خیال من، یقین من، جناب کفر و دین من، بهشت هفتمین من، دیار نازنین من

میخواستم دکترا که گرفتم برگردم به وطنم. بروم به مزار جان. در دانشگاه بلخ پوهنحٔی۱ اخترفزیک را افتتاح کنم. میدانستم چه مدل تلسکوپ باید بخرم. میدانستم کجاها سیر علمی بریم. می‌دانستم چه برنامه‌های پژوهشی برای دانشجوهایم طرح کنم. میدانستم برای دانشجوهایم چطور استاد راهنما از دانشگاه‌های آمریکایی پیدا کنم. میدانستم چطور توصیه‌نامه‌هایی بنویسم که در هر کارآموزی‌ قبول شوند.

اول میگفتم رو به روی دانشگاه، در تفحصات خانه کرایه می‌کنم. تفحصات را خوش داشتم. درخت‌های بلند و نزدیکیش به سخی‌ جان را خوش داشتم. میخواستم هر وقت دلم خواست، زیر سایه‌ی درخت‌ها پیاده به سخی جان بروم. میخواستم از دروازه بلخ قرطاسیه بخرم. میخواستم تا اخر عمر دست به اجاق نزنم و از چهار راهی کفایت کباب و قابلی بگیرم. میخواستم هر هفته در تابستان بروم از شیریخ فروشی محبوبم که پیش لیلامی۲ است شیریخ۳ بخرم. میخواستم از رستورانت صداقت فرنی بخرم. بابا بخاطر امنیت نگران بود. نظرش این بود که پیش پدرکلان و مادرکلانم باشم. غُر زدم که پدر کلانم سخت‌گیر است و خانه‌شان پیاده حداقل یک ساعت از دانشگاه دور است؛ مجبور میشوم موتر بخرم و نمی‌توانم پیاده هیچ جایی بروم. اما راضی شدم.

هنوز دکترا را شروع نکرده بودم که پدرکلانم مُرد. سال اول دکترا وطنم مُرد. 

حالا وقتی می‌گم ۲۶ اپریل خانه میرم همگی میدانند که منظورم تگزاس است. هیچکس نمی‌پرسد «خانه؟ افغانستان یا تگزاس؟»

‌ 

۱. پوهنحٔی (پوهَنزَی: معادل پشتوی دانشکده)

۲. لیلام به معنی حراج. لیلامی منطقه‌یی است که جنس‌های وارد شده از خارج را حراج می‌کنند. 

۳. شیریخ بهترین آیسکریم دنیا است. غیر از مزار و کابل شیریخ اصیل را هیچ جایی نمیشه پیدا کرد. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۵ آوریل ۲۳

چه بی‌تفاوت دل بریدی، چه ساده ساده دل سپردیم ما

با ساده‌ترین پدیده‌ها مشکل دارم. فکر می‌کردم طبعیتا اگر کسی را پیدا کنم که دوستش داشته باشم، که دوستم داشته باشد، زندگیم را بهتر کند، حضور همیشگیش مثل نعمت خواهد بود. ولی از او مثل تمام آدم‌های دیگر خسته میشوم. مغزم از پردازش حرکاتش خسته میشود. همانطور که با خودم فکر می‌کنم صدای جذابی دارد، بخشی از من میخواهد که خفه شود و حرف نزند. گرمای بدنش را می‌خواهم و نمی‌خواهم. عشق ورزیدنش را میخواهم و نمی‌خواهم. صدای بمش را میخواهم و نمی‌خواهم. در هفته حداقل یک شبش را باید تنها باشم وگرنه بدخلق میشوم. این قضیه فعلا مهم نیست چون او خانه‌ی خودش را دارد و من خانه‌ی خودم. ولی مردم چطور همدیگر را هر شب، هر هفته، سالهای سال تحمل می‌کنند؟ اگر من هیچوقت قابلیت همزیستی را پیدا نکنم چه؟ 

میدانی، تمام ایده‌هایی که در مورد خودم دارم، همین‌اند: ایده. هیچکدام از ارزش‌هایم ارزش نیستند مگر اینکه عملی شده باشند. فکر می‌کنم که می‌ایستم اگر پشت آسمان خم شود؟ فکر می‌کنم دنیا را روی شانه‌هایم حمل می‌کنم اگر پای بچه‌ها وسط باشد؟ فکر می‌کنم میتوانم به پول نه بگویم و دنبال علم بروم؟ می‌توانم پشت خودم بایستم و نگذارم در حقم ظلم شود؟ میتوانم آرامشم را به کسی گره نزنم؟ میتوانم زندگی کنم و به مرگ فکر نکنم؟ میتوانم همیشه راه درست را انتخاب کنم؟ فکر می‌کنم جواب تمام این سوالها را می‌دانم ولی حقیقت این است که تا موقعیتش پیش نیامده، نمی‌دانم عکس‌العملم چی خواهد بود. 


با الکسیا در مورد سال تحصیلی جدید گپ می‌زدیم. گفت دنبال هم‌خانه‌ی نو می‌گردد. سخت است چون تمام ادمهایی که ما میشناسیم را از دانشگاه/کار می‌شناسیم، و زندگی کردن با کسی که همراهش کار می‌کنی خوشایند نیست. اعضای دپارتمنت ما صمیمی استند و با همه در مورد همه‌ چیز حرف می‌زنند. مثلا الکسیا با آنجلیکا زندگی کند، تمام دپارتمنت از رنگ لباس زیر الکسیا تا ساعت خوابش را خبر میشوند. من گفتم که دنبال شغل دوم می‌گردم که وضعم برسد که یک آپارتمان یک اتاقه را کرایه کنم. گفت: «تو تنها کسی در دپارتمنت استی که اگر همراهش زندگی می‌کردم راحت بودم.» منم همین حس را نسبت به الکسیا دارم. هر دو خیلی محکم به حریم شخصی خود و یکدیگر پابند استیم. اگر آپارتمان یک اتاقه بگیرم، باید دورتر از دانشگاه باشد چون زورم اصلا به کرایه‌های این منطقه نمی‌رسد. بعد رفت و آمدم مکافات است چون دانشگاه نزدیک مترو نیست. این در حالتی است که استرس مالی را هم باید به استرس‌های فعلیم اضافه کنم و دنبال شغل دوم باشم. دارم به هم‌خانه‌شدن با الکسیا فکر می‌کنم. الکسیا مرا میشناسد و عیب‌هایم را از همین حالا میداند. مثل من شدید به تنهایی معتاد است. زندگی با الکسیا، زندگی با یکی از بهترین دوست‌هایم است. اگر فاجعه نباشد میتواند فوق‌العاده باشد. 

+ عنوان مطلع یک آهنگ از امیرجان صبوری است. 

  • //][//-/
  • دوشنبه ۳ آوریل ۲۳

من در هوا معلق، وآن ریسمان گسسته

نمی‌توانم خودم را قانع کنم که با کسی در این مورد حرف بزنم. مضطربم. نفس‌هایم سطحی است و به خودم یادآوری می‌کنم احساس خفگی‌م از استرس است و مغزم برخلاف چیزی که فکر می‌کند در حقیقت غرق در آکسیجن است. گره افتاده در کارهای بازپرداختم و من واقعا نمی‌دانم دو روز دیگر کرایه‌ی اتاقم را چطور بپردازم. بخشی از من میخواهد به بابا زنگ بزنم و شرایطم را توضیح بدهم. بخشی از من حتی از نوشتن این جمله هم شرمسار است. 

میدانی، فکر می‌کنم حالم وقتی بد میشود که به آینده نگاه می‌کنم و نمی‌توانم امیدوار باشم. من سه/چهار سال دیگر را در این شهری که ۹ ماه در سال را یخبندان است چطور دوام بیاورم؟ وقتی تگزاس بودم، وقتی هوا زیر ۲۰ درجه بود عصبانی بودم. اینجا تازه بعد از ماه‌ها یخبندان هوا گاهی به ۱۰ یا ۱۲ درجه می‌رسد و من از خوشحالی می‌خواهم پرواز کنم.

سه چهار سال دیگر را چطور با مردمان بیگانه زیر یک سقف هم‌زیستی کنم؟ نمیتوانم. هیچ امکانش نیست. من برای کسانی که دوستشان دارم به زور انرژی پیدا می‌کنم. حس می‌کنم دو سال است که استراحت نکرده‌ام. دو سال است که در کار استرس کار را داشته‌ام و در آپارتمان استرس هم‌خانه‌ام را. باید بعد از اینکه این قرارداد تمام شد، آپارتمان مستقل بگیرم. ولی چطور؟ من این آپارتمان را با دو نفر شریکم و با این حال امکان دارد نتوانم کرایه‌ی این ماه را سر وقت بپردازم. چطور میخواهم سه/چهار سال کرایه‌ی آپارتمان یک اتاقه را بپردازم؟ 

احساس بی‌عرضگی می‌کنم. از فکر اینکه مجبور شوم از بابا پول قرض بگیرم گریه‌ام می‌گیرد. هر چند فقط برای ۱۵ روز باشد. 

احساس بی‌عرضگی می‌کنم. برای دانشجوهایم دستیار بدی استم. کارخانگی‌هایشان را سر وقت تصحیح نمی‌کنم. برای استادم دانشجوی بدی استم. نمی‌توانم مشکلات پروژه‌ام را برطرف کنم. برای پدر و مادرم فرزند بدی استم. نمی‌توانم مستقل باشم. برای جورج پارتنر بدی استم. نمی‌توانم زیبا باشم. برای خودم خودِ بدی استم. نمی‌توانم خودم را دوست داشته باشم. 

  • //][//-/
  • يكشنبه ۲۶ مارس ۲۳

حالا نه اینکه من تجربه‌ی فقر را داشته باشم، ولی تحمل همین وضع هم سخت است. جورج تعریف می‌کند که در دوره‌ی لیسانس معمولا برای بیرون رفتن با دوست‌هایش بهانه میاورده چون نمی‌خواسته پول خرج کند. این خیلی سخت است. ولی مثلا پی‌دی، وقتی پانزده سالش بود هر روز ساعت ۵ بیدار میشد و می‌رفت تا ۱ بعد از ظهر در قنادی کار می‌کرد. هر روز وقتی خانه میامد از خستگی بغض داشت. دلم میخواست بمیرم برایش. من؟ من در دوره‌ی لیسانس کار می‌کردم. همیشه‌ی خدا در آن کافیشاپ لعنتی استرس این را داشتم که کدام آشنا بیاید و مرا در حال کار شاقه ببیند. گذشت و گذشت و رسیده‌ام به اینجا که بعد از پنجاه ساعت کار در هفته، بیایم ۲۰ ساعت دیگر را در این فروشگاه کار کنم و دلم بخواهد بمیرم. تف به هاروارد که از خروار خروار پولش، به ما گَردش رسیده. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۳ مارس ۲۳

ای کاش ای عشق! ای عشق! ما را ز ما می‌رهاندی

میفامی، فکر می‌کنم آخرش نمیشه از خودم، از قهر و عصبانیت همیشگی‌ایی که تمام صفحات زندگیم داخلش غوطه شدند، فرار کنم. خودم هم خودم را به سختی تحمل می‌کنم، عزیزم. شبی که پیراهن مینی سیاهم را با کفش‌های بی‌نظیر و پاشنه بلندم مَچ کرده بودم را یادت است؟ تمام شب با تکیه به بازوهای تو راه رفتم و بیشتر از همیشه احساس زن بودن کردم. وقتی خسته شدم کفش‌های راحتت را به من دادی و در آن هوای سرد، پا برهنه، در یک دست کفش‌های بی‌نظیر من و در دست دیگر دست مرا گرفته، شانه به شانه‌ام میامدی. یادم نیست چی گفتم که حالت بد شد. حوصله‌ی حال بدت را نداشتم. موترم را سوار شدم و گاز دادم. دنبالم دویدی. اگر چراغ سرخ نبود من ِاحمق رهایت کرده بودم و آمده بودم خانه. قبل از اینکه چرا سبز شود خودت را داخل موتر انداختی. گریه کردی. گفتی «من از تو چیز زیادی نمی‌خواهم. فقط نصف شب، وسط جاده رهایم نکن.» و من به حیث کسی که دوستت دارد از ظلمی که در حقت شده بود گریه‌ام گرفت و نمی‌توانستم از خودم فرار کنم. نمی‌توانستم بد نباشم. نمی‌توانستم ظالم نباشم. نمی‌توانستم الهه نباشم. نمی‌توانستم خودم نباشم. 

  • //][//-/
  • شنبه ۱۸ مارس ۲۳

دلم جز تو نمی‌خواهد کسی را. وفا و مهر خود را بیشتر کن.

بزرگسالی خسته‌ام کرده. رسم و رسوم زندگی را نمی‌دانم و منظورم اصلا از مهارت‌های نرم مثل دوست پیدا کردن، کار پیدا کردن و غیره نیست. نمی‌دانم وقتی آدرسم را تغییر میدهم به کدام اداره‌ها باید خبر بدهم. نمی‌دانم مالیات‌ را چطور بپردازم. نمی‌دانم باید هر چند وقت یکبار برای موترم گواهی سلامت بگیرم. بلی. ظاهرا من خودم می‌توانم بروم سرطان بگیرم و بمیرم ولی موترم حتما باید گواهی سلامت داشته باشد. خودم می‌توانم بدون بیمه دندان روی جگر بگذارم ولی موترم حتما باید بیمه داشته باشد. دیروز رفتم که جواز پارک جدید برای سال ۲۰۲۳ بگیرم (چون در شهر مزخرفی که من زندگی می‌کنم برای پارک کردن کنار جاده هم جواز لازم است) و گفتند موترم دیگر در سیستم ثبت نیست. موترم پارسال دو ماه بیمه نداشت و برای همین زدن از هستی ساقطش کردن تا من جریمه‌اش را بپردازم.‌ آخ ... تگزاس عزیزم! دلتنگت استم. خاک بر سر ماساچوست و هوای همیشه سرد و قوانین بی‌معنایش. حالا از صف ادراه حمل و نقل (RMV) می‌نویسم. وسط روز کاری آمده‌ام RMV (که در تمام ایالت‌های دیگر DMV است ولی ماساچوست باید از تمام ایالت‌های دیگر متفاوت باشد وگرنه می‌میرد) که موترم را دوباره در سیستم ضبط کنم و خدا میداند خرجش چقدر باشد.

 

بزرگسالی خسته‌ام کرده. ولی تماما ناامیدی و بی‌کفایتی نیست. یک روز نیم ساعت وقت گذاشتم و به چندتا کار اپلای کردم که شب‌ها و یا آخرهفته‌هایم را پوشش دهد تا بلکم خدایی من یک کمی درآمدم برود بالا و بتوانم به تنهایی زندگی کنم. سریع دوتا مصاحبه دعوت شدم. جورج فکر می‌کند برای این است که مردم وقتی نام هاروارد را در رزومه‌ام می‌بینند هیچ چیز دیگر برایشان مهم نیست. ولی من دوست دارم فکر کنم واقعا از من خوششان آمده که سریع به مصاحبه دعوتم کرده‌اند. اولیش امروز بود. خوب پیش رفت و قرار است این تابستان روزانه سه ساعت به بچه‌های مکتب برنامه‌نویسی، ساینس و نمی‌دانم چی درس بدهم. برنامه‌ی کارم را خودم می‌چینم. هر هفته‌یی که دلم خواست درس می‌دهم و هر وقت دلم خواست درس نمی‌دهم. معاشش هم خوب است. فردا یک مصاحبه‌ی دیگه دارم. اینطور پیش برود بخیر این خزان آپارتمان خودم را میداشته باشم.

 

بابا بعد از ده سال رفته دیدن خانواده‌اش. مادر با دیدن ویدیوی بابا وقتی خانواده‌اش در میدان‌هوایی دورش جمع شده‌اند گریه کرده خودش را کور کرده. میگه حتی وقتی میدان‌هوایی میرود و بیگانه‌ها را می‌بیند که دور کسی که تازه رسیده جمع شده‌اند و خوشحالی می‌کنند، گریه‌اش می‌گیرد. مادرکم رقیق‌القب است. دختر ِمادرم، یعنی خاله‌ام، ۱۹ روز دیگر پرواز دارد که برای زندگی بیاید آمریکا. شیرین، خاله‌ام، تگزاس پیش مامانم می‌رود. من تا تابستان نمی‌بینمشان. به مادر می‌گفتم ترجیح میدهم برای تعطیلاتم بروم پرتگال که مادر را ببینم، ولی مادر ازم خواهش کرد برایش ویزه بگیرم که بتواند بیاید تگزاس و هر دو دخترش را ببیند. کاش که بتوانم کارهایش را زود پیش ببرم. بعد بیاید اینجا و ما همه با گل به استقبالش برویم میدان‌هوایی :)

 

یادم است عرشیا می‌گفت بعد از طلاق، از تنهایی حس می‌کند از لحاظ عاطفی کرخت شده. نمی‌فهمیدم. من اولین رابطه‌ام را در ۲۱ سالگی داشتم و قبلش و بعدش حس تنهایی نمی‌کردم. ولی میدانید چرا؟ چون هر شب که خانه میامدم تمام خانواده‌ام منتظرم بود. وقتی چند شب دیر خانه می‌رسیدم و بابا را نمی‌دیدم صبح‌ها قبل از رفتن میامد و مرا می‌بوسید و میرفت. مامان هر شب برایم غذا کنار می‌گذاشت. در بوستون اگر کسی را نداشته باشم که دوستم داشته باشد از تنهایی حتما افسرده میشوم. از اقرار کردن به این حقیقت نفرت دارم، ولی انگار بشر واقعا نیاز دارد که دوست داشته شود. نیاز دارد که بوسیده شود، لمس شود، و کسی را داشته باشد که خوشحالی را در چهره‌اش ببیند وقتی که بعد از یک روز طولانی به خانه برمی‌گردد. چقدر رقت‌انگیز است.

 

 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۸ مارس ۲۳

بی‌مهری زمانه

صبح که بیدار شدم از بیرون صدای پرنده‌ها میامد و از پشت پرده‌های افتاده میتوانستم زردی نور خورشید را ببینم. با لبخند بلند گفتم «امروز قرار است روز خوبی باشد. من میدانم.» با همان لبخند بزرگ آماده شدم. به بی‌بی زنگ زدم. صدای بی‌رمق و کشیده‌ حرف زدنش دلم را کمی لرزاند. گریه‌ی از سر دلتنگیش به محض اینکه مرا شناخت دلم را لرزاند. بعد وقتی که حالش را پرسیدم خیلی عادی، انگار که دارد خبر میدهد که دستش زیر در شده، یا غذایش سوخته، یا دستمالش را گم کرده، یا یادش رفته شکر بخرد، گفت «الهه جان سرطان گرفتم.» 

بیشتر از هر چیز دیگری عصبانی‌ام. میدانم که چرخه‌ی زندگی است. میدانم. میترسم مظلوم بمیرد. میترسم که کسی نباشد یادش بیاورد که دوست داشته شده. میترسم که یادش برود که عشق ورزیده... به من... به من ِاحمق عشق ورزیده. میترسم یادش برود که دوست داشته شده. وقت خداحافظی، باز با همان لحن با آرامش، گفت «دیگه هیچ نمی‌بینم شما ره.» و من باورم نمیشد که قرار است بعد از ده سال، بدون اینکه دانشگاه رفتن مرا، قد کشیدن مصطفی را، مکتب رفتن سیتا را، لیسنس گرفتن پی‌دی را ببیند قرار است برود. برود و دیگر هیچ نبیند ما را. عصبانی‌ام که معلوم نیست تا ویزه گرفتن من دوام بیاورد یا نه. عصبانی‌ام که باید ویزه بگیرم. عصبانی‌ام که پاسپورت افغانیم تگزاس است و پاسپورت آمریکاییم را دزد برده. عصبانی‌ام که خبر نداشتم که سرطان دارد. عصبانی‌ام که دلم نمی‌خواهد ببینمش که نحیف‌تر از آنچه بود شده باشد. نمی‌خواهم ببینمش که استوار نباشد. نمی‌خواهم ببینمش که در حال مرگ باشد. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱ مارس ۲۳

مثل گل خیمه زنی گِرد سرم

سه‌شنبه شب اگر کنارم نبود از استرس سکته می‌کردم. آهسته در گوشش گفتم «می‌ترسم.» و او هر دو دستش را دورم حلقه کرد. طوری که اگر طالب‌ها از در با کلشینکف وارد آپارتمانم می‌شدند نمی‌توانستند مرا بکُشند. طوری که اگر ارواح خبیثه سراغم میامدند نمی‌توانستند مرا شکنجه کنند. طوری که فکرهای منفی خودم نمی‌توانستند فشار بازوانش را دور بدنم تحمل کنند. طوری که اگر کسی از پنجره‌ی اتاقم به داخل نارنجک پرت می‌کرد او حصار بدنم شده بود. طوری که مامان و بابا نمی‌توانستند تنبیه‌م کنند. طوری که اگر سیل میامد من در زیر گِل و لای گم نمی‌شدم. طوری که اگر زیر برف‌کوچ (بهمن) گیر می‌کردیم من از تنهایی یخ نمی‌زدم. طوری که دست هیچ بلای زمینی و آسمانی نمی‌توانست به من برسد. 

با اضطراب گفتم «نخوابی. خواهش میکنم تا من به خواب نرفته‌ام نخوابی.» و او بدون هیچ اعتراضی هر بار بیدار شدم محکم‌تر بغلم کرد و تمام ِشب کنارم بیدار ماند. 

#sayNoToDrugs

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۶ فوریه ۲۳

من هیچ زبانی خیلی خیلی بلد نه

پروژه‌یی که رویش کار می‌کنم به امواج گرانشی ربط دارد. امواج گرانشی چی استند؟ انشتین عزیزم حدود صد سال قبل گفته بود جاذبه فقط انحنایی است که در فضازمان تحت تاثیر جِرم اجسام به وجود میاید. مردم پرسیدند «اگر فضازمان مثل یک پارچه میتواند کش و قوس داشته باشد، پس چرا روی خودش موج ایجاد نمیشه؟» و خب برای صد سال مردم دنبال این بودند که امواج روی این پارچه، که به نام امواج گرانشی نیز یاد میشود را پیدا کنند. سال ۲۰۱۵ تیم لایگو برای اولین بار امواج گرانشی را کشف کرد و بلافاصله جایزه‌ی نوبل فزیک را برد. مردم جامه بر تن دریدند که یا حضرت نور! انشتین راست گفته بوده! که خب این تعجب و جامه بر تن دریدن هم از زیبایی‌های علم است. تئوری‌ میتواند ده‌ها تست را پاس کند، ولی اگر فقط از یک تست سربلند بیرون نیاید تمامش به خاک یکسان است. بگذریم.

پریشب در پدیز من، جورج، کیوان و ترنر نشسته بودیم و از ده و درخت گپ می‌زدیم. ترنر گفت لحظه‌یی که خبر کشف امواج گرانشی را روی مبایلش خوانده را دقیق یادش است. از هیجان و اهمیت آن لحظه حرف می‌زد. هر کس خاطره‌ی خودش را از شنیدن خبر تعریف کرد تا نوبت به من رسید. گفتم «من سال ۲۰۱۵ انگلیسی یاد نداشتم. از دنیا بی‌خبر بودم.» ترنر فکر کنم انتظارش را نداشت که در مورد یکی از مهمترین واقعه‌های ساینس در دهه‌ی اخیر، که اتفاقا مربوط به رشته‌ام هم است، بی‌خبر مانده بوده باشم. جورج فقط می‌خندید. توضیح دادم «جدی میگم. من سال ۲۰۱۵ تازه آمده بودم آمریکا. به مشقت درس‌های مکتب را پیش می‌بردم و به دانشگاه اپلای می‌کردم. روزم مثل روز سگ بود. نه سواد خواندن اخبار را داشتم و نه وقتش را. فکر کنم یک سال بعدش از کشف امواج گرانشی با خبر شدم.» ترنر گفت «تو اگر تا ۲۰۱۵ انگلیسی گپ نمی‌زدی پس چطور حالا بدون لهجه انگلیسی گپ می‌زنی؟» شانه بالا انداختم. خاک به انگلیسی گپ زدنم. انگلیسی و فارسی را هر دو در یک سطح گپ می‌زنم ولی در هیچکدامش فصاحت ندارم. او شعر چی است که میگه «خوشا به حال شماها که شاعری بلدید؟» شاعری که هیچ، خوش به حال هر کسی که با فصاحت گپ میزند. 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۷ ژانویه ۲۳

هرچه بادا باد

برای خودم توجیه می‌کردم که بیست و سه سالگی سنی است که آدم‌ها حماقت می‌کنند؛ اشتباه می‌کنند. من اجازه دارم ابله باشم. ضعیف باشم. اشتباه کنم. از سی سالگی درست و مثل آدم زندگی می‌کنم. بعد دیدم کریس با ۳۲ سال سن همین حماقت‌هایی را می‌کند که من می‌کنم. برای همین دیگه خیلی به عاقل شدنم امید ندارم. فقط کاش حداقل خوش زندگی کنم و خوش بمیرم. 

پریروز که در مورد این حماقتم با بچه‌ها حرف می‌زدم، لیزا گفت «آدم نباید از غم فرار کند. غم باعث رشد است. اگر معلوم شد که تصمیمت اشتباه بوده نهایتا قلبت می‌شکند. که خب چی؟ از اشتباهت یاد میگیری و میگذری.» و این حرفش به نظر من خیلی حماسی آمد. احساس شجاعت کردم. با غرور و هیجان خودم را انداختم داخل این مخمصه. بعد دیروز که استرس داشتم انگار تازه عقلم سر جایش آمده که «نه لعنتی!‌ آدم باید تا جایی که امکان دارد از شکست قلبش جلوگیری کند. تا همیشه باید سعی کند که از غم دوری کند. این چه غلطی بود که تو کردی الهه؟» ولی خب، حالا که شروع کردم تا آخرش می‌رم که ببینم چیکار میشه. جورج! دوباره به زندگی من خوش آمدی. 


آرام گفت «دوستت دارم.» و آرامتر اضافه کرد «و دوست‌داشتن خیلی درد دارد.» 

آخ... کاش میشد احساسات را تیرباران کرد و جنازه‌هایش را انداخت پیش گرگ. 


مارتین یکی از انجنیر‌های نرم‌افزار دیپارتمنت است. دکترای فزیک داره ولی تمام عمرش نرم‌افزارهای علمی ساخته و اینا. حدودا هفتاد ساله است. از مارتین مشوره میخواستم برای آینده‌ام. گفت باید اهدافم را روی کاغذ بنویسم. پرسیدم «چه چیزهایی را باید برای تعیین کردن اهدافم در نظر بگیرم؟ مثلا باید واقع‌گرایانه باشند، دوستشان داشته باشم، دیگه چی؟» با تحکم گفت «نه. نه. هیچ حد و مرزی قایل نشو. واقع‌گرایانه باشند؟ هرگز! هـــــر چیزی که دلت میخواهد را بنویس. برای خودت سطح تعیین نکن. مرز تعیین نکن.» انگار که به من بال پرواز داده باشد. احساس رهایی کردم. 

روی میزش یک بسته بیسکویت پرنس داشت. من در افغانستان عاشق بیسکویت پرنس بودم. در آستن در یک دوکان پیدا میشد ولی دیگه اونا هم ندارن. در بوستون هم هیچ جایی پیدا نکردم. پرسیدم که از کجا خریده. مارتین آلمانی است. گفت از آلمان سفارش داده بیارن. بعد با همان لحنی که همزمان هم خواهشمند است و هم طلبکار گفت «چیزی از آلمان نیاز داشتی به من بگو. برایم یک لیست بنویس. هر وقت برای خودم سفارش میدادم لیست تو را هم سفارش میدهم. اهدافت را هم که نوشتی برایم بفرست. بگذار بخوانم و نظر بدهم. بعد تصمیم بگیریم که از کجا شروع کنیم.» 

آخ مارتین... ای مارتین... من تو را دوست دارم. کاشکی بیمار شوی پرستارت من باشم. البته خدا نکند. الا مارتین تو کفتر باش مه باشه، مه میرم شهر بوستون از تو باشه، به غیر از من اگر یاری بگیری، سر ِشب تب کند صبح رفته باشه. بلی. همین چیزا. 


کمتر از چهار ساعت از روز کاری باقی مانده. بدون اینکه حتی یک دقیقه کار کرده باشم، بعد از جلسه‌ها و غذا خوردن تازه خوابم آمده و میخواهم بخوابم. باورم نمیشه تا این حد تنبل شده باشم. جوانی کجایی که یادت بخیر... 

  • //][//-/
  • جمعه ۲۰ ژانویه ۲۳
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب