غم‌های جوانی

سلام 

فکر می‌کردم از غصه می‌میرم اگر باز از تو بنویسم. ولی بیا که برایت بگویم. بیا بگویم که عزیز دلم، عزیزک دلم، پیشوگک مه، عزیز مه، روزانه ده‌ها بار به یادت میافتم. سه‌شنبه دانا با سفارت آمریکا مصاحبه دارد ولی برای من سه‌شنبه روزی است که تو به مصر برمیگردی. میخواستی باهم برویم و سواحل مصر را نشانم بدهی. میخواستی ببینم سیستم مترو قاهره چقدر از بوستون بهتر است. حالا هیچوقت قرار نیست این اتفاق بیافتد. 

امروز پی‌دی پاستا میخواهد و من تا آخر عمر هر وقت نام پاستا را بشنوم تو یادم میایی. از ترکیبات چندش‌آور مثل پاستا و ماهی بگیر تا آلفردو، تو همه را دوست داشتی. غیر از پاستا چیزی نمی‌پختی و بیشتر از پاستا هیچ چیزی را دوست نداشتی. قرار نیست هیچوقت با هم در پارک آلفردو بخوریم و دعوا کنیم. و من میدانم عزیزک دلم. میدانم که یک روزی از این شکر می‌کشم که کسی را ندارم که زیر درخت با من بنشیند و عصبانیم کند. میدانم که به برهه‌یی که با هم بودیم نگاه می‌کنم و با آرزوی سلامتی و خوشبختی به تو، از خودم تشکر می‌کنم که با کسی که برایم استرس‌زا بود گذاره نکردم. ولی امروز از آن روزها نیست جورج. دلم برایت تنگ شده. از فکر اینکه چقدر غصه داری میخواهم بمیرم. ترست از تنهایی مرا یاد ترس ِکودکی‌های خودم از تاریکی مینداخت و حس می‌کنم در تاریکی و تنهایی رهایت کردم. 

یک روز قرار است به یادت بیر اروپایی بنوشم و تعریف کنم که یکبار با پسری دوست بودم که هر بار بیرون می‌رفتیم مردم از موهایش تعریف می‌کردند. قرار است بگویم از بین تمام زن‌های دنیا مرا برگزیده بودی و من چقدر شجاع بودم که رهایت کردم. امروز ولی آن روز نیست. دلم برایت تنگ است. پشتت دِق شده‌ام. میخواهم سرت را در بغلم بگیرم و موهایت را بو بکشم. میخواهم سرم را روی سینه‌ات بگذارم و بمیرم. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۴ دسامبر ۲۲

آسمان از برای اهل زمین شربت مرگ در سبو دارد

خانه که میایم مصطفی اتاق زردش را کاملا به مه واگذار میکند. وقتایی که من اینجا زندگی میکردم دیزاینش متفاوت بود ولی حال و هوای او روزها هنوز وقتی اینجا استم در جانم زنده میشه. اینجا multivariable calculus خواندم و وقت‌هایی که تمرین‌هایش طولانی بود برای حل کردنشان کد نوشتم. کتاب کوانتوم را خواندم؛ بعد از هر پارگراف نیم ساعت به سقف خیره شدم و ناموفقانه سعی کردم چیزی که خوانده بودم را تصور کنم. کتاب ترموداینامیک را خواندم و تمام سوالهایش را حل کردم. کتاب الکترودینامیک را خواندم و حتی از کوانتوم بیشتر برایم نامفهموم بود. در همین اتاق آهنگ‌های تازه کشف کردم و هفته‌ها بی‌وقفه گوششان دادم. بعد از روزهای بد در همین اتاق تا ناوقت گریه کردم و تو هیچ نفهمیدی که چرا بعضی روزها تمام روز در دانشگاه عینک آفتابی می‌پوشیدم. در همین اتاق سالها ساعت ۶ بیدار شدم و نیم ساعته دوش گرفتم، لباس پوشیدم و شش و نیم سوار موتر عزیزم شدم. در همین اتاق قرنطینه را گذراندم و خدای من، تاریک‌ترین و بی‌حس‌ترین دوران عمرم بود. چقدر دلم برای بی‌حسی تنگ شده. میخواهم قرنطینه باشد. میخواهم همگی رهایم کنند. میخواهم همگی، از دم، کاملا رهایم کنند. میخواهم نیکلای گوگول بخوانم؛ الجبرای خطی یاد بگیرم؛ کد نویسی تمرین کنم؛ هفته‌ها به یک آهنگ گوش کنم؛ پژوهش کنم و از همه بی‌خبر باشم. 

دلم میخواهد از همه دوری کنم. دلم میخواهد تیغ بخورم ولی با کسی حرف نزنم. دلم میخواهد آتش بگیرم ولی فزیک بخوانم. دلم میخواهد اعتصاب غذا کنم علیه ظلم‌های دنیا. دلم میخواهد با چکش قفسه سینه‌ام را خرد کنم که تو دیگر نتوانی اذیتم کنی. دلم میخواهد خودم را بکشم تا دنیا نتواند ذره ذره مرا بکشد. 

+عنوان از قانی

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۱ دسامبر ۲۲

پایان تلخ

با چشم‌هایی که از اشک دیده نمیتانستند ساندویچی که شب قبل با خنده نصفش را خورده بودیم را کاغذپیچ کردم و داخل پلاستیک انداختم. بردم به دستش دادم. بغلش کردم و هق زدم. برای آخرین بار بوسیدمش. نگاهش کردم که از پله‌ها پایین رفت. قلبم ریخت که دیگر قرار نیست ببینمش. تمام شد. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۹ دسامبر ۲۲

این عشق بارور نمیشه

وقتی رهایت کردم فکر می‌کردم دیگر هرگز نمی‌توانم بهترین نامه‌ی عاشقانه‌ی دنیا را بخوانم. امروز فکر کردم که وقتی رهایش کنم دیگر نمی‌توانم به «اتن» گوش کنم. احتمالا وقتی بشنوم که «ترانه‌های نسترن یکی به تو یکی به من» قلبم از فکر اینکه چقدر درد می‌کشد پاره شود. بعد رفتم نامه لیمونی اسنیکت را باز کردم. میخواستم به خودم ثابت کنم که میتوانم از آدم‌ها بگذرم. میخواستم نامه را بخوانم. میدانم که از وقتی رفتی حداقل یکبار نامه را از اول تا آخر خواندم ولی امروز نتوانستم. باید هر دویمان برویم و آدم‌هایی را پیدا کنیم که بتوانیم برایشان بنویسیم «دوستت دارم اگر هیچوقت نبینمت و دوستت دارم اگر هر سه‌شنبه ببینمت.» 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۴ دسامبر ۲۲

حالا می‌بینم که هیچوقت لیاقت خدا بودن را نداشت

از عصبانیت و نفس‌های تندی که برای آرام کردن خودم میکشم کم است که حباب شوم و بروم هوا. نوشته‌های قبلی که در مورد بابا نوشته بودم را میخوانم و میخواهم با خشت چهره‌ام را بکوبم. چرا اینقدر همیشه اذیتم می‌کند؟ من که اولاد خوبی استم. من که هیچوقت برایش مایه‌ی دردسر نبودم. چرا اینهمه به من احساس بیچارگی میداد؟ و خب، وقتی فکر میکنم در تمام سالهایی که بزرگ میشدم و قد می‌کشیدم فقط و فقط و فقط به او اعتماد داشتم، از دنیا بیزار میشوم. معلوم است که با آدم‌ها کنار نمیایم. معلوم است که نمی‌توانم اعتماد کنم که کسی مراقبم باشد. معلوم است که از اضطراب و ترس اینکه اگر اتفاقی برایم بیافتد هیچ پشتوانه‌یی ندارم مدام در استرس استم. بی‌کس استم. معلوم است که از زندگی خسته‌ام.  چقدر سخت بود که اویی که همیشه خدای من بود، یک روز بیدار شد و تصمیم گرفت که من یک حشره‌ی مضر، بی‌خاصیت و چندش استم. چقدر همه چیز عالی میشد اگر میتوانست به صورت مفیدی دوستم داشته باشد. چقدر زندگی متفاوت میبود اگر من به ناحق تحقیر نشده بودم، اگر با عشق بزرگ شده بودم، اگر دوست‌داشتنی بودم. خدا میداند چقدر خوشحال شده باشد وقتی بوستون آمدم و از شّرم راحت شد. چقدر زندگی بدون حضور منفی و هر روزه‌ی او راحت‌تر است. دلتنگ روزهایی استم که خدای من بود. هر چند مثل تمام خداها ظالم بود. هر چند مثل تمام خداها منفعل بود. من آنقدر طفل بودم که برای اینکه هوایم را نداشت ملامتش نکنم. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۲ دسامبر ۲۲

C'est quelqu'un qui m'a dit que tu m'aimais encore

میخواهم در مورد رابطه‌ی شعاع و حرارت ستاره‌های نیوترونی یاد بگیرم. میخواهم نظر دانشمندها در مورد ثبوت تئوری نسبیت عام توسط امواج گرایشی را بشنوم. میخواهم استرالیا را ببینم. میخواهم کد بنویسم. به جای تمام اینها، در حین تمام اینها، به تو فکر میکنم. انگشت‌هایم را روی کیبورد میکشم و به تو فکر میکنم. قلم را روی کتابچه می‌سُرانم و به تو فکر میکنم. استخوان‌هایم از بیخوابی مفرط درد می‌کنند ایستون. وقتی خوبی‌های دوستی‌مان را توضیح میدادم به من گفتند «ببین، تمام این سالها یک چیزی کم بوده. چطور اینقدر با هم عالی استین ولی عاشقش نیستی؟» و من نمی‌فهمم که دوست‌داشتن تو چه چیزی به رابطه‌ی ما اضافه می‌کند. همه گفتند که دوستم داری. من کورتر از این استم که چیزی غیر از حرف مستقیمت را ببینم. آیا وقتی بعد از یکسال دیدمت طولانی‌ بغلم کردی؟ آیا وقتی روی تخت کنارم نشستی به عمد بازویت با بازویم مماس بود؟ آیا تی‌شرتی که برایم خریدی یک هدیه‌ی عاشقانه بود؟ آیا کتاب مزخرفی که برایت خریده بودم را به حیث یک یادگاری رمانتیک از آستن به سن‌فرانسیسکو آوردی؟ آیا وقتی در پارکینگ دستت را گرفتم برای تو چیزی بیشتر از یک حرکت دوستانه بود؟ آیا وقتی با نفرت از جرمی گپ می‌زنی از روی حسادت است؟ آیا پتو را با عشق رویم کشیدی؟ 

دوستم داری؟ 

من نمیخواستم زیاده‌خواه باشم. نمیخواستم بیشتر از نقش یک دوست خوب از تو بخواهم. میخواستم با تو خیال داشته باشم و با کس دیگری زندگی. به من گفتند حسرت می‌خورم. به من گفتند این خیال‌ها ساده به دست نمیایند. به من گفتند حتی اگر خودم نمیدانم، دوستت دارم.

کاش صبر کرده بودی تا در دو طرف مخالف این قاره نباشیم. کاش صبر کرده بودی تا دانشجو نباشیم. اگر صبر کرده بودی... آه... اگر فقط صبر می‌داشتیم انتخابت میکردم.

Quelqu’un m’a dit 

با صدای

Carla Bruni

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۸ دسامبر ۲۲

که جهان نیست جز تجلّیِ دوست

با جِف امروز هم‌صحبت شدم. گفت «من دکترای اولم در رشته هوش مصنوعی است و دکترای دومم در نجوم.» حیران ماندم. مردم چقدر میتوانند توانا باشند. مه؟ مه امروز فکر میکردم در گوگل انترنشیپ بگیرم بهتر است چون که فقط ۲۰ دقیقه از تو فاصله دارد و اپل یک ساعت. مگر خب، انگیزه‌ام استی. چی فرقی می‌کند کجا باشی. حالا ببین که تا من بیایم کوچ کرده باشی :)

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۷ دسامبر ۲۲

فقط فزیک و هیچ‌ چیزی غیر از فزیک

بروک با گریفین رابطه دارد و کسی از این موضوع خبر ندارد جز جزمین و چیما، و من که از جزمین شنیدم و هیچکس نباید بداند که خبر دارم. رفتار بروک با گریفین را ببینی حیران میمانی. حتی شبیه دوتا دوست با هم رفتار نمی‌کنند. در جمع چنان پروفشنال استند که تعجب کنی. من با ایستون صمیمی‌تر از ظاهری بودم که این دوتا نمایش میدهند. این سطح از پروفشنالیزم انسانی نیست. رباتند این دوتا. و خب، بروک که یک روز با سختکوشیش نوبل می‌برد ربات‌تر از گریفین است. 


جت‌لگ استم و هر شب ساعت ۳ صبح بیدار میشوم. تا صبح ساعت ۸ کار میکنم و پوسترهای کانفرانس را میخوانم. سوالاتم را به نویسنده‌های پوسترها می‌فرستم. ساعت ۸ آماده میشوم و میروم به کانفرانس و تا ساعت ۵ به سخنرانی آدم‌هایی گوش میدهم که فقط ۲۰ درصد حرفهایشان را میفهمم و تمام مدت دارم در کتابچه‌ام سوال می‌نویسم. از این حالتم خوشم میاید. مدتها بود اینقدر غرق کار نشده بودم. 

منطقی نیست ولی فکر میکنم بعد از آن پرواز طاقت‌فرسا از بوستون تا ملبورن، باید طوری از این کانفرانس استفاده کنم که ارزشش را داشته باشد. تمام یک سال گذشته را از مردم پرسیده‌ام که چطور دانشجوی دکترای خوبی باشم. بلاخره از پرسیدن خسته شده‌ام و دلم میخواهد نصیحت‌هایشان را عملی بکنم. حتی همین حالا هم بیشتر از نوشتن این پست میخواهم پوستر بخوانم و سوال بپرسم. بعد بروم دواخانه و برای حساسیتم دوا بخرم بلکه این ‌بینی سبیل مانده از آبریزش بماند. 

هنوز به سختکوشی از دست‌رفته‌ی دوران لیسانسم مبهوتم. یک روز چهار ساعت قبل از امتحان فزیکم در دانشگاه پریود شدم. پریودم دردناک بود و من هیچ مسکن نداشتم. میشد یک ساعت از درس خواندن وقفه بگیرم و بروم دواخانه مسکن بخرم ولی نمی‌توانستم از درس برای یک ساعت دل بکنم. تا ساعت ده و نیم شب که خانه رفتم درد داشتم. اینقدر زجر کشیده بودم که حد نداشت. و حالا میبینم که چقدر بیهوده، چقدر غیرمنطقی، چقدر فارغ از خود بودم وقتی گپ به فزیک میرسید. 

منطقی نیست ولی فکر می‌کنم بعد از آن پنج سال طاقت‌فرسای لیسانس، باید طوری از هاروارد استفاده کنم که ارزش دردهایم را داشته باشد. 

  • //][//-/
  • سه شنبه ۶ دسامبر ۲۲

فاصله‌های دردناک - دردهای با فاصله

برای یک کانفرانس ملبورن آمده‌ام. عاشق این شهر شده‌ام. شاید بخاطر این است که از یخیِ زیر صفر آمده‌ام به هوای سی درجه. شاید برای این است که فقط منطقه‌های لوکسش را دیده‌ام. شاید برای این است که هوای گرم را که دوست دارم ادغام کرده‌اند با تزئینات کریسمس که دوست دارم. ولی تا حالا هر چی دیده‌ام را خوش داشته‌ام. با کریس که بخاطر عروسی خواهرش برگشته آسترالیا دیدار کردم. کمکش کردم برای عروسی خواهرش لباس انتخاب کند. خوش بودیم ولی فکرم با تو بود...

یک جایی در آن بیست و چند ساعت پرواز،‌ به ستوه آمده‌ بودم. نمیخواستم به یک مکعب نامرئی بین دوتا ناشناس حبس باشم. نمیخواستم. لجم آمده بود و میخواستم غوغا به پا کنم. بعد، از فکر اینکه دفعه‌ی بعدی که قرار است پرواز کنم اوضاع بهتر خواهد بود آرام شدم. دفعه‌ی بعد پول اضافه میدهم و سیت پیش پنجره را میخرم. یک روزی فرست کلس پرواز میکنم. یک روزی ... یک روزی... همین است. همین مرا تباه کرده. همین امید به آینده‌های بهتر. همین امید به زندگی بهتر. همین امید به آینده‌های با تو. همین که یک روزی هر دو با هم در یک مکعب نامرئی میباشیم و تنگ‌ترین مکعب‌ها هم با تو تحمل‌پذیر استند.

اِم اطمینان دارد دوستم داری. برایم خوشحال است و هیجان دارد. اطمینان دارد که شیفته‌ی منی. من؟ نمی‌توانم. نمی‌توانم باور کنم و بعد اشتباه باشد. در ذهنم همیشه تو آدم پستی استی که وقتی نیازت داشتم رهایم کردی.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۵ دسامبر ۲۲

?Can you be mine forever just in case it exist

در جاده‌های ساحلی کلیفرنیا رانندگی کردیم، همانطور که آرزو داشتم. زیباترین غروب دنیا را دیدم و دستت را اگر داخل جیبت نکرده بودی می‌گرفتم. گفتی «تضاد را نمی‌بینی؟ فکر میکنی کرستینا لیاقتش کسی است که بیشتر مواظبش باشد و خودت با او بودی. من به تو چی گفته بودم؟» گقته بودی برایم کافی نیس. تضاد را می‌بینم عزیز دلم. میخواستی از من بهتر مراقبت شود؟ نمی‌توانم بگویم که خوب مراقبم بود چون در ذهن تو هیچ کسی جز تو کافی نبود. ببخشید که نشد مراقبم باشی.

وقتی بلاخره دستت را گرفتم انگار باز برای اولین بار به اندرومدا نگاه می‌کردم  منتها اینبار نمی‌توانستم چیزی بگویم. معذرت میخواهم که نگذاشتم دوستم داشته باشی. اگر یک شانس دیگر داشته باشم... فقط یک شانس دیگر داشته باشم، تو را انتخاب می‌کنم.



  • //][//-/
  • شنبه ۳ دسامبر ۲۲
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب