در بار پدیز دیدمش. نامش درو/Drew بود. چند ساعت با هم گپ زدیم. گفت « در یک کمپ تابستانه شرکت کردم فقط و فقط چون برادرم شرکت کرده بود. وقتی تمام بچهها دور هم جمع شدیم و با هم موسیقی مینواختیم، کیهان دهان باز کرد و مرا بلعید. از همان لحظه میدانستم من زاده شدهام که با موسیقی کار کنم. از باقی بچهها عقب بودم. این بچهها از خردسالی مینواختند و من از ۱۳ سالگی تازه داشتم شروع میکردم. بعد از آن، تا ۵ سال هر روز از مکتب تا خانه را میدویدم. مــــیدویـــــــــدم. خودم را در اتاقم قفل میکردم و نواختن را تمرین میکردم تا مادرم صدا میزد که بروم شام بخورم. بعد از غذا باز تمرین میکردم و درس نمیخواندم. آخرش در یکی بهترین دانشگاههای موسیقی در کشور داخل شدم. عاشق بودم. عاشق کارم بودم.» گفت «چند سال هم در سیرک کار میکردم. با سیرک سفر میکردم و کارهای شاقه را انجام میدادم. از تمیز کردن زیر پای فیل گرفته تا حمل و نقل وسایل سنگین. روزی که داشتم سیرک را ترک میکردم، از یکی از دوستهایم که او هم داشت سیرک را ترک میکرد پرسیدم که رویایش چیست. سریع گفت "من رویای خاصی ندارم." ولی تا ازش پرسیدم "در زندگی دنبال چی استی؟" گفت "میخواهم آرامش داشته باشم و سربار جامعه نباشم" و من به نظرم آمد که این عاقلانهترین و منطقیترین چیزی است که میشود در زندگی خواست. حالا منم دنبال همانم.» نوشیدنیم تمام شده بود. گفت «میتوانم برایت یک نوشیدنی دیگر بخرم؟ میتوانی به اندازهی یک نوشیدنی دیگر بمانی؟» قبول کردم. از من در مورد تحقیقم پرسید. تا گفتم ستارههای نیوترونی، گفت «پس الکترونها و پروتونها کجا شدند؟» با هیجان گفتم «الکترونها با پروتونها ادغام میشوند و نیوترون میسازند.» ازم خواست LIGO را برایش توضیح بدهم. با پنسل روی دستمال کاغذی روی میز شروع به رسم کردن ساختار لایگو و تعریفش کردم. خیلی قشنگ درک میکرد چون کار خودش هم تولید صدا و تصویر بود. بیمقدمه ازم پرسید «بعد از دکترا اگر کارت ربطی به نجوم نداشته باشد، میتوانی خوشحال باشی؟» گفتم «فقط در صورتی که یا در اوقات خالیم وقت برای خواندن فزیک و نجوم داشته باشم، و در کارم به اندازهی کافی یاد بگیرم و جا برای پیشرفت داشته باشم. اگر در کارم جایی برای رشد نداشته باشم یا اگر فرصت یادگیری نداشته باشم، نمیتوانم خوشحال باشم.»
پرسید «اگر کاری مطابق میلت پیش نرود چیکار میکنی؟» گفتم «عصبانی میشوم. خیلی عصبانی میشوم. بعد بیوقفه در موردش مینویسم و مینویسم تا خالی شوم. وقتی آرامتر شدم چارهی کار را پیدا میکنم» گفت «همین اتفاق برای من هم پیش آمد. من در یک عبادتگاه کار میکردم که یهودیها و مسیحیها و هندوها، هر کسی از هر فرقهیی مراسم عبادتشان را آنجا برگذار میکردند. وقتی پروژهیی را پیشنهاد میکردم، همه موافقت میکردند ولی در آخر هیچکس برای انجامش کمکم نمیکرد. منم عصبانی شدم. بعد صبر کردم. آرام که شدم صحنه را ترک کردم.» نوشیدنی هر دویمان تمام شده بود. گفتم «بگذار اینبار من مهمانت کنم. چی میخواهی؟» گفت «بیر گنیس.» رفتم که دوتا بیر گنیس بگیرم.
نیک که پشت بار بود گفت «چرا چند وقت بود ندیده بودمت؟» گفتم «درگیر کار بودم. الان هم درگیر کارم. امروز بلاخره گفتم به جهنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. خودم را در رستورانت محبوبم مهمان کردم. بعدش هم آمدم اینجا.» مرد دیگری از آن طرف بار [نامش یادم نیست] گفت «لیزای من هم همینطور است. دخترم، لیزای من، کار ۳-۴ نفر را در دفترش انجام میدهد. تمام آدمهایی زیردستش میایند پیش او که مشکلشان را حل کنند. تمام وقت لیزای من صرف حل کردن مشکلات آنها میشود و وقتی برای انجام کارهای خودش ندارد.» یاد بابا افتادم. بابا هم مرا «الههگک مه» صدا میکند. گفتم «بیچاره لیزا. خیلی سخت است. آدم از یک جایی دیگر نمیکشد.»
نوشیدنی را گرفتم و برگشتم پیش Drew. و یاد گرفتم که مادرش نقاش است. بهش گفتم که از افغانستانم. در مورد خواهرم، تی، پرسید. در مورد فرکانس صدای آدمها بهم گفت. ازم خواست که Parallax را برایش توضیح بدهم چون چندبار سعی کرده بفهمد ولی هربار موفق نشده.همان وسط بار برایش یک تجربهی کوچک طراحی کردم که parallax را توضیح بدهم. ساعت نصف شب شد. تولد کریس بود. برای کریس آهنگ تولدت مبارک پخش کردیم. در مورد پردازش موسیقی توسط مغز انسان گفت. شب تمام شد. رفت خانه. هیچ شماره و راه تماسی همراهش ندارم. احتمالا هرگز قرار نیست ببینمش. تقریبا ۶۰ سالش بود و اینقدر شب زیبایی با هم داشتیم که برای اولین بار با خودم فکر کردم فلان دانشمندی که با مردی ۴۰ سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده را درک میکنم.
+ واااای خدای من! همین الان از Drew ایمیل دریافت کردم!!! آنلاین دنبالم گشته و پیدایم کرده. چقدر خوشحال شدم که تا ابد گمش نکردم :)))))