۷ مطلب در جولای ۲۰۲۰ ثبت شده است

ممکن است سالها بعد باشد اما آمدنی است

آمده بود با هم شیر شاه را ببینیم. فیلم بعد از مرگ موفاسا متوقف شد که به من کلیپ انیمه‌ محبوبش را نشان بدهد. بحث از خنده روی آپارتمان خالی من، خاطره‌های جالب دفعه‌های قبلی که با هم وقت گذرانده بودیم، سوار شدن روی پشتش، زنگ زدن به ایستون و کرستینا و تمام اتفاقات خنده‌دار دیگر رسید به اینکه چرا آن شب برایم آن پیام را فرستاده بود. من روی مبل بودم و او پشت میز. بلند شدم و سرش را بغل گرفتم. احمقانه موهای نرمش را بوسیدم. گفتم متاسفم که ناراحت است. دو دقیقه بعد نمی‌دانم چرا باز گریه‌اش گرفت و باز بغلش کردم. با خنده و جوک اتفاقات ۵ سال پیش را برایش تعریف کردم. حالمان دوباره خوب شده بود. بعد من داشتم در مورد مامان حرف می‌زدم که گریه‌ام گرفت. از روی مبل بلند شد. پتو را دورم پیچید و سرم را بغل گرفت. خودم را جمع کردم. روی مبل کنارش نشستم. بعد به سرم زد که من چرا اینقدر باید خودم را نگه‌ دارم؟ گفتم can I cry for a little bit? با اجازه‌اش ساکت چند دقیقه اشک ریختم. او در مبایلش دنبال مطلب خاصی می‌گشت. مطلب را پیدا کرد. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. شروع کرد به خواندن. لامذب در آن لحظه غمگین‌ترین چیزی بود که میتوانست بخواند. نه من گریه‌ام را کنترل می‌توانستم نه او. مطلب که تمام شد با خنده گفتم «میدانی ارمیا؟ باورش سخت است اما بلاخره یکی از این شب‌ها من و تو با هم وقت می‌گذرانیم، می‌نوشیم، تا صبح حرف می‌زنیم و هیچ گریه نمی‌کنیم

  • //][//-/
  • جمعه ۳۱ جولای ۲۰

FML. آخرش هم فقط یک ماه با هم کار کردیم

آن روز پیش آسانسور طبقه دوم را یادت است؟ از خوشحالی می‌پریدم؟ طولانی نبود. دلیل خوبی نداشت. اما خوشحال بودم. به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم و فقط خوشحال بودم. حتی به عواقب کار کردن با نابغه‌ای مثل کریس فکر نمی‌کردم. فقط خوشحال بودم که پیشنهادم را قبول کرده. قبلش مدتها بود که بی‌حس بودم. بعد یک خبر خوش تمام بی‌حسی‌ام را شکستاند و برای چند دقیقه عمیقا خوشحال بودم. من توقع زیادی ندارم کرستینا. خانه، عشق، فرزند و مادیات نمی‌خواهم. با همین که هر از گاهی زندگی طبق برنامه پیش برود، یک چیزی بِبَرم، یا کسی پیشنهادم را قبول کند راضیم. اما مگر همین اتفاق‌های کوچک چقدر برای من میافتند؟ برای همین اتفاق‌های کوچک باید به معنای واقعی کلمه ماه‌ها کار کنم. ماه‌ها! بعد اتفاقات بد از در و دیوار، با دلیل و بی‌دلیل از همه‌جا روی من میریزند. من برای یادآوردن اینکه خوشحالی چه حسی دارد باید برگردم به خاطره‌ی ۳ دقیقه‌ای ۸ ماه پیشم. 

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۲۹ جولای ۲۰

دلخوشی‌ها

۱. نگفته‌ام اما میداند که حوصله‌ی حرف زدن ندارم. گهگداری یک موج انرژی از وجودم عبور می‌کند و در همان لحظه‌ها یک پیام کوتاه برایش می‌فرستم اما کلا حوصله‌ی حرف زدن ندارم. امشب پیام داده که «سلام [قلب]اگر میخواهی قبل از خواب برایت کتاب بخوانم فقط به این پیام React کن» لعنتی چقـــــدر خوب است... چه شب‌هایی که مرا با مغز خمیر شده‌ام با کلمه به کلمه‌ی Oryx and Crake از پشت تلفن قدم به قدم به دنیا بازگشتانده...

۲. بهش یکی از خاطرات شخصیم را صادقانه گفته بودم. گفته بودم بچه که بودم میخواستم پیلوت (مثلنی میگم) شوم. گفت اگر خواسته باشم به آرزویم برسم هیچ چیزی جلودارم نیست. هیچکس تا حالا این حرف را به من نگفته بود. بعد دیشب خیلی Casual مرا Ms. Pilot صدا زد. اصلا باقی حرفش یادم نیست از بس نزدیک بود از دلگرمی پرواز کنم. حرفش مثل آرامبخش تزریقی در وسط یک حمله‌ی عصبی بود. اینقدر حس خوبی داشت که مثلا اگر در آن لحظه ازم خواسته بود چپس و آلبالو و انار و تمام خوردنی‌های دیگرم را بهش بدهم، نه نمی‌گفتم. چیزی نگفتم ولی هنوز صدای Ms. Pilot گفتنش در گوشم است. آوای خوبی داشت. 

  • //][//-/
  • شنبه ۲۵ جولای ۲۰

بی مهری زمانه، نمانه، نمانه

۱. بی‌تکلف است. نمی‌دانم بی‌تکلف لغت مناسبی است یا نی. منظورم این است که رفتارش دقیقا ضد یک آدم دراماتیک (من) است. وقتی گریه‌اش می‌گیرد برایش مهم نیست که با گریه کردن تصویر مناسبی خلق می‌کند یا نه. صورتش را میچسپاند به پتو. خفه گریه می‌کند. بعد سرش را بلند می‌کند می‌پرسد «گشنه خو نیستی؟» یا مثلا در بغلت گریه می‌کند و بعد که تمام شد مثل اینکه اتفاقی نیافتاده باشد میگوید «برم بخوابم که ناوقت شده» و میرود. این مدل گریه کردن های بی‌هوا بیشتر از کسی که روی مبل با کارتن دستمال‌کاغذی نشسته است و بلند بلند هق می‌زند حالم را خراب می‌کند. 

۲. آخرین‌باری که با هم بیدار بودیم شب ِقبل از امتحان الکترو بود. در اتاق خالی ِطبقه ۱۳ بودیم که رانی و دوست‌هایش آمدند. به او پیام دادم و گفتم میروم جایی که شلوغ نباشد. همزمان با من کتاب‌هایش را جمع کرد و زد بیرون. من مغرورتر (بخوانید احمق‌تر) از آنم که ازش بخواهم با من درس بخواند اما او همیشه دنبالم میاید. در عین کوشا بودن خیلی مثبت است و همیشه استرسم را کم میکند. ساعت از ۱۱ گذشته بود که ایمیل آمد که دانشگاه از هفته‌ی آینده بسته میشود. خوشحال شدیم. قبل از ایمیل من از استرس زیاد اشتها نداشتم. حالا که هیجانم بیشتر از استرس بود مثل سگ گشنه شده بودم. وقت غذا خوردن نبود و در یخچال دانشگاه یک چیزهایی داشتم و همان‌ها را خوردم. ساعت ۲ که به طرف خانه می‌رفتم پلیس دستور داد موتر را نگهدارم. در جاده‌ی ۷۰ داشتم ۱۱۰ می‌رفتم :| از استرس کم بود بیهوش شوم. البته پولیس که فهمید تا این ساعت درس میخواندم جریمه‌ام نکرد :)

۳. روزانه چندبار استرسم اینقدر زیاد میشود که حس می‌کنم دست‌ و پایم می‌لرزد. از ساعت ۸ تا ۴ تحقیق می‌کنم و از ۴ تا ۱۱ درس می‌خوانم. با این حال اینقدر استرس، غصه و گناه دارم که گاهی حس می‌کنم دارم له میشوم و نمی‌توانم نفس بکشم. از روزی که باعث شدم ارمیا گریه کند تصمیم گرفته‌ام مردم را با بدبختی‌هایم ناراحت نکنم اما لعنتی حالم خوب نیست. حالا کاش ایستون یا کرستینا اینجا بودند. به مثبت‌اندیشی ایستون و به محبت کرستینا نیاز دارم. کایل که غیب شده. 

۴. حقیقت تلخ: زندگی همین است. ما بدبخت‌تر از بقیه نیستیم. زندگی همین است. آغا مرده. مروارید دیروز به قصد خودکشی دوا خورده و حالا در شفاخانه است. شیرین غذا نمیخورد. فرشید خودش را با گریه می‌کشد. آرش بعد از جراحی مغزی که داشت هنوز دست راستش کار نمی‌کند. ترامپ رئیس‌جمهور است. کرونا روز به روز بدتر میشود. مامان غصه‌ی تمام این آدم‌ها را میخورد و من غصه‌ی مامان را. من امتحان GRE و PGRE دارم. باید نمره‌ی خوب بگیرم که ناممکن به نظر میرسد. باید برای دکترا اپلای کنم. باید در شرایطی که هیچ چیزش عادی نیست سعی کنم که عملکرد فوق‌العاده داشته باشم. 

۵. یک چیز خوب با من شریک می‌شوید لطفا؟ خبر خوش، دلگرمی، هر چیزی که باعث شود باور کنم این روزها می‌گذرند. 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۲۳ جولای ۲۰

مثلا شاید عشق پایدارتر باشد

در مورد دوستی‌مان می‌نوشتم. بدون اغراق، بدون توجه. حقیقت، تمام حقیقت و هیچ چیزی به جز حقیقت. بعد از تمام شدن نوشته وقتی دوباره خواندمش خنده‌ام گرفت. هر کسی غیر از خودم نوشته را خوانده بود فکر می‌کرد عاشق شده‌ام. من هنوز -و احتمالا همیشه- دوستی‌های عمیق را به رمانس ترجیح میدهم. بی‌صبرانه منتظرم برگردد. حرف زدن با او را دوست دارم. خودم را بابت داشتنش خوش‌شانس میدانم. اما عاشقش نیستم. من دوستی‌های خوبی داشته‌ام. اگر عشق قرار است از دوستی بهتر باشد، سطح توقع من خیلی بالاست. من دوست‌های نابی داشته‌ام. آدم‌هایی که به من اعتماد می‌کنند. آدم‌هایی که در مقابلم عریانند و چیزی را پنهان نمی‌کنند. آدم‌هایی که کنارشان بلند بلند فکر می‌کنم و آدم‌هایی که گاهی جرات میکنم کنارشان عریان باشم. آدم‌هایی که حس نمی‌کنم باید سوالهای شخصی‌شان را با دروغ جواب بدهم. عشق باید فراتر از عطف/ارتباط/همبستگی/connection و درکِ متقابل دوستی، خوب باشد. اما چطور؟ :)

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۳ جولای ۲۰

تا کجا رفتن و رفتن دریا؟ تا چه مقدار شکستن دریا؟

همدیگر را درست نمیشناختیم. از تمام اعضای گروه او را کمتر می‌دیدم. یکبار بخاطر اینکه به ایستون بفهمانم که چقدر ما از هم دوریم بهش گفته بودم من ارمیا را بیشتر از تو میشناسم و ایستون به عمق فاجعه پی برد. ایستون همیشه دنبال رشد است و من اولین بار است که کسی را می‌بینم که در این عرصه اینقدر به من شبیه است. کافی است متوجه‌ی یک نکته‌ی منفی در شخصیتش شود. نکته‌ی منفی را در همان لحظه می‌کشد. آدم دیگری میشود. در بالکن ایستاده بودیم. گفت «متوجه شدم که امشب چقدر متفاوت رفتار کردی. you are a different woman» من کودکانه بخاطر این موفقیت کوچک به خودم افتخار کردم. به من گفت قوی‌ترین آدمی استم که میشناسد. این گپش کمی از سرخوردگیم را کم کرد. گفت « چرا حس می‌کنم با عذر در مورد رفتارت حرف می‌زنی؟ تو همه چیز را همانطوری انجام دادی که باید. هیچ چیزی کم نگذاشتی.» سرخوردگیم کمتر شد. بار سنگین روی شانه‌هایم ولم نمی‌کند. حتی جرات رو به رو شدن با غمی که در زندگیم افتاده را ندارم. اگر با احساساتم مقابل شوم له میشوم و الان من وقت ِله شدن ندارم. مامان حالش خوب نیست. اوضاع ایده‌آل نیست. امروز لیست دانشگاه‌هایی را که برای دکترا مناسب استند می‌نوشتم. دلم یکسره پشت واندربلت، شیکاگو، کلمبیا، کورنل،‌ ام آی تی و امثالهم میره. احتمال اینکه در هیچکدام این دانشگاه‌ها قبول نشوم است. اما ایستون میگه احتمال اینکه قبول شوم هم است و این هیجانیم می‌کند. به هر حال، باید آمادگی رد شدن از تمام دانشگاه‌های خوب را داشته باشم. حواس خودم را با همین ماجراها پرت می‌کنم. سر مامان در بغلم بود. با گریه گفت «هیچ عادت نمی‌کنم. هر بار که یادم میایه قلبم میریزه.» من؟ چی دروغ بگویم، من دارم کم کم عادت می‌کنم. در برابر گریه‌های مامان مقاوم‌ترم. با این‌ حال... هر بار ذره ذره با اشک‌هایش می‌میرم و از اینکه کاری از دستم ساخته نیست سرخورده میشوم. کاش دنیا کمی با مامان مهربانتر بود. یکبار اِم گفته بود تصمیم دارد حتما در زندگی به جایی برسد چون زندگی مادرش نباید تا آخر اینطور بماند. برنامه این است که اِم به جایی برسد و مادرش بعد از عمری بلاخره روزهای خوشی را تجربه کند. مامان من؟ روزی که جلو پیراهنش از اشک تر شده بود به من گفت «خدا را چه دیدی شاید دکترا را هم در تگزاس گرفتی.» من اگر در دانشگاه های رویاهایم قبول شوم هم مامان از دوریم دریا دریا اشک می‌ریزد. من به آریزونا که ۱۴ ساعت از اینجا فاصله دارد اپلای نمی‌کنم چون به نظرم زیادی به اینجا نزدیک است. مامان قرار نیست هیچ روز خوشی را تجربه کند. چطور سرخورده نباشم؟ 

های دریا، دریا!

دامن مادریت را چه فتاد

که ز آغوش تو آرام آرام

دخترانت همه آواره شدند

ماهیانت به سفر های جدایی رفتند...

-قهار عاصی

  • //][//-/
  • دوشنبه ۶ جولای ۲۰

‌تو هم زین خانه تاریک بیرون تاختی رفتی

زد ز بیرحمی به تیغم یار، یاری را ببین

ساخت کارم را به زخمی، زخم ِکاری را ببین 

بهش زنگ زدم. جواب نداد. پیام داد که «دلم پر است. گپ زده نمیتانم.» دفعتا ناراحت شدم. کاش اینقدر محاسبه نشده، اینقدر شدید، اینقدر همیشگی، اینقدر بی‌دلیل، اینقدر بی‌ملاحظه وقت و ناوقت مرا ناراحت نمی‌کرد.


عمرها شد میکشم با ضعف تن بار تنش

ناتوانی را نظر کن، بردباری را ببین

تمام حرفها گفته شده‌اند. حتی حرفهایی که ارزش گفتن نداشتند. مشکلات مثل chronic pain که نی کم میشه و نی گُم میشه استن. اینهمه سال که در موردشان گپ زدیم چی شد که از این به بعد شود؟ بعد از یک شب ِخندیدن، رقصیدن و مسخره گپ زدن، نمیدانستم میخواهم چیزی بگویم یا نه. خیلی خودم را نگه داشتم. تا شروع به حرف زدن کردم آمد بغلم کرد. گفتم ولم کند که گریه‌ام می‌گیرد. داشتم عادی برایش تعریف می‌کردم که دیدم دارد گریه می‌کند. پسر مردم را گریه دادم. کرستینا را هم. کرستینا روی تختم خوابش برد. 

 

رفت و بی او زنده ماندم، سخت‌جانی را نگر

آمد و مردم ز خجلت، شرمساری را ببین

در کادر زندگیم این روزها فقط یک حفره‌ی عمیق است. منظره‌هایی که قبلا دنبالشان بودم دور و نامفهوم به نظر میرسند. با این حال میدانم که این روزها می‌گذرند و اگر کم‌کاری کنم بعدا پشیمان خواهد شدم. نمی‌توانم به حفره توجه کنم. فقط نگاهم دنبال همان منظره‌های نامفهوم است. ارمیا چیزی می‌گفت. یک لحظه عمق حفره‌ای که داخلش استم باورم شد. حس کردم از درد دارم له میشوم. نفسم بند رفت. با ترس بهش گفتم بس کند. مچاله شدم. باید خط فکریم را عوض می‌کردم. به ایمیلی که به کریس نفرستاده بودم فکر کردم. به چراغ‌های خیابانی که از پنجره‌ی اتاق پیدا بود نگاه کردم. منظره‌های نامفهوم. گفتم «اگر این شرایط یک تست می‌بود...» نگذاشت حرفم را تمام کنم. شانه‌ام را محکم تکان داد. گفت you would get an A+. you hear me? A effing Plus

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱ جولای ۲۰
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب