا محتاج استند. گاو و گوسفند فقط چند ساعت بعد از تولدشان میایستند. انسان‌ها ماه‌ها طول می‌کشد تا روی پای خود بایستند. شیر و پلنگ در ۲ سالگی بالغ حساب میشن و خودشان از عهده‌ی تمام کارهای خود برمیایند. انسان‌ در ۲ سالگی نمی‌تواند خودش غذا بخورد، چه برسد به اینکه غذا بپزد :) برای همین برای نوزادهای انسان خیلی مهم است که دوست داشته شوند. میل به دوست داشته شدن در کودکی ریشه‌ی تکاملی دارد. برای نوزادی که حتی برای آب خوردنش هم محتاج به کمک بزرگترهای قبیله/خانواده است، دوست داشته شدن مسئله‌ی مرگ و زندگی است. اگر دوستش داشته باشند و بود و نبودش مهم باشد، زنده خواهد ماند. اگر مورد نفرت باشد، اگر از هزار و یک نیازی که این بچه هر روز دارد خسته شوند، اگر دیگر او را نخواهند، می‌میرد. از تشنگی می‌میرد. از کثیفی می‌میرد. از گشنگی می‌میرد. از سرما و گرما می‌میرد. از بیماری می‌میرد. 

گاهی اوقات بچه‌ای که در کودکی محبت ندیده باشد در بزرگسالی در هول و ولا است که همه را راضی نگه دارد. انگار هنوز فکر می‌کند اگر کسی ازش ناراضی باشد ممکن است بمیرد. هنوز فکر می‌کند اگر کسی دوستش نداشته باشد ممکن است بمیرد. هنوز فکر می‌کند اگر اشتباهی کند، ممکن است مردم ازش متنفر شوند و او بمیرد. مریسا که نگرانیم قبل از تمام کردن دکترا خودکشی کند همین مشکل را دارد. لیزا که چندبار وسط جلسه‌اش با استادش گریه کرده همین مشکل را دارد. ربه‌کا که وقتی استادش جلسه‌ی هفتگی‌شان را کنسل کرد، به جای اینکه فکر کند شاید چارلی سرش شلوغ است، به این فکر کرده که «من برای چارلی مهم نیستم. پروژه‌ام برای چارلی مهم نیست.» و بعد تمام روز را گریه کرده همین مشکل را دارد.

امروز وسط جلسه با لیام داشتم به این فکر می‌کردم که «لعنتی! چطور ممکن است من اینهمه افتضاح باشم؟! چقــــــدر لیام باید از من ناامید شده باشد!» و ضربان قلبم روی هزار رفت. نفس‌هایم به شماره افتادند. با لبخند ازش عذر خواستم و رفتم بیرون که خودم را آرام کنم که پیش روی لیام پانیک نکنم چون به ولای علی من اگر جلو رئیسم گریه کنم خودم را از همان پنجره‌ی دفترش پرت می‌کنم پایین. به خیر گذشت. خودم را آرام کردم و با لبخند برگشتم به جلسه. منتها تا امروز خودم را تافته‌ی جدا بافته می‌دیدم، ولی مثل اینکه نه؛ منم همین مشکل را دارم.  

  • //][//-/
  • دوشنبه ۳۱ مارس ۲۵

بی تو ای دوست بینوا شده‌ام

یکی از چیزهایی که من خیلی ازش وحشت دارم بچه‌دار شدن است. منظورم بارداری و زایمان نیست. منظورم والد بودن است. هر چند ماه یکبار در موردش کابوس می‌بینم. خواب می‌بینم کسی یک نوزاد را میگذارد بغلم و من باید ازش مواظبت کنم. در خوابم نوزاد آرام است،‌ ولی من از تصور اینکه قرار است تا آخر عمرم بند این کودک باشم وحشت دارم. اکثریت قریب به اتفاق آدم‌های اطرافم (چه مرد چه زن) ترس این اتفاق را دارند، به جز سام. سام دو سال از ازدواجش گذشته بود که بدون اینکه حتی خبر داشته باشد باردار است، جنینش سقط شد. بعد از این سقط جنین برای کودکی که هرگز زاده نشد تا مدت‌ها عزادار بود. دیدن خون اشکش را در میآورد. حرف از بارداری، حرف از مادری و هر چیزی که حتی یک درصد به بچه‌داری ربط داشت اشکش را در میاورد. یکی از شب‌ها، بعد از پارتی وقتی اکثر مهمان‌ها رفته بودند و فقط من، سام، جوزف، کیوان و یکی دو نفر دیگر بودیم، کسی در مورد دوستم جیا پرسید. گفتم جیا باردار است و زیاد نمی‌بینیمش. گفتم حتما باید خیلی سخت باشه که هم در حال دکترا گرفتن باشی و همه بچه‌داری کنی؛ خدا نصیب هیچکس نکند. هنوز حتی حرفم تمام نشده بود که متوجه شدم نباید پیش سام این حرف احمقانه و بی‌دلیل را میزدم. بلند شدم. دست سام را گرفتم و رفتیم دستشویی و در را بستم. زیر چراغ‌های کریسمس در دستشویی بغلش کردم و گفتم «ببخشید.» دست‌هایش را دورم پیچید و آرام پشت هم زمزمه کرد «it's ok. i'm not mad at you. i love you. it's ok.» و وقتی ازم جدا شد، هنوز داشت اشک می‌ریخت. همانجا کف حمام نشستیم و برایم مفصل از غصه‌یی که بعد از سقط جنین دامنش را گرفته بود حرف زد. وقتی دلش خالی شد، گفت «تا قبل از امشب تجربه‌ی ناراحتی قریب‌الوقوع را نداشتم.» گفتم «یعنی چی؟» گفت «منظورم این است که تو حتی قبل از اینکه من فرصت داشته باشم عکس‌العمل نشان بدهم فهمیدی که دلم شکسته. دفعتا ازم عذر خواستی. نگذاشتی بابتش غصه بخورم.» 

سام عزیزم، اینکه ازت بی‌خبرم و نمی‌دانم کجا زندگی می‌کنی، بچه‌دار شدی یا نه، بعضی اوقات شبیه فاجعه است. از راهی که نمی‌دانم دور است یا نزدیک، برایت آرامش و خوشبختی آرزو می‌کنم. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۸ مارس ۲۵

خورشید من کجایی سرد است خانه‌ی من

همینطور که حرف میزند گریه‌اش می‌گیرد. میگه «تو گاهی خیلی ترسناکی.» با استیصال در آشپزخانه ایستاده‌ام. با گیجی نگاهش می‌کنم. اشکش را پاک می‌کند و با بغض میگه «خیلی سردی. خیلی خیلی سردی.» نمی‌دانم چی بگویم. ایوانز، دقیقا دو روز پیش در همین مورد با من حرف می‌زد. انگار وقتی سر موضوعی ناراضی استم، تبدیل میشم به کوه یخ. ایوانز هم با بیچارگی می‌گفت نمی‌داند وقتی سردم و نمی‌تواند نزدیکم شود چیکار کند. راهی به ذهنش نمی‌رسد. می‌ترسد. دست و پایش را گم می‌کند. حالا این دختر گریان، بعد از یک روزی که انگار هیچوقت قرار نبود تمام شود، آمده بود که پیشم باز از همان موضوع شکایت کند. حالا که فکر می‌کنم، آن باری که روانشناسم را به گریه انداختم هم از همین عکس‌العملم بود. لعنتی...

زنگ میزنه. با محبت میگه «الهه ... میشه دیگه به من نگی 'برو گمشو'؟ حس بدی پیدا می‌کنم. من که هیچوقت با تو بد حرف نمی‌زنم. تو هم با من بد حرف نزن.» منتظرم تا حرفش تمام شود. بعد از یک ثانیه سکوت، با انزجار پشت تلفن میگم «برو گمشو.» قطع می‌کنم. میخواهم دیگر هیچوقت صدایش را نشنوم. نفس‌هایم تند و منقطع‌اند. نفس‌های عمیق میکشم. کم کم آرام میشوم و یادم میاید که عاشق این پسرم. دوباره زنگ می‌زند. میترسم کار به جاهای باریک بکشد. میگم «توانایی ذهنی حل تعارض را ندارم. واقعا ندارم. نمی‌توانم. نمی‌توانم.» برخلاف انتظارم، او عصبانی نیست. با آرامش میگه «باشه. باشه. در مورد روزت بهم بگو.» از مهربانی و گذشتش بغضم می‌گیرد. 

روز بعدش گفت «میدانی دیشب به چی فکر می‌کردم؟ به اینکه تو نهایتش در سال دو بار به من بگی برو گمشو. خب که چی؟ اگر قیمتی که باید برای این رابطه بپردازم این است که سالی دوبار از تو فحش بخورم، با اشتیاق این قیمت را می‌پردازم.» کلمات نمی‌توانند میزان شرمندگی که پیش خودم حس کردم را بیان کنند. دلم خواست در بغلش زار بزنم که اینهمه بی‌قید و شرط دوستم دارد. دلم خواست بمیرم که اذیتش کردم. خواستم برایش بهتر باشم. میخواهم برای تمام آدم‌هایی که مرا دوست دارند بهتر باشم. لیاقت این آدم‌ها بیشتر از کوه سرد و بی‌اعصابی است که منم. لیاقت این آدم‌ها هیچی جز بهترین نیست. میخواهم بهتر باشم. میخواهم برای این آدم‌ها بهترین باشم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۶ مارس ۲۵

شادی‌های کوچک

سال اولم در دانشگاه UT، یکی از شب‌های قبل از امتحان کایل آخر شب با کلافگی بهم گفت «تو چرا اینقدر منفی استی؟ همه در مورد این امتحان استرس داریم. اینکه تو هی ناله کنی که استرس داری حال همه را بدتر می‌کند.» کاملا درست می‌گفت. متوجه تاثیر منفی‌گراییم روی آدم‌های اطرافم نبودم. از همان شب تصمیم گرفتم این رفتارم را عوض کنم. یک سال بعد، وقتی شب قبل از امتحان تای گفت «تشکر که اینهمه انرژی مثبت داری و به همه آرامش میدی.» شوکه شدم. به خودم افتخار کردم. حس خوبی بود که نقصی که در شخصیتم دیده بودم را اینقدر قشنگ ترمیم کردم که شده بود یکی از نکات قدرتم. تغییرات این مدلی هنوز برایم خیلی شیرینند. وقتی کسی از آشپزیم تعریف می‌کند، یا از پوستم تعریف می‌کند، یا از زبانم تعریف می‌کند، تماما پر از خوشی میشم. اینها جنبه‌هایی بودند که خیلی بابت ضعفشان اذیت میشدم و حالا از نکات قوتم استند.

حالا چرا در این مورد حرف میزنم و هی از خودم تعریف می‌کنم؟ دیشب پدر ایوانز، که میداند نوشابه رژیمی را بیشتر از پسرش دوست دارم، وقتی رفته بود برای خودش غذا بخرد، برای من از رستورانت نوشابه خریده بود. آمد گفت «بیا. این نوشابه رژیمی مال تو.» تعارف کردم و گفتم نه من نوشابه‌ی شما را نمیخورم. گفت «نه نه. مال من نیست. مخصوص برای تو خریدم چون دوست داری.» تمام امروز به یاد آن نوشابه لبخند زدم :) و خب، من معمولا افسرده‌تر از اینم که بتوانم از خوشی‌های کوچک لذت ببرم. البته این تغییری نیست که رویش کنترل زیادی داشته باشم، ولی با این‌حال دوست دارم تجلیلش کنم ^_^ 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۳ مارس ۲۵

ای بهار آمده، قرار آمده

من و سیتا سالهاست برای هم نامه می‌فرستیم. برایش یک نامه‌ی طولانی و قشنگ نوشتم. پر از استیکر و پر از خبرهای اخیر زندگیم. در نامه‌ی قبلیش گفته بود «من و تو مشکلمان برعکس است. تو یک عالمه کتاب داری و دلت نمی‌کَشد کتاب بخوانی، من پول ندارم کتاب بخرم.» برایش لای صفحه‌های نامه پول گذاشتم که کتاب بخرد. حالم از نامه‌ای که فرستادم خوب شد. ایوانز میگه به زودی بزرگ میشه و علاقه‌یی به نامه رد و بدل کردن نمی‌داشته باشد. تا هست لذتش را ببر. راست میگه. و لذت می‌برم از نامه‌نگاری‌هایم با سیتا. ۱۲ سالش است. چند سال بعد وقتی کارتن نامه‌های این چندسال را باز کنیم و دغدغه‌ها و روزمرگی‌هایش را بخوانیم، چقدر برای هردویمان رشد و بلوغش ملموس و زیبا خواهد بود. 

---------------------------------

داشتم بهش از تراپی می‌گفتم که چقدر سخت است و چقدر من کتاب می‌خوانم، می‌نویسم، زور می‌زنم که آدم بهتری باشم و دارد نفسم در میاید. گفت «همه‌ی آدم‌ها درگیر سختی استند.» معمولا وقتی در مورد مشکلات من حرف می‌زنیم، تائیدم می‌کند، عشق می‌ورزد و چیز خاصی اضافه نمی‌کند. این مدل حرف زدنش برایم نو بود و میخواستم بیشتر بگوید. با چشم‌های منتظر نگاهش کردم. ادامه داد «به سرای نگاه کن. به خاطر نژادپرستی آدم‌های اطرافش زندگیش بهم ریخته. مثلا من تمام بچگیم، تا قبل از اینکه دانشگاه را شروع کنم، حتی یک دوست هم نداشتم... دوام آوردم چون دور و برم پر از عشق بود.» منظورش محبت خانواده‌اش است. خانواده‌ش به راستی که خیلی مهربانند. رابطه‌ی فوق‌العاده‌یی با پدر و مادرش دارد. میخواستم بگویم فرق ما همین است. که او در خانه اینقدر عشق و امنیت داشته که تمام سختی‌های زندگی هیچوقت قرار نیست از پا درش بیارند.

ولی امروز میدانی به چی فکر می‌کنم؟ همان عشق و امنیتی که ایوانز همراهش بزرگ شده و من حسرتش را میخورم را، حالا در زندگیم دارم. از هزاااار مسیر متفاوت به زندگیم عشق می‌ریزد. عملا کاری نیست که امیلیو و ایوانز برایم نکنند. لیزا، ربه‌کا و کارتیک پایه‌ی تمام ایده‌ها، سخنرانی‌ها، غصه‌ها و حرافی‌هایم استند. از طریق همین وبلاگ بارها و بارها شما محبت به سمتم روانه کردید. از روزنه‌هایی که حتی به ذهن کسی هم نمی‌رسد به زندگیم عشق روانه است.

---------------------------------

 

خواهر ایوانز بهش پیام داده بود که «امروز روز جهانی دوست‌دختر است. یادت نره به دوست‌دخترت تبریک بگی.» هنوز خواهرش را حتی ندیده بودم. چند روز قبل از ولنتاین باز زنگ زده بود که بهش ولنتاین را یادآوری کند. عاشق روح پاک و مهربانی این دخترم. 

--------------------------

کارتیک.

هر دو پشت به دروازه، چهار زانو، مقابل هم داخل موتر نشسته‌ایم. قوطی آیسکریم را نوبتی به دست گرفته طعم بهشتی آیسکریم چیزکیک تمشک را مزه مزه می‌کنیم. تمام حرفهایش را ریخته وسط. از ترس کودکی‌هایش تا طلاق پدر و مادرش تا تنهایی و هزار و پنجصد چیز دیگر را برایم فاش کرده. سوال می‌پرسم و تحلیل می‌کنیم و حالش ذره ذره بهتر میشود. نوبت من است که حرف بزنم. میگم «از این نمی‌ترسم که روزی عاشقم نباشد. ولی حتی از فکر اینکه یک روزی بهش نگاه کنم و قلبم نریزد، بودنش زندگیم را بهتر نکند، حضورش برایم آزاردهنده باشد، نفسم بند میرود. بی‌حد از احتمال اینکه روزی عاشقش نباشم می‌ترسم. آدم فوق‌العاده‌یی است. میخواهم تا ابد دوستش داشته باشم.» 

--------------------------

ربه‌کا و لیزا پیام می‌فرستند که «نوروز مبارک!» دلم باغ باغ میشود برای آهنگ‌های نوروزی، سبزه، هفت میوه، گل سرخ، سخی جان. بیقرار میشوم. دلم برای خانواده‌ام تنگ میشود. ده سال است که نوروز را درست تجلیل نکرده‌ام. حداقل ۴ سال است که نوروز را اصلا تجلیل نکرده‌ام چون دور از خانواده‌ استم و حتی خبر نمیشم که نوروز است. امروز نمی‌دانم چرا دلم برای نوروز تنگ شد. حالا در این کافه دارم در مورد fast radio bursts مقاله می‌خوانم و به آهنگ‌های عیدی گوش میکنم:

بهار ملک ما جوره نداره 

کس از این سبز گل مهره نداره 

اگر باغ بهشتم را نبخشند 

وطن باشه دلم غوره نداره

 

ای بهار آمده، قرار آمده

ای که پس از سفر، نگار آمده 


تو لبخندی بزن تا گل بخندد

درخت و سبزه و سنبل بخندد

درخت و سبزه و سنبل چه باشه

بھار و دختر کابل بخندد

ای بهار آمده، قرار آمده

ای که پس از سفر، نگار آمده 


ز انبوه بزرگ جمع یاران

یکی کس را ھمه چشم انتظاران

شکوفه قاصد چابک‌تر از باد

رسید و گفت می‌آید بھاران

ای بهار آمده، قرار آمده

ای که پس از سفر، نگار آمده 


مبارک باشه سال نو وطندار

خوشی ھمرای تو روز و شو وطندار

شو شیرین نصیب جان تو باد

نباشه چشمکایت بی‌خو وطندار

 

 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۰ مارس ۲۵

مرا از خودم نجات بدهید

هفته‌ی قبل که حرف زدیم، خیلی خیلی حس زیبایی داشتم. مشغله‌های ذهنیم آرام شدند. در مورد چند موضوعی که دل نا دل بودم تصمیم گرفتم. افکار پراکنده‌ام دسته‌بندی شدند. همانطور که گپ می‌زدیم با آرامش کامل به خواب رفتم. بعدش ولی، به این فکر می‌کردم که چرا من به کس دیگری برای این آرامش نیاز دارم؟ چرا نمی‌توانم خودم افکار پراکنده‌ام را دسته‌بندی کنم؟ چرا آرامش ذهنی من باید دست دیگری باشد؟ اگر یک روزی او نخواهد با من حرف بزند من قرار است آشفته باشم؟ چرا اینهمه حالم بعد از حرف زدنش بهتر شد؟ چطور به خودم اجازه دادم با کسی اینهمه صمیمی شوم؟ چرا اینهمه با او احساس نزدیکی می‌کنم؟ باید مواظب باشم. نزدیکی و ناامنی دو روی یک سکه‌اند. نمی‌خواهم دیگر حرف بزنیم. فکر ساعت‌ها حرف زدن با او وجودم را از ترس پر می‌کرد!‌ دیشب زنگ زدم که ازش در مورد درد زانویم بپرسم. باز با دویدن به زانویم آسیب زده‌ام. دفعه‌ی پیش دلیلش کفش‌های کهنه‌ام بود. زنگ زده بودم که بپرسم به نظرش اینبار چرا زانویم اذیت است. وقتی آن موضوع حل شد، گفتم «یک چیز دیگه هم است که میخواستم بگم... نمی‌دانم چرا بعد از اینکه هفته‌ی قبل حرف زدیم و حالم بعد از گفتگویمان خیلی خوب بود، ترسیدم. نمی‌خواهم حرف بزنیم. نمی‌دانم در مغزم چی می‌گذرد. نمی‌دانم چرا فکر حرف زدن با تو مرا پر از اضطراب می‌کند.» گفت «چون صمیمیت ترسناک است. چیزهای خوب هم با ریسک از دست‌رفتن میایند و برای همین گاهی ترسناکند.» گفتم «همینی است که تو میگی... یک مدت نمی‌خواهم حرف بزنیم. میشه با من صبور باشی؟» گفت «بلی بلی حتما! حالا صبوری نکنم چی کنم؟ :)» اینطور شد که بعد از یک و نیم سال، تماس‌های هفتگی من و امیلیو متوقف شدند. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۳ مارس ۲۵

مادرانه

زخم‌های لیزا را پانسمان کردم. حتی زخمی که روی شانه‌اش بود و قرار بود خودش پانسمان کند. با ناز گفت «i love you» زخم پشتش را هم پانسمان کردم. یاد سیتاگکم افتادم که ساعدش را سوختانده بود و هر روز پانسمانش را عوض می‌کردم. سیتاگکم شجاع‌ترین بچه‌ایی است که در عمرم دیده‌ام. در حین عوض کردن پانسمان آخ نمی‌گفت. قرار شد فردا باز لیزا را کمک کنم. چند دقیقه بعد در دفترم بودیم و می‌گفت با هیجان در مورد برنامه‌های آینده‌اش با مادر و پدرش حرف زده و آنها بدون شنیدن هیچ جزئیاتی، از همان اول کار به شدت مخالفت کرده‌اند. می‌گفت پدر و مادرش نمی‌شناسند که کی است؛ هنوز نمی‌فهمند چه علایقی دارد؛ هنوز درکش نمی‌کنند؛ هنوز او را نمی‌بینند. روانشناسش ازش پرسیده «کی تو را می‌بیند؟» و لیزا گفته «الهه.» 

-----

بعد از یک عالمه گریه و یک عالمه نوشتن، میخواستم ذهنم را آرام کنم. به کارتیک پیام دادم و رفتیم پیش دریاچه‌ی جاسوس. spy pond. به کارتیک توضیح دادم که دارم از بی‌عدالتی تمام این ماجراها تکه تکه میشم. می‌میرم که آدم‌هایی که ما را اذیت کردند دارند آرام و آسوده زندگی می‌کنند و ما باید هر هفته تراپی بریم و ضجه بزنیم و دور دریاچه‌ی جاسوس راه بریم و خودخوری کنیم و دستمان به هیچ جایی بند نباشد. میخواهم به بدن و صورتم چنگ بزنم که مردم ببینند دردم را. که کسی برایم کاری کند. از بیکسی هلاک شدم و کس ندید. 

البته حالا به مراتب بهترم. تا نیمه شب با کارتیک حرف زدم و بهتر شدم. زمان هم گذشته. خوبم. 

-----

روز بعدش دوباره پانسمان لیزا را عوض می‌کردم. وقتی تشکری کرد، گفتم «I got you baby» بیبی را به معنای «عزیزم» استفاده کردم. ولی یک لحظه لیزا را به مظلومیت یک بچه دیدم. یادم آمد که دیروز در کافه داشت برایم در مورد یک تجربه‌ی روانشناسی می‌گفت که از مادر بچه‌های چند ماهه خواستن وسط بازی کردن با بچه، برای دو دقیقه بچه را کاملا ندید بگیرند و هر چی بچه برای برقرار ارتباط تلاش می‌کند، با بچه تعامل نکنند. در ویدیو این بچه‌ها با وضوح بی‌قرار، مضطرب و پریشان میشن. وقتی حال بچه‌ها را وصف می‌کرد، بعد از هر دو سه جمله با خنده مکث می‌کرد و می‌گفت «گریه نمی‌کنم. گریه نمی‌کنم.» و تند تند پلک می‌زد و به سقف نگاه می‌کرد که وسط کافه گریه نکند. درد این بچه‌ها، درد من لیزا هم است. داریم از فقدان حمایت از طرف پدر و مادرمان هلاک میشویم. وقتی حرفش تمام شد، گفتم «تمام بچگی ما شبیه همین تجربه بود، مگه نه؟» با بغض سر تکان داد... پانسمانش را عوض می‌کردم. وقتی تشکری کرد، گفتم «i got you baby» و یک لحظه مثل یک baby مظلوم دیدمش. گفتم «اصلا میدانی چی است لیزا؟ بیا یک روز بریم یک کافیشاپ و با من با جزئیات کامل در مورد برنامه‌های آینده‌ات حرف بزن. بچه‌ی خودم باش. خیلی کنجکاوم برنامه‌هایت را بدانم. بیا حرف بزنیم و به من بگو چطور می‌توانم ازت حمایت کنم.» بغلم کرد و گفت «تو که برنامه‌هایم را میدانی.» گفتم «مهم نیست. دوباره بگو. با جزئیات بیشتر بگو.» 

-----

هنوز از تراپی روز چهارشنبه حالم بد است. آن شش‌ماهی که تراپیستم مرخصی مادرانه (maternity leave) بود و تراپی نداشتم، حالم به مراتب بهتر بود. دارم جدی به ول کردن روند درمانم فکر می‌کنم. ایوانز که شاهد حال خوبم خارج از تراپی بوده، فکر می‌کند تصمیم درست رها کردن تراپی است. ولی ایوانزی که با تمام سختی‌های زندگیش هنوز از نظر من و امثال من لای پر قو بزرگ شده، حال مرا و شکنندگی روحی مرا نمی‌فهمد. برنامه‌های امشبم را کنسل کرده‌ام و امیدوارم امیلیو بیکار باشد که بتوانم مغزم را پیشش خالی کنم. با هم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم. 

-----

با تمام اینها، حالم خوب است. کمی پریشانم ولی خوبم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۳ مارس ۲۵
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب