بگذار غم خودش را روی تو تحمیل کند

میدانی؟ دنیا اوقات خوش را طوری جیره‌بندی کرده که نه می‌گذارد زندگی کنیم، نه می‌گذارد بمیریم. زنده بمان. با استیصال از یک کتاب به کتاب دیگر، از یک فیلم به سریال دیگر، از یک دوست به دوست دیگر، از یک پیاده‌رو به پیاده‌رو دیگر، از یک روز به روز دیگر برو. قرار نیست آرام شوی. زندگیت این روزها مثل یک خواب بد است. قرار نیست با دست و پا زدن و جیغ زدن هیچ اتفاقی بیافتد. بشین و منتظر باش. چاره نیست. شاید اگر دست و پا نزنی زودتر تمام شود. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۰ ژانویه ۲۳

کائنات! تو را به زیبایی تمام سحابی‌های دنیا قسم، مرا بزرگم کن.

سیسیلیا پین اولین دانشجویی بود که از هاروارد دکترای اخترفزیک گرفت. دیپارتمنت اخترفزیک در هاروارد برای این تشکیل شد که به سیسیلیا دکترا بدهند. در زمانی که کار علمی پیدا کردن برای زن‌ها نزدیک به ناممکن بود و سیسیلیا در خانه مشغول بزرگ کردن بچه‌هایش بود، هر ماه جورنال‌های اخترفزیک را از اول تا آخر میخواند و از شدت دلتنگی برای نجوم گریه می‌کرد. او هم دانشمند بود، منم دانشمندم خیر سرم. چرا راه دور بریم؟ انگار نصف این سه هزار نفری که در کانفرانس استند نابغه‌اند.

هر چی کانفرانس‌ها به دانشم اضافه می‌کنند، دو برابرش را از اعتماد به نفسم کم می‌کنند :)

  • //][//-/
  • سه شنبه ۱۰ ژانویه ۲۳

به فسون دل خرم نتوان شد خرم

دارم گذشته را ایده‌آل‌سازی می‌کنم. ذهنم فکر می‌کند تابستان که کرونا گرفته بودم در آرامش محض بودم. انگار نه انگار که از فرط بی‌احساسی داشتم می‌مردم و با امیلیو ساعت‌ها حرف می‌زدیم در مورد اینکه چطور به آدم‌های اطرافم با بی‌حسی‌ام آسیب نزنم. ذهنم فکر می‌کند آن شبی که در تاریکی کنار هم نشسته بودیم در آرامش محض بودم. انگار نه انگار چراغ‌ها را برای این خاموش کرده بودیم که من از شدت خستگی حتی تحمل فشار ِنور روی چشم‌ها و فشار صدا روی گوش‌هایم را نداشتم. ذهنم فکر می‌کند در دوران قرنطینه آرام بودم. انگار نه انگار که هر چهارشنبه‌شب تا ۵ صبح با هم روی مبل گریه می‌کردیم. ذهنم فکر می‌کند در دوره‌ی لیسانس آرام بودم. انگار نه انگار که پنج سال درست نخوابیدم. ذهنم فکر می‌کند آن شب‌های پر ستاره که در سرما دراز کشیده حرکت ماهواره‌ها در آسمان را نگاه می‌کردم در آرامش بودم. انگار نه انگار که از شدت احساس گناه نمی‌توانستم با هیچ بنی‌بشری ارتباط برقرار کنم. ذهنم ایده‌آل سازی می‌کند چون اگر نکند من چطور می‌توانم به آینده امیدوار باشم؟ ولی تعادل برقرار کردن بین «امید دادن» و «حسرت آفریدن» برای ذهنم سخت است. آینده قرار است خوب باشد. به خوبی بهترین روزهای گذشته. زندگیم در چند سال گذشته بهتر شده و این روند بهتر شدن قرار است ادامه داشته باشد. ولی کاش فکر نکنم که بعضی از آدم‌ها ایده‌آل‌ترین آدم‌های زندگیم بودند و من حالا دیگر ندارمشان پس بدبختم. چون اینطور نیست. اگر کسی دیگر کنارم نیست برای این است که خودم نخواسته‌ام باشد و خب من آدمی نیستم که این تصمیم‌ها را به سادگی بگیرم. مطمئنم دلیل خوبی داشته‌ام. مطمئنم تصمیم درستی گرفته‌ام. امکان ندارد ایده‌آل بوده باشند. 

باید یک کتابچه بگیرم و هر روز فقط از حس‌های بدم بنویسم که بعدا وقتی دلتنگ کسی شدم و فکر کردم دیگر قرار نیست کسی را به خوبی او پیدا کنم، بروم و تمام حس‌های بدی را که بهم داده بود به خودم یادآوری کنم. گاهی وقت‌ها از کارهای بچگانه‌ی مغزم به ستوه میایم. ایده‌آل‌سازی گذشته آخه؟ 


به پارمیدا می‌گفتم «چـــقدر باید تلاش کنیم که حالمان خوب باشد.» گفت «آره خب.» و این تأئید مصممش دلم را لرزاند چون انگار قرار نیست به این زودی‌ها بدون تلاش آرام باشیم. پی‌دی گفت «کاش منم مثل تو بودم. درس خواندن را دوست داشتم. مسیرم مشخص بود.» من یاد پست قبلم افتادم. درست است که فزیک و موفقیت‌های آکادمیک بارها لحظه‌های شادی بی‌مانندی را برایم رقم زده، درست است که نجوم خیلی وقت‌ها نجات‌غریقم بود، ولی حسی که بهش دارم بیمارگونه است. کار ممکن است آرامش‌دهنده باشد یا نباشد، ولی کار نکردن قطعا مضطربم می‌کند. این زیبا نیست. این خوب نیست. این شیوه‌ی درستی برای زندگی کردن نیست. 


میزان رضایت آدم‌ از زندگی رابطه مستقیم با تعداد دوستی‌های عمیقش دارد. این روزها که حالم خوب است (بلی! این افکار فلسفی تاریک نتیجه‌ی حال ِخوب ِمن است) خوبی حالم را مدیون سام، امیلیو، کریس، الکسیا، لیزا، کیوان و بقیه استم، با اینکه کنارم نیستند. از برگشتن به بوستون واهمه دارم چون نمی‌دانم آن شهر و آپارتمان را بدون حضور جورج چطور تحمل کنم، ولی وقتی برگردم میتوانم با این آدم‌های خارق‌العاده وقت بگذرانم و با اینکه میدانم قرار است دردناک باشد، با بودنشان همه چیز راحت‌تر میشود. این هفته‌ کرستینا را کنارم دارم. قرار است یک هفته پر از گفتگوهای عمیق و در عین حال شوخ‌طبع باشد :)


+ عنوان از یکی از غزل‌های محبوبم از حضرت بیدل است. 

غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگ‌ست

به فسون دل خرم نتوان شد خرم

...

کو مقامی ‌که توان مرکز هستی فهمید

از زمین تا فلک آغوش ‌گشوده‌ست عدم

  • //][//-/
  • يكشنبه ۸ ژانویه ۲۳

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

در باب قناعت:

یک مدت بود که به اینکه آیا میخواهم دکترا بخوانم یا نه شک داشتم. میتوانم ماستریم را بگیرم و بروم یک کاری پیدا کنم که اینقدر معاشش بخور و نمیر نباشد. میتوانم یک کاری پیدا کنم که حداقل آنقدری بدهد که مجبور نباشم هم‌اتاقی داشته باشم. دیروز ولی کاملا این بحث در ذهنم فیصله شد. فکر کن چند سال بعد تمام دوست‌های من دکترا داشته باشند و من نداشته باشم. داشتن دکترا قرار نیست خوشحالم کند، ولی قطعا نداشتنش یک فاجعه است که تا اخر عمر به من احساس بدبختی خواهد داد. من برای اینکه احساس بدبختی نکنم به یک عدد مدرک دکترای نجوم از هاروارد نیازمندم، بعد مردم با من حرف از خوشبختی می‌زنند. برای خوشبختی هم احتمالا نیاز دارم اسکندر کبیر باشم. خاک بر سرم کنند. 

در باب دژاوو:

برایم پیام صوتی فرستاده و بازش که می‌کنم یک آهنگ از Glass Animals است که در سر و صدای اطرافش پخش میشه. یاد وقتی افتادم که ج. در ایتالیا به یک هنرمند خیابانی برخورده بود که آهنگی از Yann Tiersen را با گیتار می‌نواخت و صدایش را برایم فرستاده بود. در ذهن آدم‌ها تا کجاها که سفر نکرده‌ام. دیشب گفت «خیلی سخت است، نه؟» گفتم «خیلی. مثل این است که مریض و دردمند باشیم. مثل مریض‌ها به مرور زمان بهتر میشویم. دردش کمتر میشود... نه؟» گفت «امیدوارم.» ولی حتما بهتر میشویم. وگرنه اگر قرار بود قلب‌های شکسته التیام نیابند که نصف بشریت تا ۲۰ سالگی هم عمر نمی‌کرد. من خودم قطعا در ۱۱ سالگی بعد از مرگ پدرکلانم مرده بودم. 

در باب رفاه:

از لپتاپ جدیدم پست می‌گذارم. لعنتی خیلی زیبا است. سیاه و شیک. از ده روز پیش که لپتاپ و آی‌پدم را دزد برد تا حالا نمی‌توانستم کار کنم. قشنگ هیجان این را دارم که بشینم و چند ساعت کار کنم تا دلم خالی شود. مامان امروز می‌گفت «دردی که درمانش پول باشد غصه ندارد. سلامتی مهم است.» خدای من! از هر کلمه‌ی این جمله رفاه می‌بارد. مامان سرد و گرم روزگار را چشیده. فقر را تجربه کرده و بدبختی‌های دیگر را هم. درسی که از تمام اینها گرفته این است که نگران پول نباشد. من اصلا نمی‌فهمم. من در شرایطی به مراتب بهتر از مامان و بابا بزرگ شده‌ام. با این حال، سه هزار دالر از دارایی‌م را دزد زد و نه تنها کسی خم به ابرو نیاورد، بلکه اجازه نمی‌دادند حتی بخاطرش ناراحت باشم. نمی‌فهمم. هیچ نمی‌فهمم چطور اینقدر دل ِکلان دارند. 

در باب امید:

هفته‌ی آینده را قرار است در سیاتل کانفرانس بروم. بابتش بسیار هیجان دارم. کرستینا میاید که پیشم باشد. ایستون هم در کانفرانس است. قرار است یک عالمه نجوم یاد بگیرم و با آدم‌هایی آشنا شوم که با ذکاوت‌شان به من احساس خر بودن میدهند :) و من نمی‌توانم هفته‌یی زیباتر از این را تصور کنم :) چقدر من خوشبختم. بیست روز پیش از آسترالیا برگشتم و حالا دارم میروم سیاتل. اصلا احمقم اگر دکترا نخوانم. به جهنم که معاشم خوب نیست. اینهمه کانفرانس‌هایی که میروم از بهترین تجربیات زندگیم استند. 

+عنوان از حافظ

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۵ ژانویه ۲۳

گهى صلحم، گهى جنگم، گهى مینا گهى سنگم

در مورد تو چی فکر می‌کنم؟ همه‌ی موارد پایین:

نمی‌توانم بدون هدف به زندگیم برسم. حالا که در مسیر گرفتن دکترا استم، نمی‌دانم قدم بعدی قرار است چی باشد و ازین بابت احساس کلافگی می‌کنم. نزدیکترین دست‌انداز تو استی. به یک چیزهای فکر می‌کنم که حتی نمی‌توانی تصورش را بکنی... البته شاید هم میتوانی. تو قطعا به چیزهایی فکر می‌کنی که من تصورش را نمی‌کردم. چطور در ذهنت اینهمه با من راحت بودی؟

از زیبایی این برنامه‌یی که برای آینده‌ام دارم آرامش می‌گیرم. این دو هفته‌یی که نبودی، بعد از چند روز حالم خوب شد. قدرت بزرگی است که نبودنت نمی‌تواند به من ضربه بزند. تو با حضورت می‌توانی اهرمی باشی که ذهنم برای پیشرفت نیاز دارد. وقتی نباشی نهایتا چند روز به فکرت استم و بعد همه چیز نرمال میشود. چقدر این دوستی را دوست دارم. چقدر تو را دوست دارم. در دنیایی که آشفتگی درونش بیداد میکند من و تو دو قطعه‌یی استیم که به هم می‌خوانیم. مثل نان و مسکه، مثل دستمال و رطوبت، مثل جاده و پاهای پیاده، مثل اشک و گونه، مثل گل و باغچه، ما با هم زیباتریم. کمکم کن بهترین باشم. کمکت می‌کنم پیشرفت کنی. بعد وقتی یاد گرفتیم چطور زندگی کنیم، هر وقت عاقل شدیم، هر وقت اطمینان داشتیم که با هم بودنمان تا همیشه فقط ما را بهتر می‌کند، هر وقت پخته‌تر شدیم، بیاییم و آدم ِهمیشگی زندگی هم باشیم.  و خب، اگر اینبار (برای اولین بار) نتوانستم هدف بعدی زندگیم را محقق کنم، هنوز بودنت اهرمی است برای پیشرفتم و نبودنت خدشه‌یی به زندگیم وارد نمی‌کند.


نمی‌خواهم هرگز این دوستی را خراب کنم. برایم مهم نیست آینده‌ی تو قرار است با کی باشد. من فقط میخواهم در هر گوشه‌یی از جهان که استی، نیمه‌شب‌هایی که روی پروژه‌ات کار می‌کنی به من زنگ بزنی. فقط میخواهم با هم مقاله‌های علمی بخوانیم و محتوایش را به یکدیگر توضیح بدهیم. میخواهم امسال ساعت‌های با تو مقاله بنویسم. میخواهم پیشرفتت را ببینم. میخواهم در مقاله‌هایم از تو تشکر کنم. میخواهم در صفحه‌ی اول پایان‌نامه‌ام (که معلوم نیست چـــند سال بعد قرار است نوشته شود) از تو قدردانی کنم. فقط میخواهم اهرمی باشی برای پیشرفتم. چون عزیز دلم، من به همین قانعم. من اگر بیشتر از این تو را داشته باشم، دیوانه‌ات میشوم و با رفتنت قلبم شکافته خواهد شد. 


نمی‌خواهم هرگز ببینمت. تو حافظه‌ی بدی داری. تو قدت به طرز ناهنجاری بلند است. تو حرف زدن را بلد نیستی و من عصبانی نشدن را. تو یکبار مثل خر حریمم را نادیده گرفتی. تو گفتی ما بهترین تیم دنیا استیم و بعد یادت رفت. تو از بد بودن زمان ترسیدی و نگذاشتی که فاصله مشکلی باشد که ما به اتفاق حل کنیم. برو بمیر. دیگر برایم مهم نیستی.


صبر؟ نه. میخواهمت چنان که لب تشنه آب را

+ عنوان از بیدل

  • //][//-/
  • سه شنبه ۳ ژانویه ۲۳

برادر دیوانه‌ی من

گفتم «از بهترین اتفاقات امسال کرونا گرفتن با تو بود.» یک هفته با هم در اتاق زرد قرنطینه بودیم. مامان و بابا رفته بودند کانکون، تی پشت در به ما غذا میاورد و در تمام حالات از ما مثل طاعون سیاه دوری می‌کرد. او سر حال بود و من در حال مرگ. اینقدر با همان سرفه‌های وخیم و صدای گرفته خندیدم که در تصویر آن روزها خنده‌هایمان، عشق سالهای وبا، و آفتاب بعد از ظهر پررنگ‌تر از دردهایم است. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۹ دسامبر ۲۲

به دست ساقی می‌ بده ددینگ ددینگ دینگ دیدینگ

از اینکه خانواده‌ام ناراحتیم را می‌بینند احساس گناه میکنم. حس کسی را دارم که به همسرش خیانت کرده باشد و بعد که طرف رهایش کرده آمده و پیش همسرش گریه میکند. میدانم خیلی ربطی ندارد. ولی من از دوستی‌هایی که خودم شکل دادم و از دست دادم ناراحتم، چرا خانواده‌ام باید با ناراحتیم درگیر باشند؟ خب خیر است. خانواده به درد همین روزها میخورد.

بعد از رفتار غیراخلاقی که ایستون از خودش نشان داد به تمام دوست‌های پسرم مشکوکم. بابا میگه اصلا شوکه نشده و من هم نباید شوک شوم چون وقتی دوتا دختر و پسر جوان با هم دوستند حتما پسر فکرهای ناشایست دارد و اگر این اتفاق با باقی دوست‌های پسرم نیافتاده، قرار است بیافتد D: بگذریم. امیلیو استرس تنها رفتن به عروسی دوستش را داشت. عارش میامد که به عروسی دوستش تنها برود. در آمریکا مثل اینکه مردم به عروسی‌ها حتما همراه پارتنر خود میرن یا اگر کسی را نداشته باشند با دوست صمیمی خود و اگر هیچکس را نداشته باشند تنها میروند. حرف این بود که تا یک ماه دیگه از زیر سنگ هم شده دوست‌دختر پیدا کند که این عروسی را تنها نرود :) بگذریم که عروسی رفتن با پارتنر حداقل برای من از مراحل مهم رابطه است و محال است بعد از فقط چند هفته با طرف بروم عروسی. من از اولش گفته بودم اگر کسی را پیدا نکرد من از بوستون میایم که در عروسی تنها نباشد. مگر او فبروری همین امسال دو روزه خودش را پیشم نرسانده بود وقتی نیازش داشتم؟ کسی را پیدا نکرد. امروز زنگ زد و خیلی بی‌ربط گفت «ولی من میخواهم بیایم بوستون پیش تو.» اصلا معلوم نیست عروسی را برود یا نرود. خوشحال شدم. قرار است ۱۵ جنوری بوستون بروم و او تا یکی دو هفته بعدش میاید پیشم. امیلیو مرا مثل برادرهایش دوست دارد چون خواهر ندارد و نمی‌داند چطور کسی را مثل خواهرش دوست داشته باشد. هر وقت هم که دوست‌هایش در مورد صمیمیت ما شوخی بی مورد می‌کند جدی و عصبی توضیح میدهد که بین ما چیزی نیست. انشالله که دوستیم با امیلیو در امن و امان است.

دیروز بعد از مدتها پارمیدا را دیدم. از زندگی حرف زدیم. اینقدر در مورد زندگی گیجیم که نگو و نپرس. اصلا نمی‌دانم میتوانم عاشق شوم یا نه؟ اگر عاشق نشوم آیا ارزشش را دارد که برای تنها نبودن با کسی زندگی کنم؟ تنهایی بهتر است یا زندگی بی‌عشق؟ اصلا به عشق چه اعتباری است؟ آیا امکان دارد که ازدواج کرد و خوشبخت بود؟ زوج‌های متاهل و خوشبخت این سیاره کجا زندگی می‌کنند که ما نمی‌بینیم‌شان؟ مردهایی که ما را درک کنند کجا استند که ما نمی‌بینیم‌شان؟ این سوالها را یکی درمیان من می‌پرسیدم و او می‌پرسید و بیشتر و بیشتر از آینده ناامید می‌شدیم. هر حرفی که می‌زدم با هیجان می‌کوبید روی پاهایم و می‌گفت «واااای yes yes منم همینطور» :) جالب بود که بعد از اینهمه مدت هنوز حرف برای گفتن داشتیم. خیلی تغییر کردیم هردویمان ولی خیلی از تغییرات در یک مسیر بوده: در مسیر گیجی و عدم اطمینان به آینده. آخرش هم قرار گذاشتیم که یک وقتی اگر خودکشی کردیم با هم بکنیم که اسطوره‌یی‌تر باشد. اینگونه گذشت دیدارم با یکی از قدیمی‌ترین دوستهایم. 

+ عنوان از آهنگ ساقی صدیق شباب است که ازش فقط همین قسمت «به دست ساقی می بده» را یادم است.

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۸ دسامبر ۲۲

دراز است ره مقصد و من نوسفرم

او روز که گردن به گردن هم گریه می‌کردیم از ذهنم خطور کرد که تو را برای خودم نگه دارم. با تو شاید حتی ازدواج کنم. ده سال بعد -اگر راضی شدی- دوتا بچه به فرزندی بگیریم و نامشان را موج و ذره بگذاریم. موج حسینی و ذره وینز. چون من و تو موج و ذره را اینقدر برابر دوست میداشتیم که هیچ فرقی برای ما نمی‌داشتند. با هم به کوه‌های آلپس اسکی می‌رفتیم. در ۲۵ سالگی تو را با خودم به برزیل می‌بردم. ولی نمیشد. من نمی‌توانستم. نه اینکه ناز کنم یا خودم را دست کم بگیرم. به جان عزیزت قسم خسته میشدم و نمی‌توانستم. اگر با هم باشیم من هر روز باید به تو یادآوری کنم که لباس زیرت را عوض کنی؛ غذا بخوری؛ سبزیجات در یخچالت داشته باشی و بخوری؛ میوه بخری و بخوری؛ هوا بارانی است، با خودت چتر ببر؛ هوا زیر صفر است، جمپر بپوش؛ سفرت اگر از یک روز بیشتر است با خودت مسواک ببر؛ غذا بخور؛ ویتامین دی یادت نرود؛ با فشار دست روی زخم از خونریزی جلوگیری کن تا من برسم. من نمی‌توانستم تو هر بار دستت را نامحتاطانه زخم می‌کردی تا آن سر شهر با جعبه‌ی کمک‌های اولیه، چون میدانم محال است تو در خانه‌ی خودت داشته باشی، بیایم و دستت را پانسمان کنم و چندشم شود از اینکه تمام خانه را با یک زخم یک سانتی‌متری به خون داده‌یی. من نمی‌توانستم تا همیشه نگران این باشم که تو چرا آب و مایعات نمی‌نوشی. من نمی‌توانستم هر روز روی دست‌هایت مرطوب‌کننده بمالم. من میتوانستم از تو مثل کوه حمایت کنم، ولی نمی‌توانستم مراقب تمام ابعاد زندگیت باشم. من نمی‌توانستم مادرت باشم.

مادر انوش به من میگفت «مردها همی‌رَقَم (همینطور) استن» و من میدانستم که تمام زنهای افغان همین فکر را دارند. مادر انوش از تمام دنیا مردهای دنیا فقط ح. را میشناسد و فکر می‌کند تمام مردهای دنیا مثل ح. استند. اشتباه میکند. تمام مردهای دنیا بی‌خبر از زن‌شان مشروب نمی‌نوشند. تمام مردهای دنیا مثل ح. با حوصله نیستند. تمام مردهای دنیا مثل ح. با محبت نیستند. تمام مردهای دنیا مثل ح. نیستند. مامان فکر می‌کند بابا بهترین مرد دنیا است. مامان زاده شده که مادر باشد. مامان عشق می‌کند از اینکه به دست‌های بابا مرطوب‌کننده بزند. مامان به عشق بابا هر روز آشپزی می‌کند و بعد از بیست و چند سال هنوز این کار برایش تکراری نشده. اگر شبیه مادرم بودم میتوانستم شریک روزهایت باشم. 

به اندازه‌ی آدم‌های دنیا راه‌های مختلف برای عشق‌ورزیدن است.

تو مرا دوست داشتی. از بین تمام زن‌های دنیا مرا برگزیده بودی. برخلاف ح از هر فرصتی برای تعریف کردن از من استفاده می‌کردی. برخلاف تمام مردهایی که مامان و مادر ِانوش میشناسند طوری به حرفهایم گوش می‌کردی که انگار گزارش بازی فوتبال تیم محبوبت را از رادیو میشنیدی. مرا دوست داشتی و حتی قبل از اینکه به من بگویی، قبل از اینکه وقتی فکر می‌کردی خوابم آهسته زمزمه‌اش کنی، از نگاه‌های کشدارت معلوم بود. اما من فقط دوست داشتن نمی‌خواهم. من نمی‌خواهم تمام روز نگران بی‌مسوولیتی تو باشم و تمام شب لبریز از دست‌ها، نگاه‌ها و صدای پر محبتت باشم. این را نمی‌خواستم. من نمی‌خواستم بار تمام رابطه روی من باشد. من نمی‌خواستم تمام برنامه‌های رمانتیک را بریزم. من نمی‌خواستم هر جایی که میرویم پولش را من حساب کنم. من نمیخواستم وقتی پیشم بودی تمام کارهای خانه و ریخت‌ و پاش‌های تو روی دوش من باشد. وینز! من نمیخواستم مادرت باشم.

 

میدانم. خودم میدانم که دوست داشتن من ساده نیست. میدانم که افسرده‌ام. میدانم که تمام مدت یا دارم از فزیک حرف میزنم یا از اینکه چقدر خواهرها و برادرم شگفت‌انگیزند. میدانم که شلخته‌ام و می‌میرم و زنده میشوم تا بخواهم یک اتاقم را مرتب کنم. میدانم که چند ساعت که کار نکنم دیگر نمی‌توانم به چیزی غیر از کار کردن فکر کنم. میدانم که در محیط‌های پر سر و صدا مضطرب میشوم. میدانم که با آدم‌های تازه کم‌حرفم. میدانم که رشته‌ام مردانه است و دوست‌های مرد زیاد دارم. میدانم که دوست داشتنم سخت است. ولی واقعا زیاده‌خواه نیستم اگر کسی را میخواهم که مستقل باشد، بالغ باشد و بچه نباشد. تو میتوانی بگردی و کسی را پیدا کنی که عاشق مادری باشد. من نمیخواهم هیچوقت مادر هیچکسی باشم. 

زیاده‌خواه نیستم اگر کسی را میخواهم که مستقل باشد، بالغ باشد و بچه نباشد. ولی گاهی حس می‌کنم زیاده‌خواهم که کسی را میخواهم که بخواهد در عرصه‌ی خودش بهترین باشد. کسی را میخواهم که یک فکرهایی در مورد اینکه از کجا آمده‌است، آمدنش بهر چه بود و به کجا میرود داشته باشد. کسی که هر روز **به تنهایی** در دنیا بدرخشد، دنیا را جای بهتری بسازد و شب‌ها به زندگی مشترکمان برگردد که هر دو زندگی همدیگر را بهتر بسازیم. میخواهم زندگی‌های جدا و موازی داشته باشیم که به تنهایی خود قابل ستایش و باارزش باشند و در این میان هر چند ساعت به هم برگردیم و یکجا بدرخشیم. زیاده‌خواهی است؟ خواسته‌ی من است. چیکار کنم؟ من نمی‌توانم از میل خودم به این نوع زندگی دست بکشم. من نمیخواهم استقلالم را قربانی زندگی کسی بکنم. نمیخواهم استقلال کسی را بگیرم. من نمی‌خواهم تمام زندگی کسی باشم. من نمی‌خواهم کسی را پیدا کنم که مرا کامل کند. میخواهم کامل باشم و کسی را پیدا کنم که زیباترم می‌کند. زیاده‌خواهی است؟

دارم با هر شکست بیشتر یاد میگیرم. یادم است وقتی عرشیا و طلا جدا شدند، به مامان گفتم سومین نفری که در این ماجرا ضربه خورد من بودم. عرشیا یکی از مهمترین آدم‌های زندگیم بود و خیلی رویش حساب می‌بردم. وقتی طلا را آنقدر اذیت کرد که جدا شدند امیدم از بشریت کَنده شد. با ارمیا یاد گرفتم که دوست‌داشتن به تنهایی کافی نیست. با وینز یاد گرفتم که نیازی نیست طرف حتما یک کار خلافی در حقت بکند که تو ازش جدا شوی، همین که میدانی قرار نیست با هم آینده داشته باشین کافی است. ایستون قضیه‌ش جداست. ولی قبل از ماجرای ایستون همیشه فکر میکردم که آدم نباید بگذارد رابطه‌های باارزش زندگی بخاطر غرور از دست بروند. اما گاهی اوقات (و نه همیشه) رابطه‌یی که بند به غرور کسی باشد رابطه‌یی نیست که دوام بیاورد. چرا باید طرف مقابل اینقدر بی‌خیال باشد که تو برای جلب توجه عزت‌نفس خودت را زیر پا بگذاری؟ اتفاقی که یکبار بیافتد دوباره و صدباره هم میافتد. کسی که یکبار مجبورت میکند خودت را نادیده بگیری بارها و بارها هم قرار است همین کار را بکند. گاهی کسی که میخواهد غرورت را نادیده بگیری آدم درستی برای تو نیست. 

دیشب این مطلب، بی‌انگیزه، از قدیم‌ها را خواندم و خنده‌ام گرفت. چقدر رابطه‌ی مشترک را درست پیش‌بینی کرده بودم. چقدر زیبا تعریفش کرده بودم و چقدر به نظرم دور میرسید. کسی اگر میگفت قرار است این اتفاق‌ها برای خودم بیافتد باور نمی‌کردم. هنوز هم حرف از خوشبختی که پیش بیاید میگم «این اتفاق‌ها برای من نمیافتند.» this kind of stuff don’t happen to me. ولی یک سال بعد از نوشتن پست بی‌انگیزه من دیوانه‌وار عاشق بودم و کسی دیوانه‌وارتر عاشقم بود. همدیگر را بهتر ساختیم. به نتیجه نرسید، ولی یکی از بهترین اتفاق‌های زندگیم بود. کس چی خبر دارد؟ شاید روزی تنها باشم و خوشبخت باشم. یا شاید با کسی باشم و خوشبخت باشم. هر چند در حال حاضر خوشبخت بودن همراه کس دیگری به نظرم محال است.

 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۶ دسامبر ۲۲

غم‌های جوانی

سلام 

فکر می‌کردم از غصه می‌میرم اگر باز از تو بنویسم. ولی بیا که برایت بگویم. بیا بگویم که عزیز دلم، عزیزک دلم، پیشوگک مه، عزیز مه، روزانه ده‌ها بار به یادت میافتم. سه‌شنبه دانا با سفارت آمریکا مصاحبه دارد ولی برای من سه‌شنبه روزی است که تو به مصر برمیگردی. میخواستی باهم برویم و سواحل مصر را نشانم بدهی. میخواستی ببینم سیستم مترو قاهره چقدر از بوستون بهتر است. حالا هیچوقت قرار نیست این اتفاق بیافتد. 

امروز پی‌دی پاستا میخواهد و من تا آخر عمر هر وقت نام پاستا را بشنوم تو یادم میایی. از ترکیبات چندش‌آور مثل پاستا و ماهی بگیر تا آلفردو، تو همه را دوست داشتی. غیر از پاستا چیزی نمی‌پختی و بیشتر از پاستا هیچ چیزی را دوست نداشتی. قرار نیست هیچوقت با هم در پارک آلفردو بخوریم و دعوا کنیم. و من میدانم عزیزک دلم. میدانم که یک روزی از این شکر می‌کشم که کسی را ندارم که زیر درخت با من بنشیند و عصبانیم کند. میدانم که به برهه‌یی که با هم بودیم نگاه می‌کنم و با آرزوی سلامتی و خوشبختی به تو، از خودم تشکر می‌کنم که با کسی که برایم استرس‌زا بود گذاره نکردم. ولی امروز از آن روزها نیست جورج. دلم برایت تنگ شده. از فکر اینکه چقدر غصه داری میخواهم بمیرم. ترست از تنهایی مرا یاد ترس ِکودکی‌های خودم از تاریکی مینداخت و حس می‌کنم در تاریکی و تنهایی رهایت کردم. 

یک روز قرار است به یادت بیر اروپایی بنوشم و تعریف کنم که یکبار با پسری دوست بودم که هر بار بیرون می‌رفتیم مردم از موهایش تعریف می‌کردند. قرار است بگویم از بین تمام زن‌های دنیا مرا برگزیده بودی و من چقدر شجاع بودم که رهایت کردم. امروز ولی آن روز نیست. دلم برایت تنگ است. پشتت دِق شده‌ام. میخواهم سرت را در بغلم بگیرم و موهایت را بو بکشم. میخواهم سرم را روی سینه‌ات بگذارم و بمیرم. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۴ دسامبر ۲۲

آسمان از برای اهل زمین شربت مرگ در سبو دارد

خانه که میایم مصطفی اتاق زردش را کاملا به مه واگذار میکند. وقتایی که من اینجا زندگی میکردم دیزاینش متفاوت بود ولی حال و هوای او روزها هنوز وقتی اینجا استم در جانم زنده میشه. اینجا multivariable calculus خواندم و وقت‌هایی که تمرین‌هایش طولانی بود برای حل کردنشان کد نوشتم. کتاب کوانتوم را خواندم؛ بعد از هر پارگراف نیم ساعت به سقف خیره شدم و ناموفقانه سعی کردم چیزی که خوانده بودم را تصور کنم. کتاب ترموداینامیک را خواندم و تمام سوالهایش را حل کردم. کتاب الکترودینامیک را خواندم و حتی از کوانتوم بیشتر برایم نامفهموم بود. در همین اتاق آهنگ‌های تازه کشف کردم و هفته‌ها بی‌وقفه گوششان دادم. بعد از روزهای بد در همین اتاق تا ناوقت گریه کردم و تو هیچ نفهمیدی که چرا بعضی روزها تمام روز در دانشگاه عینک آفتابی می‌پوشیدم. در همین اتاق سالها ساعت ۶ بیدار شدم و نیم ساعته دوش گرفتم، لباس پوشیدم و شش و نیم سوار موتر عزیزم شدم. در همین اتاق قرنطینه را گذراندم و خدای من، تاریک‌ترین و بی‌حس‌ترین دوران عمرم بود. چقدر دلم برای بی‌حسی تنگ شده. میخواهم قرنطینه باشد. میخواهم همگی رهایم کنند. میخواهم همگی، از دم، کاملا رهایم کنند. میخواهم نیکلای گوگول بخوانم؛ الجبرای خطی یاد بگیرم؛ کد نویسی تمرین کنم؛ هفته‌ها به یک آهنگ گوش کنم؛ پژوهش کنم و از همه بی‌خبر باشم. 

دلم میخواهد از همه دوری کنم. دلم میخواهد تیغ بخورم ولی با کسی حرف نزنم. دلم میخواهد آتش بگیرم ولی فزیک بخوانم. دلم میخواهد اعتصاب غذا کنم علیه ظلم‌های دنیا. دلم میخواهد با چکش قفسه سینه‌ام را خرد کنم که تو دیگر نتوانی اذیتم کنی. دلم میخواهد خودم را بکشم تا دنیا نتواند ذره ذره مرا بکشد. 

+عنوان از قانی

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۱ دسامبر ۲۲
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب