۱۲ مطلب در آوریل ۲۰۲۴ ثبت شده است

بعد از امتحان

ذهنم خسته است. دارم تلاش می‌کنم که گریه نکنم. از هر طرف برایم پیام‌های تبریکی آمده. امتحان تمام شد. خوب گذشت. خستگیش هنوز در جانم است. بعد از ماه‌ها کار کردن بلاخره تمام شد. خوب گذشت. پاس شدم. گریه‌ام گرفته.

زنگ زدم به بابا و نمی‌توانستم توضیح بدهم که چرا گریه‌ام گرفته. بابا گفت «باید به خودت افتخار کنی. این امتحان یکی از بزرگترین اتفاق‌های زندگیت بود و تو خوب دادی.» در ذهنم آمد که باید قبل از سال سوم امتحان میدادم. شاید اودی بهم افتخار می‌کرد. بابا گفت «باید جشن بگیری و تجلیل کنی.» و در ذهنم آمد که اودی بهم نگفت «آفرین.» چرا نگفت آفرین؟ خوب ندادم؟ از روی ترحم پاسم کردند؟ لعنتی چیکار باید می‌کردم که بهتر باشم؟ میخواهم بهتر باشم. چطور بهتر باشم؟ گریه‌ام گرفته. باید بهتر می‌نوشتم؟ باید پرزنتیشن بهتر می‌بود؟ باید مسلط‌تر می‌بودم؟ باید بهتر می‌بودم؟ چطور باید بهتر می‌بودم؟ چرا نگفت آفرین؟ آیا اودی فکر می‌کند من نویسنده‌ی بدی استم؟ اودی فکر می‌کند دانشمند ضعیفی استم؟ اودی فکر می‌کند بد دادم؟ چرا نگفت آفرین؟ اینهمه ماه استرس کشیدم و کار کردم و دریغ از یک حرف مثبت. دریغ از یک ذره تشویق. بابا میگه اودی مهم نیست. ایستون میگه ادوی بره به جهنم. من میخواهم اودی، استاد سرد و بی‌خیالم به من افتخار کند و غیر از این هیچ چیزی به نظرم مهم نیست.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۹ آوریل ۲۴

در لحظه زندگی کردن

گفت «خوب است که هر دو اینقدر تجربه داریم که بدانیم این چی است.» منظورش کششی است که بین ما است. گفتم «اگر تجربه نمی‌داشتیم احتمالا فکر می‌کردیم عاشقیم.» گفت «دقیقا. منظورم همین است.» امروز از آشنایی‌مان یک هفته گذشت. حقیقتا تجربه‌ام به اینکه این کشش چی است قد نمی‌دهد. فقط میدانم کنارش خوش می‌گذرد ولی اینطور نیست که صرف به خاطر بودنش حالم خوب باشد. میدانم که وقتی نیست بهش فکر می‌کنم ولی وقتی زیاد کنار هم باشیم ازش مثل تمام آدم‌های دیگر خسته میشوم. میدانم که وقتی به لحظه‌ی دیدار نزدیک می‌شویم بی‌صبر میشوم. میدانم که از دانشش لذت می‌برم و از اعتماد به نفس وافرش بی‌حوصله میشوم. میدانم که چشم‌هایش را دوست دارم و خودش را نمی‌شناسم. میدانم که مشتاقم بشناسمش و میدانم که تمام خواهد شدیم.

  • //][//-/
  • شنبه ۲۷ آوریل ۲۴

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد

با صدای زنگ مبایلش بیدار شدم. زنگ را از اپل‌واچ جواب داد. مادرش بود. گفت «بابی دارد می‌میرد. اگر می‌خواهی ببینیش بیا شفاخانه.» بعد از اینکه قطع کرد توضیح داد که بابی مادربزرگ مادریش است. میدانستم. دفعه‌ی دومی که همدیگر را دیدیم، همان شبی که ازم خواست پارتنرش باشم بهم گفت که در موردم به مادرش و به بابی،‌ مادربزرگش، گفته. ازم خواست که به شفاخانه برسانمش. در مسیر بودیم که پدرش زنگ زد و گفت بابی تمام کرده. گوشه خیابان پارک کردم. به من گفت «دور بزن. برگردیم.» گفتم «نمی‌خواهی همراه فامیلت باشی؟» گفت «نه. نمی‌خواهم بدن بی‌جانش را ببینم.» بغلش کردم. بردمش به قنادی مورد علاقه‌ام و برایش صبحانه خریدم. در قنادی به مادرش زنگ زد. بهش تسلیت گفت. مادرش بهش گفت «به بابی گفتم دختری که ایوانز همراهش آشنا شده دارد از هاروارد دکترا می‌گیرد. تا نام هاروارد را شنید گل از گلش شگفت.» ایوانز خندید و گفت «پس با لبخند راهیش کردی.»

  • //][//-/
  • جمعه ۲۶ آوریل ۲۴

عالم گرفتاری‌، خوش تسلسلی دارد

پیام دادم گفتم «دارم بهت فکر می‌کنم. حواسم پرت است. اصلا حس خوبی نیست.» جواب داد «منم ترجیحم این بود که خیلی خیلی کمتر ازت خوشم آمده بود.» هیچی دیگه. ما که تازه آشنا شدیم ولی انشالله همینطور پیش بره ۷ یا ۸ سال دیگه عروسی دعوتید.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۲۲ آوریل ۲۴

آنجا که تویی تمام دنیا آنجاست

ربه‌کا داشت با جزئیات عمق تنهاییش را توصیف می‌کرد. گفت « تنهایی بعد از همراه داشتن به مراتب سخت‌تر است. قبل از عاشق شدن فکر می‌کردم تنها استم؟ بیا و حال الانم را ببین. قبل از عاشق شدن حوصله‌ام سر رفته بود. حالا بی‌کسم.» 

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۱۸ آوریل ۲۴

امیدوارم دوباره ببینمش

در بار پدیز دیدمش. نامش درو/Drew بود. چند ساعت با هم گپ زدیم. گفت « در یک کمپ تابستانه شرکت کردم فقط و فقط چون برادرم شرکت کرده بود. وقتی تمام بچه‌ها دور هم جمع شدیم و با هم موسیقی می‌نواختیم، کیهان دهان باز کرد و مرا بلعید. از همان لحظه می‌دانستم من زاده شده‌ام که با موسیقی کار کنم. از باقی بچه‌ها عقب بودم. این بچه‌ها از خردسالی می‌نواختند و من از ۱۳ سالگی تازه داشتم شروع می‌کردم. بعد از آن، تا ۵ سال هر روز از مکتب تا خانه را می‌دویدم. مــــی‌دویـــــــــدم. خودم را در اتاقم قفل می‌کردم و نواختن را تمرین می‌کردم تا مادرم صدا میزد که بروم شام بخورم. بعد از غذا باز تمرین می‌کردم و درس نمی‌خواندم. آخرش در یکی بهترین دانشگاه‌های موسیقی در کشور داخل شدم. عاشق بودم. عاشق کارم بودم.» گفت «چند سال هم در سیرک کار می‌کردم. با سیرک سفر می‌کردم و کارهای شاقه را انجام می‌دادم. از تمیز کردن زیر پای فیل گرفته تا حمل و نقل وسایل سنگین. روزی که داشتم سیرک را ترک می‌کردم، از یکی از دوست‌هایم که او هم داشت سیرک را ترک می‌کرد پرسیدم که رویایش چیست. سریع گفت "من رویای خاصی ندارم." ولی تا ازش پرسیدم "در زندگی دنبال چی استی؟" گفت "می‌خواهم آرامش داشته باشم و سربار جامعه نباشم" و من به نظرم آمد که این عاقلانه‌ترین و منطقی‌ترین چیزی است که میشود در زندگی خواست. حالا منم دنبال همانم.» نوشیدنی‌م تمام شده بود. گفت «می‌توانم برایت یک نوشیدنی دیگر بخرم؟ می‌توانی به اندازه‌ی یک نوشیدنی دیگر بمانی؟» قبول کردم. از من در مورد تحقیقم پرسید. تا گفتم ستاره‌های نیوترونی، گفت «پس الکترونها و پروتون‌ها کجا شدند؟» با هیجان گفتم «الکترون‌ها با پروتون‌ها ادغام می‌شوند و نیوترون میسازند.» ازم خواست LIGO را برایش توضیح بدهم. با پنسل روی دستمال کاغذی روی میز شروع به رسم کردن ساختار لایگو و تعریفش کردم. خیلی قشنگ درک می‌کرد چون کار خودش هم تولید صدا و تصویر بود. بی‌مقدمه ازم پرسید «بعد از دکترا اگر کارت ربطی به نجوم نداشته باشد، می‌توانی خوشحال باشی؟» گفتم «فقط در صورتی که یا در اوقات خالی‌م وقت برای خواندن فزیک و نجوم داشته باشم، و در کارم به اندازه‌ی کافی یاد بگیرم و جا برای پیشرفت داشته باشم. اگر در کارم جایی برای رشد نداشته باشم یا اگر فرصت یادگیری نداشته باشم، نمی‌توانم خوشحال باشم.»

پرسید «اگر کاری مطابق میلت پیش نرود چیکار می‌کنی؟» گفتم «عصبانی می‌شوم. خیلی عصبانی می‌شوم. بعد بی‌وقفه در موردش می‌نویسم و می‌نویسم تا خالی شوم. وقتی آرام‌تر شدم چاره‌ی کار را پیدا می‌کنم» گفت «همین اتفاق برای من هم پیش آمد. من در یک عبادتگاه کار می‌کردم که یهودی‌ها و مسیحی‌ها و هندوها، هر کسی از هر فرقه‌یی مراسم عبادتشان را آنجا برگذار می‌کردند. وقتی پروژه‌یی را پیشنهاد می‌کردم، همه موافقت می‌کردند ولی در آخر هیچکس برای انجامش کمکم نمی‌کرد. منم عصبانی شدم. بعد صبر کردم. آرام که شدم صحنه را ترک کردم.» نوشیدنی‌ هر دویمان تمام شده بود. گفتم «بگذار اینبار من مهمانت کنم. چی می‌خواهی؟» گفت «بیر گنیس.» رفتم که دوتا بیر گنیس بگیرم.

نیک که پشت بار بود گفت «چرا چند وقت بود ندیده بودمت؟» گفتم «درگیر کار بودم. الان هم درگیر کارم. امروز بلاخره گفتم به جهنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. خودم را در رستورانت محبوبم مهمان کردم. بعدش هم آمدم اینجا.» مرد دیگری از آن طرف بار [نامش یادم نیست] گفت «لیزای من هم همینطور است. دخترم، لیزای من، کار ۳-۴ نفر را در دفترش انجام می‌دهد. تمام ‌آدم‌هایی زیردستش میایند پیش او که مشکل‌شان را حل کنند. تمام وقت لیزای من صرف حل کردن مشکلات آنها می‌شود و وقتی برای انجام کارهای خودش ندارد.» یاد بابا افتادم. بابا هم مرا «الهه‌گک مه» صدا میکند. گفتم «بیچاره لیزا. خیلی سخت است. آدم از یک جایی دیگر نمی‌کشد.»

نوشیدنی را گرفتم و برگشتم پیش Drew. و یاد گرفتم که مادرش نقاش است. بهش گفتم که از افغانستانم. در مورد خواهرم، تی، پرسید. در مورد فرکانس صدای آدم‌ها بهم گفت. ازم خواست که Parallax را برایش توضیح بدهم چون چندبار سعی کرده بفهمد ولی هربار موفق نشده.همان وسط بار برایش یک تجربه‌ی کوچک طراحی کردم که parallax را توضیح بدهم. ساعت نصف شب شد. تولد کریس بود. برای کریس آهنگ تولدت مبارک پخش کردیم. در مورد پردازش موسیقی توسط مغز انسان گفت. شب تمام شد. رفت خانه. هیچ شماره و راه تماسی همراهش ندارم. احتمالا هرگز قرار نیست ببینمش. تقریبا ۶۰ سالش بود و اینقدر شب زیبایی با هم داشتیم که برای اولین بار با خودم فکر کردم فلان دانشمندی که با مردی ۴۰ سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده را درک می‌کنم.

+ واااای خدای من!‌ همین الان از Drew ایمیل دریافت کردم!!!‌ آنلاین دنبالم گشته و پیدایم کرده. چقدر خوشحال شدم که تا ابد گمش نکردم :)))))‌

  • //][//-/
  • چهارشنبه ۱۷ آوریل ۲۴

بریدم

ساعت تقریبا یک بعد از نیمه شب بود. در دانشگاه برای امتحان درس می‌خواندیم که خبر آمد که امتحان لغو شده. استرسم به مراتب کمتر شد. گفتم «ایستون من از گشنگی دارم می‌میرم.» با تعجب گفت «تو که تا حالا خوب بودی که.» گفتم «استرس داشتم. غیر از استرس چیزی حس نمی‌کردم. استرسم رفت و حالا می‌بینم بی‌نهایت گشنه‌ام.» امروز که زنگ زد آمده بودم خانه که غذا بخورم. استرسم به سقف رسید و بعد کاملا فروریخت. گشنه شدم. گفتم «کاملا بی‌حس شدم. اینقدر استرس کشیدم که دیگر حالا هیچ چیزی مهم نیست. استرس ندارم. هیچ حسی ندارم. خوبم. آمده‌ام خانه غذا بخورم.» من فقط و فقط برای این نجوم می‌خوانم که خوشحالم می‌کند. این رشته‌ی سخت که نه پول دارد و نه آنطوری که باید به آدم حس مفید بودن میدهد را برای این انتخاب کردم که خوشحالم می‌کند. با عالم و آدم جنگیدم که بروم دنبال رشته‌یی که حالم را خوب می‌کند. حالا این فشارها سگ کی باشند که بخواهند آرامش مرا از من بگیرند؟ نمی‌خواهم. هیچ چیزی جز آرامشی که این رشته برایم دارد را نمی‌خواهم. گفت «چی شده؟» گفتم «مدلی که استفاده می‌کنم تنها مدل در این پکیج است که تاثیر خاک/گرد/غبار کهکشان روی رنگ نوری که می‌بینیم را در نظر نگرفته و من نمی‌دانستم. همه چیز را باید از سر انجام بدهم و اینبار تاثیر غبار روی رنگ‌ها را در نظر بگیرم. امتحانم دو هفته بعد است. وقت ندارم.» نظرش این است که هیچ چیزی را دست نزنم. امتحانم را با نتیجه‌ی همین مدل بدهم و بعد از امتحان دوباره همه چیز را از سر انجام بدهم. باید ببینم اودی نظرش چیست. آخ اودی... آخ که چقدر به من حس حقارت می‌دهی. مرگ بر من که سه سال در تلاش این بودم که خودم را به تو ثابت کنم. کاری کنم حس کنی فوق‌العاده‌ام. تازه فهمیده‌ام به نظر تو هیچکسی فوق‌العاده نیست. لعنتی.

  • //][//-/
  • دوشنبه ۱۵ آوریل ۲۴

ترس از آینده

از چیزی ناراحت بود. بهش دلداری دادم و گفتم حالش را درک می‌کنم. هر کس دیگری هم جای او بود ناراحت میشد. گفت «هیچوقت تائیدم نکن. من به تائید تو و هیچکس دیگری نیاز ندارم. خودم می‌دانم که حسم به جا است. من زنگ زدم که شاید مثلا مرا بخندانی. چی می‌دانم. کاری کنی بهتر شوم. ولش کن.» گفتم «بو فاکین هو. مردم معشوقه‌هایشان را رها می‌کنند و میروند جنگ. در جبهه کشته می‌شوند و تکه تکه به خانه برمی‌گردند. تو بابت این موضوع ناراحتی؟ جمع کن برو بابا. خجالت بکش.» صدای خنده‌اش بلند شد.

گپ زدیم و گپ زدیم و گپ زدیم. بی‌نهایت با او احساس راحتی می‌کنم. خیلی دوستش دارم. در عین حال، یک لحظه هم موقتی بودن آدم‌ها از یادم نمی‌رود. باور ندارم که تا همیشه همینطور بمانیم. نباشد چیکار کنم؟ ساعت از نیمه شب گذشته بود. گفت می‌خواهد قسمت‌هایی از فلان کتاب که او را یاد من میاندازد را برایم بخواند. اینقدر توصیفات کتاب شبیه من بودند که هر دو به خنده افتاده بودیم. نمی‌دانم کی خوابم برد.

  • //][//-/
  • يكشنبه ۱۴ آوریل ۲۴

فلک را سقف بشکافیم

شروع دکترا برای من و بسیاری از دوست‌هایم آغاز تغییرات درونی خیلی شگرفی بود. ربه‌کا در مسیر تغییر جنسیت است. جیا بچه‌دار شد. من و لیزا برای اولین بار به دور از خانواده دنبال پیدا کردن خودمان درآمدیم و هر دو سخت درگیر التیام دادن زخم‌های بیست ساله، تراپی و درون‌نگری استیم. کیوان رابطه‌ی چهار ساله‌اش را تمام کرد و تقریبا هر ماه در سفر است. مریسا همراه پارتنرش،‌ سایمون، هم‌خانه شد و این همزیستی آنها را تا مرز جدا شدن برد و پس‌شان آورد. حالا میدانی به چی فکر می‌کنم؟ به اینکه اگر این دغدغه‌های شخصی بزرگ را نمی‌داشتیم، تجربه‌ی علمی‌مان چگونه بود؟ اگر امسال اولین سال دکترایم می‌بود، یا حتی اگر ده سال بعد دکترا را شروع می‌کردم،‌ آیا میتوانستم بازدهی بهتری داشته باشم؟ امکانات و منابعی که در دسترسم استند تقریبا بی‌انتها است. پر سرعت‌ترین کمپیوترها، نخبه‌ترین آدم‌ها، بزرگترین کتابخانه‌ها در دسترسم استند و من حتی اگر از همین امروز شروع به قدر دانستن کنم، سه سال را هدر داده‌ام کمتر از حدی که مرا راضی کند تلاش کرده‌ام. نمی‌توانست طور دیگری باشد. من باید دنبال درمان دردهایم می‌رفتم یا نمی‌توانستم به زندگی ادامه بدهم. اینبار درستش این بود که از بین خودم و کار، خودم را انتخاب کنم. صحیح است. ولی نمی‌توانم به این فکر نکنم که لعنتی اگر من شکسته نمی‌بودم، اگر زخم‌خورده نمی‌بودم، می‌توانستم از همان روز اولی که پا به این دانشگاه شگفت‌انگیز گذاشتم شروع به شگفت‌انگیزشدن کنم.

  • //][//-/
  • سه شنبه ۹ آوریل ۲۴

آمادگی برای دفاع ماستری

معتاد نوشتنم. دست‌هایم، بدنم، وجودم پر میکشد که بیایم و خودم را ابراز کنم. بیایم بنویسم بلکم خودم را از زاویه‌ی دیگری ببینم. بلکم آرام شوم. نمی‌شوم. آرام نمی‌شوم. زیر فشار زندگی دارم له میشوم. دیروز که داشتم به سمت آستن پرواز می‌کردم، به گروه بچه‌ها پیام دادم و گفتم «شما برای استرس من خوبید. خانه که آمدم برایم غذا، سکوت و بغل فراوان آماده داشته باشید.» بعد که رسیدم کار کردم. شب کار کردم. بعد از غذا وقتی همه دور هم نشسته بودند من از استرس کف اتاق راه رفتم. زیر فشار زندگی داشتم له میشدم. به پی‌دی میگم «مه دیگه نمی‌خوام کار کنم. مره بُکُش.» بعد اینقدر به این حرفم می‌خندم که کم است از روی چوکی به زمین بیافتم. برمیگردم و کار می‌کنم.

از آن قسمت‌های زندگی که با خودم میگم «نکند هر چه تلاش می‌کنم کافی نباشد؟» کمتر از تمام قسمت‌های دیگر خوشم میاید. فکر میکنم اینبار با تمام  دفعات دیگر فرق دارد. فکر می‌کنم اینبار حتی اگر موفق شوم اینقدر این موفقیت طول کشید که نمی‌توانم به نتیجه‌ش افتخار کنم. برای همین تلاش کردن حتی سخت‌تر است. حتی اگر کار به بهترین نحو ممکن تمام شود، قرار نیست بابتش افتخار داشته باشم. وقتی قرار نیست یک ماه بعد با غرور به نتیجه‌ی کارم نگاه کنم، چرا باید تلاش کنم؟ سعی می‌کنم نصیحت امیلیو را اجرا کنم «نتیجه مهم نیست. کار کن چون تو کار کردن را دوست داری.»

میدانی، من زیاد پیش میاید که به خودم باور ندارم. گاهی اوقات استادی، مرشدی، دوستی،‌ پارتنری، کسی است که به من باور داشته باشد و من از آنها امید قرض می‌گیرم. گاهی اوقات مثل حالا، دست می‌اندازم و دستم به هیچ چیزی بند نمی‌شود. اودی تلاشم را نمی‌بیند.

  • //][//-/
  • پنجشنبه ۴ آوریل ۲۴
امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: "من عاشق او می‌شدم."
-نیکول لیونز
آرشیو مطالب