آمده بود با هم شیر شاه را ببینیم. فیلم بعد از مرگ موفاسا متوقف شد که به من کلیپ انیمه محبوبش را نشان بدهد. بحث از خنده روی آپارتمان خالی من، خاطرههای جالب دفعههای قبلی که با هم وقت گذرانده بودیم، سوار شدن روی پشتش، زنگ زدن به ایستون و کرستینا و تمام اتفاقات خندهدار دیگر رسید به اینکه چرا آن شب برایم آن پیام را فرستاده بود. من روی مبل بودم و او پشت میز. بلند شدم و سرش را بغل گرفتم. احمقانه موهای نرمش را بوسیدم. گفتم متاسفم که ناراحت است. دو دقیقه بعد نمیدانم چرا باز گریهاش گرفت و باز بغلش کردم. با خنده و جوک اتفاقات ۵ سال پیش را برایش تعریف کردم. حالمان دوباره خوب شده بود. بعد من داشتم در مورد مامان حرف میزدم که گریهام گرفت. از روی مبل بلند شد. پتو را دورم پیچید و سرم را بغل گرفت. خودم را جمع کردم. روی مبل کنارش نشستم. بعد به سرم زد که من چرا اینقدر باید خودم را نگه دارم؟ گفتم can I cry for a little bit? با اجازهاش ساکت چند دقیقه اشک ریختم. او در مبایلش دنبال مطلب خاصی میگشت. مطلب را پیدا کرد. سرم را روی شانهاش گذاشتم. شروع کرد به خواندن. لامذب در آن لحظه غمگینترین چیزی بود که میتوانست بخواند. نه من گریهام را کنترل میتوانستم نه او. مطلب که تمام شد با خنده گفتم «میدانی ارمیا؟ باورش سخت است اما بلاخره یکی از این شبها من و تو با هم وقت میگذرانیم، مینوشیم، تا صبح حرف میزنیم و هیچ گریه نمیکنیم.»
- //][//-/
- جمعه ۳۱ جولای ۲۰